رمان زهرچشم پارت ۳۲
آن دخترک اشتباه کرده بود و او دلش میخواست با مرور کردن اشتباهاتش آن حس عذاب وجدان توی مغزش را پس بزند.
کسی از آن سوی خط سینا را مخاطب قرار میدهد
– سینا بیا سرگرد اومده.
دستی به پیشانیاش میکشد و نگاهش را به خیابان میدوزد، علت همهمهی پشت خط برایش آشکار میشود و سینا توی کلانتری بود.
– اگه خبری ازش شد به من خبر بدین.
سینا که قبول میکند، تماس را با یک خداحافظی کوتاه قطع میکند اما با یادآوری عماد و اینکه ممکن است از جای برادرش باخبر باشد، لباس عوض میکند و بیتفاوت به عقربههای ساعت، از آپارتمان خارج میشود.
با عماد تماس میگیرد..
جواب نمیدهد و او بارها تماس میگیرد و بالاخره صدای خستهی عماد توی گوشی پخش میشود.
– بله؟!
– کجایی عماد؟
بلاتکلیف حرکت میکند و نگاهش را توی خیابان های خلوت میچرخاند
– جهنمم…
– میخوام بیام پیشت عماد، درست بگو کجایی…
– جلوی در کلانتری… احازه نمیدن بابام رو ببینم، از توی ساختمون هم بخاطر داد و بیدادهام انداختنم بیرون.
سرعت ماشین را بالاتر میبرد تا هر چه زودتر خودش را به عماد برساند و بعد از گرفتن آدرس کلانتری، تماس را قطع میکند.
ماشین را توی محوطه پارک میکند و توی تاریکی حین گشتن دنبال عماد، گوشیاش را از توی جیب شلوارش بیرون میکشد.
با دیدنش روی یکی از نیمکتها گوشی را دوباره توی جیبش برمیگرداند و با قدمهایی تند خودش را به عماد میرساند.
– تو این سرما اینجا چرا نشستی؟!
عماد سرش را از بین دستانش آزاد میکند و نگاه سرخش را به چشمان او میدوزد
– داره میزنه به سرم سید، دارم دیوونه میشم.
کنارش مینشیند و نگاهش را به روبرو میدوزد… حرفی نمیزند و اجازه میدهد حرفهای تلنبار شده توی دلش را بزند.
– باورم نمیشه… عامر هم پیداش نیست. مدارکی که دارن ازش حرف میزنن اون قدر قوی است که اجازه ندن حتی ببینمش.
– تو چیزی نمیدونستی؟!
عماد بلافاصله جواب میدهد
– نمیدونستم، هنوز هم باورم نمیشه… انگار هر لحظه توی مغزم بمب منفجر میشه.
لبش را تر میکند و میبیند عماد حال روبهراهی ندارد.
– نمیفهمم… هیچی نمیفهمم…
صدایش بالاتر میرود و با درد بیشتری میگوید
– ربط ماهک با این آدمها رو نمیفهمم علی… ماهک چطور تونسته صدای من و ضبط کنه؟! برای چی باید از من و خودش عکس بگیره و بعد…
سرش را بین دستانش میگیرد و جملهاش را میخورد، فشاری به سرش میدهد و موهایش را چنگ میزند.
– دارم روانی میشم علی.
علی دست روی شانهاش میگذارد تکانهای ریز شانههای مرد کنارش، باعث نشستن اخمی کور بین ابروهایش میشود.
– نهال کجاست؟!
عماد سرش را آزاد نمیکند، دستانش را اما سمت صورتش میکشد و دور از چشم علی، گوشهی چشمانش را میفشارد.
– نمیدونم.
– از عامر هم خبر نداری؟! یا… ماهک!
عماد بالاخره صاف مینشیند…
نگاه سرخش را بند چشمان علی میکند و پچ میزند.
– خبر ندارم… عامر توی جشن غیبش زد، ماهک هم دیروز دیدمش. حالش داغون بود.
نفس عمیقی میکشد تا سر بسته حرف بزند و نمیداند چقدر در انجام دادنش موفق است.
– به نظرت ممکنه عامر فهمیده باشه کار اون دختره و بخواد کاری کنه؟!
عماد گیج و پرت نگاهش میکند…
غیرعادی از روی نیمکت بلند میشود و دور خودش میچرخد
– چرا به فکر خودم نرسید؟!
موهایش را چنگ میزند و علی هم میایستد.
– عامر تهدیدم کرده بود.
اخم بین ابروهایش کورتر میشود و با گیجی منتظر ادامهی حرفهای عماد، نگاهش میکند؛ اما عماد بدون اینکه ادامه دهد، نگاه به علی میدوزد.
– باید ماهک رو ببینم…
علی اما با تشویش بازویش را میگیرد و مانعش میشود
– عامر تهدیدت کرده بود؟!
عماد بیتاب، عقب میکشد. نگرانی توی مغز موریانه زدهاش هر لحظه بیشتر قد میکشد
– باید ماهک رو پیدا کنم… عامر نباید بفهمه کار ماهکه.