رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت ۲۵

4.1
(8)

انگشتانم دور جام پایه بلند کریستالی محکم‌تر می‌پیچند و دندان‌هایم روی هم کلید می‌شوند…

امشب او، خانواده‌اش را از دست می‌دهد…
همان چیزی که برای داشتنش، به آن می‌بالد و افتخار می‌کند.

جرعه‌ای از نوشیدنی می‌نوشم و نفس عمیقی می‌کشم تا آرام باشم.
نگاه می‌چرخانم و نگاهم بین میهمانانی که وارد می‌شوند، قفل مرد قد بلندی می‌شود که معادلاتم را به هم می‌ریزد.

چرا فراموش کرده بودم او هم به این جشن منحوس دعوت است؟!
گلویم را کسی انگار چنگ می‌زند…
کاش امشب، اینجا نبود…

سردست پیراهن مردانه‌اش را مرتب می‌کند و کنار عماد می‌ایستد. با لبخند حرف می‌زند و حین حرف زدن، دستش را تکان می‌دهد.

داشت تبریک می‌گفت؟!

لب لرزانم را بین دندانم می‌گیرم و نگاه از او و عروس و داماد نمی‌گیرم.
نباید کم می‌آوردم…
نباید تسلیم احساساتم می‌شدم…

دی‌جی از عروس و داماد می‌خواهد برقصند و عماد عروسش را سمت پیست رقص راهنمایی می‌کند.
اصلاً شبیه کسانی نیست که به اجبار تن به این جشن ابلهانه بدهد.

آن‌ها می‌رقصند و من، در انتظار حرکتی از جانب سینا، نگاه به مرد قد بلندی می‌دوزم که با تمام پوشش ساده‌اش، نگاه خیلی‌ها را سمت خودش کشانده است.

حضورش توی یک جشن مختلط، بیش از اندازه گنگ و گیج کننده است.
سید علی، پسرخوانده‌ی حاج محمد، اینجا، توی میهمانی مختلط چه کار داشت؟!

نگاه از قامت ساده اما جذابش می‌گیرم تا سنگینی نگاهم را حس نکند و سپس، نوشیدنی‌ام را سر می‌کشم.

عماد با عروسش با آهنگ زیبایی می‌رقصد و من از مرد جوانی که همراه سینی نوشیدنی‌ها از کنارم عبور می‌کند، یک نوشیدنی دیگر می‌خواهم.

نوشیدنی به دستم می‌دهد و اما آهنگ رقص عروس و داماد یکهو قطع می‌شود و به جای دی‌جی، صدای بلند و پر تنفر عماد از جایی نامعلوم پخش می‌شود

«ازدواج من و نهال یه جور معامله‌س بین دو خونواده. اگه این ازدواج به هم بخوره واسه بابام خیلی بد می‌شه.»

ضربان قلبم بالا می‌رود و نگاهم می‌چرخد…
برای پیدا کردن ردی از جنجال امشب می‌گردد و اما نوری از ظلع شمالی ویلا روی دیوار پخش می‌شود…

« – نهال و تیر و طایفه‌اش برای من ذره‌ای اهمیت نداره. »

نفس عمیقی می‌کشم و تصویری روی دیوار سفید رنگ نقش می‌بندد که برای سال‌ها پیش است…

مدارکی که از همین ویلای لواسان به طور غیر منتظره گم شده بود و هیچ کس خبر نداشت یک دختر شکست خورده کمر به نابودی استوارها بسته است.

مدارکی که خواهرم برای نابودی استوار بزرگ جمع کرده بود…

هیاهوی سهمگینی فضای ویلا را در برمی‌گیرد و پروژکتور عکس‌ها را اسلاید می‌کند و بلندگوهایی که مکانشان معلوم نیست صدای زنانه‌ای را پخش می‌کند که عامر آن صدا را خوب می‌شناسد.

«- همه‌ی این مدارک نشون می‌ده محسن استوار کلی پولشویی و خلاف کرده و وقتی نیما ملک‌پور این موضوع رو فهمیده، خواسته محسن رو به پلیس لو بده، اما محسن پسر بزرگ کریم ملک‌پور رو توی استخر زیرزمین ویلای لواسونشون کشت… من خودم با چشم‌های خودم دیدم و ازش فیلم گرفتم. »

پوزخند می‌زنم…
نگاهم سمت جایی که عامر ایستاده بود می‌چرخد و پیدایش نمی‌کنم…

استوار بزرگ روی همان مبلی که فاخرانه نشسته بود مچاله شده و نگاهش روی دیوار سفید رنگی که کثافت‌کاری‌هایش به نمایش گذاشته شده خشک شده است.

چقدر منتظر همین لحظه بودم!
همین لحظه و دیدن آن درماندگی…
من و نزدیکی‌ام با عماد تنها برای به سیاهی کشاندن تنها مهره‌ی سفید بینشان بود.

چقدر این نگاه‌ها و پچ پچ‌های مهمانان را دوست دارم…
عامر پیدایش می‌شود، حیران و سرگردان میان مهمانان می‌چرخد تا عامل صدا و تصویر را پیدا کند و نمی‌تواند…

سینا کار خودش را تمیز انجام داده است…

با جیغ بلند عروس، نگاه‌های دوخته شده به دیوار سفید رنگ، با تصاویر و ویدیوهای ممنوعه، سمت او می‌چرخد و پیشبینی عکس‌العمل نهال زیاد سخت نبود.!

– شماها داداشم رو کشتین؟!

نفس عمیقم شبیه همان نفسی است که می‌گویند زندگی را با تمام قدرت و زیبایی‌هایش نفس می‌کشد.
بعد از سال‌ها من هم با خیالی آسوده نفس می‌کشم.

وسط سن با حال وخیمی می‌چرخد و پدرش کمی آنطرف‌تر به ستون تکیه داده…
حقیقت را با بی‌رحمی تمام به صورتشان کوبیده بودیم.

حقیقتی که سال‌ها محسن و عامر استوار از ملک‌پورها پنهان کرده بودند.

نیما ملک‌پور به قتل رسیده بود و پدر و خواهرش امشب، به وحشتناک‌ترین شکل ممکن فهمیده بودند.

چقدر ته خط استوارها تماشایی بود!

دلم برای نهال ملک‌پور می‌سوزد و نمی‌سوزد…
پدرش اما…
می‌بینم که کمرش خم می‌شود و دستش روی سینه اش چنگ می‌شود…

سینا مرد عاقلی بود که آن ویدیوی نحس و لرزان را که صحنه‌ی قتل نیما ملک‌پور را ضبط کرده بود را میان این بلبشو نگذاشته بود.

گردنم را کج می‌کنم و با تفریح به عمادی نگاه می‌کنم که با گیجی، سعی در آرام کردن همسرش دارد و موفق نمی‌شود.

عامر و دوستش سعی می‌کنند همهمه و جنجال را به اتمام برسانند و مگر می‌شود؟!
پچ پچ مهمانان و عصیان ملک‌پورها را مگر کسی می‌تواند آرام کند؟!

جرعه‌ی دیگری از نوشیدنی‌ام می‌نوشم و صدایی را درست بیخ گوشم می‌شنوم…
صدای خش‌دار و گیرا که فکر می‌کردم دیگر هیچ وقت قرار نیست بشنوم.

– می‌دونی اگه بفهمن زیر سر توعه چی می‌شه؟!

از اینکه متوجه حضورم توی این میهمانی شده ابرو بالا می‌اندازم و با درونی آشفته و ظاهری خونسرد، سمتش برمی‌گردم.

هرم نفس‌هایش را روی پوست گردن و گوشم هنوز هم حس می‌کنم و دلم می‌لرزد…

– دخالت نکن سید.

اخم دارد میان ابروهای پر و مردانه‌اش وقتی خم می‌شود

– آبروی خودت رو بردی بدبخت… فکر کردی نهال دنبال زنی که تو بغل شوهرش وول می‌خوره نمی‌گرده؟!

نفس عمیقی می‌کشم…
من قرار نبود بعد از امشب پنهان شوم…
قرار نبود هویتم را مخفی کرده و از کسی فرار کنم.
من، حتی گیر عامر استوار افتادن را هم له جان خریده و به این راه پا گذاشته بودم.

قفل چهره‌ی گوشی‌ام را باز می‌کنم و پیام آماده را برایش می‌فرستم.
برای زنی که پا به پای من، تمام این سال‌ها درد کشیده بود.

« بفرست به سرگرد احسانی. »

موهایم را از روی شانه کنار می‌زنم و خیره توی نگاه سبز رنگش، چشم خمار می‌کنم.

– همین الآن، همین مدارک می‌رسه به دست پلیس، به نظرت نباید الآن به جای بحث کردن با زالویی مثل من، دنبال یه راهی برای آروم کردن این بی‌آبرویی باشی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا