رمان زهر چشم پارت ۱۱
– رها…
با بغض نگاهم میکند و من دست روی شانهاش میگذارم و با تحکم لب میزنم
– من ناراحت نیستم، اتفاقاً خیلی هم خوبه که داداش عتیقه و بسیجیت حواسش بهت هست.
اشک توی نگاهش حلقه میزند و من لبخند مضحکی روی لب مینشانم.
– حرفهای اون بچه بسیجی هم برام مهم نیست که پاشم بخاطرشون ماتم بگیرم و بگم حاجی یکی در موردم اشتباه فکر میکنه و قضاوتم میکنه و غیره… برای من نه داداشت و حرفهاش مهمه، نه بقیه و حرفهاشون… برای من فقط هدفم مهمه و تو و سینا.
با انگشت قطره اشک آویزان از پلکش را میگیرم و سر تکان میدهم
– پس الکی زر زر نکن و بچسب به خونوادهت و درست، اوکی؟
– اگه حقیقت رو به داداشم بگیم اونم میفهمه اشتباه کرده ماهی… ما…
از این که این گفتوگو دارد طولانی میشود اصلاً خوشم نمیآید و با جدیت بیشتر رو به رها میگویم
– دیگه داری شر و ور میگی رها… من اگه بخوام بشینم واسه هر کی که در موردم بد فکر میکنه سفرهی دلم رو باز کنم که کلاهم پس معرکهس…
– اما…
– اما و مما نداره… اون داداش عتیقهت هر طور که میخواد فکر میکنه و تو برای رم نکردنش ازم دور میشی… چون نمیخوام به خاطر تعصب احمقانهی داداشت تموم تلاشم به باد بره.
حرفم را میزنم و بیتفاوت به نگاه اشکی و متعجبش از او فاصله میگیرم و از ساختمان دانشگاه بیرون میزنم.
– بدرود رها… اما کارم با داداش عقل کلت هنوز تموم نشده، یه تنبیه کوچولو رو حق خودم میدونم.
انگشتم را روی زنگ میفشارم و طولی نمیکشد که در آهنی ساختمان سه طبقه باز میشود. وارد ساختمان میشوم و با دیدن برگهی آ چهاری که خبر از خرابی آسانسور میدهد، پای راستم را بر زمین میکوبم و راه راهپله را پیش میگیرم.
وقتی به طبقهی سوم میرسم به خاطر قدمهای تندم نفس نفس میزنم و در باز واحدش، مرا داخل واحدش دعوت میکند.
در را که میبندم، ضربهای به شقیقهام میکوبد و با اخم و شاکی میگوید
– دفعهی بعد که خواستی خودکشی کنی بیا پیش خودم، قول میدم بدون اذیت شدنت جونت رو بگیرم.
خودم را روی کاناپهی رنگ و رو پریدهاش پرت میکنم و نگاه به قامت بلند و لاغر اندامش میدوزم.
– شر و ور نگو سینا، مگه اوسکلم که خودم و بکشم؟ قاصدت هر کی هست اشتب اطلاعت داده…
با سر به مبل روبهروییام اشاره میکنم
– بیا بشین باید حرف بزنیم.
مقابلم که مینشیند، پاهایم را روی میز میگذارم و با پوزخند لب میزنم
– از عماد و عامر و استوارها خسته شدم سینا.
با جدیت، بدون هیچ حرفی نگاهم میکند و من مقنعهام را از روی سرم برمیدارم و ادامه میدهم
– مدارکی که ماهلی برام جا گذاشته فقط باباشون رو میفرسته زندان و من این و نمیخوام. میخوام عامر دردهایی که من تجربه کردم رو تجربه کنه. عماد باید بمیره.
اخم بین ابروهایش کورتر میشود و من نفس میزنم، قلبم انگار توی سینهام مچاله میشود و نفرت مانند لوبیای جک، تمامم را احاطه میکند.
– نهال باید عماد رو بکشه.
– اینا رو که میدونیم ماهی… ولی چیزی که نهال رو تا این حد دیوونه کنه تو دست و بالمون نیست.
دستی به صورتم کشیده و خیره توی نگاهش آرام لب میزنم
– اما در واقع این هم نمیخوام.
چشم باریک میکند
– پس چی میخوای؟
بزاق دهانم را قورت میدهم، خودم هم نمیدانم چه میخواهم و از این سردرگمی و بلاتکلیفی، بیزارم.
– اینو نباید بگم ولی دلم نمیخواد تاوان کثافت کاریهای عامر و عمادی بده که کوچیکترین نقشی نداره. از این خواستن و نخواستنها خستهم و میخوام کمک کنی انتخاب کنم.
آرنج به زانوهایش تکیه میدهد و چشم باریک میکند، نگاهش توی چشمانم نگاه کسی است که میخواهد رنگ نگاه بیگانهام را معنی کند.
– تو حالت خوبه؟
آرام میپرسد و اما قبل از اینکه به من مهلت جواب دادن بدهد، ولوم صدایش را بالا میبرد.
– مطمئنی قرصهات رو الآن درست مصرف کردی؟
اخمی کور بین ابروهایم مینشیند و دستم مشت میشود.
– با من درست صحبت کن سینا، میزنم دهنت رو سرویس میکنما…!
دستی به صورتش میکشد، نه یک بار، نه دوبار، بار ها کف دستش را بر صورتش میکشد و در آخر صدایش بالاتر میرود
– من جر خوردم از بس بهت گفتم بیا و بیخیال عماد شو، اما تو چی گفتی؟
دهانش را کج میکند و به خیال تقلید صدای من، با دهان کجی میگوید
– مگه خواهر من گناهکار بود؟! گناه خواهر من فقط دوست داشتن اون حرومزاده بود.
از روی مبل برمیخیزد، دقیقاً رفتار کسی را دارد که حق همیشه با او بوده.
– تو خواستی این و ماهک… ما برای اینجا بودنمون نزدیک یه سال زحمت کشیدیم و حالا تو چون یه شب تا پای مرگ رفتی نظرت عوض شده؟
با اخم میپرسم
– مگه تو نبودی که ازم میخواستی فکر کشتن عماد رو از سرم بیرون کنم؟ حالا چی عوض شده من نمیفهمم سینا.
بازویم را میگیرد و از روی مبل بلندم میکند، نگاهش خشمگین است و حرکاتش جنونآمیز…
تنم را سمت اتاق کار میکشد و به محض ورودمان، نگاهم قفل روزنامهای میشود که خبر مرگ تنها کسم را ثبت کرده…