رمان بالی برای سقوط پارت ۱۳۰
خندهای کردم…بیتوجه به مغزی که فقط یک جمله را تداعی میکرد.
– برو بابا…داری شوخی میکنی که من چیزی نگم…این بازیارو تموم کنید خستم ش…
اشک آنا و روی زمین نشستنش تمامم کرد.
دخترکم چه شده بود؟
فراز گیج نگاهمان میکرد و من فقط چشم به صدرا دوخته بودم. صدرایی که داد از تک به تک صورتش بیرون میزد.
– صدرا بچهم چیشده؟ تازه گفتی چی؟
قدم عقب رفتهی فراز را متوجه شدم اما…
دیگر این مغز چیزی حالیاش نمیشد که!
سکوت صدرا باعث شد جیغ بکشم و آنا هول به سمتم بلند شود.
– بچهم کو؟ صدرا من بچهمو تحویل مهد دادم…بچهم کجاست؟
“رمان بالیبرایسقوط هیچگونه فایلی ندارد و همهی فایلها دزدی هستند…خوندن فایل رمان حرام است و هیچ رضایتی پشت آن نیست”
آنا دست دور کمرم چرخاند و من بیاختیار فقط جیغ میزدم…بدون حتی یک قطره اشک!
وضعیتم آنقدری فجیع بود که فقط حس یک دست آشنا توانست جلوی خودزنیام را بگیرد.
دستی که…عمیق مرا به پنج سال پیش پرتاب کرد و من و دقیقا همین منِ پنج سالِ بعد در آغوشش رها شدم.
***
(دانای کل):
با بدنی خورد شده روی یکی از صندلیهای انتظار نشسته بود…مغزش توانایی کنکاش نداشت و دقیقا نمیدانست چه واکنشی نشان دهد.
تمام وجودش برای یکبار دیگر در آغوش گرفتن آن دخترک زیادی
دلنشین درد میکرد و حالا کجا بود؟
ای کاش خدا یک صبری به جانش دهد که آرزوی شنیدن یک لحظه بابا گفتن آن دخترک را داشت. با حالی خراب دست وارد موهایش کرد و از جا کشیدش که دستی به میان آمد و اجازهی بیشتر صدمه زدن به خودش را نداد.
– فراز آروم…پیداش میکنیم!
قطرهی اشکش با تمام ناتوانی پایین ریخت و فکش بهم فشرده شد. صدرا ترسیده به سمتش خم شد و دست روی شانههایش گذاشت.
– به پلیس خبر دادیم داره پیگیری میکنه کمتر خودتو اذیت ک…
“رمان بالیبرایسقوط هیچگونه فایلی ندارد و همهی فایلها دزدی هستند…خوندن فایل رمان حرام است و هیچ رضایتی پشت آن نیست”
فریاد زد:
– اذیت کنم؟ از اذیت کردن با من حرف میزنی؟ که منِ بیوجود پنج ساله بچه دارم و ازش خبری ندارم! دخترمو تابحال تو بغل گرفتم و اون آرزوی دیدن باباشو داشت و من…منِ آشغال حسرتشو دیدم…الان که فهمیدم کجاست؟ دلم داره میترکه واسه یه لحظه بغل کردنش…آخ خدا…آمین چیکارم کردی؟ چیکارم کردی؟
شانههایش ماساژ داده میشد و ای کاش کسی بود که مشتی به قلب و مغزش بکوبد.
ای کاش حرف میفهمیدند و اِنقدر اذیت نمیکردند.
– نفهمید…نفهمید رفتنش به اندازهی کافی یه انتقامه که بچهمو هم ازم پنهون کرد!
– آب بهش بده.
متعجب نبودنِ رضا یعنی همه چیز را میدانست.
سراسیمه بلند شد و سینه به سینهاش ایستاد که صدرا جهت آرام ماندن دست روی بازویش گذاشت.
– میدونستی آره؟ میدونستی که الان ککت نمیگزه!
رضا در سکوت این جار و جنجالش را نگاه میکرد.
درکش میکرد که سکوت اختیار کرده بود.
– بشین فراز الان خودتو میکشی!
و جان این مرد به طرز غیرقابل باوری در حال بالا آمدن بود و کی او را درک میکرد؟
تازه پدر شده بود و بچهاش را دزدیده بودند؟
روزگار سر لج برداشته بود!
***
درد خفیفی که در سرم پیچید، پلک بهم فشردم و یک حس سردی عجیبی در رگ به رگ دستان و تنم نفوذ کرد که آرام پلک باز کردم.
چندباری پلک زدم تا دیدم شفاف شود.
تنها چیزی که میدیدم یک سقف سفید بود و بیدرک از محیط اطراف، نیم خیز شدم اما ضعف بدنیام اجازهی ادامه دادن بیشتر را نمیداد.
نیم نگاهی به سمت چپم که انداختم، دست سرم زدهام را رؤیت کردم و آنا؟
آنا هول زده از روی صندلی ایستاد و خودش را کنار تخت رساند که همه چیز مانند یک فیلم از جلوی چشمانم رد شد.
دستش را گرفتم و پر التماس لب زدم:
– آنا بچهم؟ آوینا کجاست؟
ناتوان که اشک در چشمانش جمع شد هق خشکی زدم. دست روی گلویم نشاندم و مقنعه را به مشت گرفتم.
– خدایـــــا…بچهم کجاست؟
گرمی اشک را روی گونهام حس کردم و اینبار بیشتر و بلندتر فریاد زدم.
– تو رو خدا آروم باش آمین…پیداش میشه!