رمان طلایه دار پارت ۵۵
نیما که از سکوت شاداب لذت میبرد و به فال نیک میگرفت ادامه داد:
-حتی اگه با خواستگاری هم موافق نبودی..میتونیم دوست باشیم یعنی..دوس دخترم یا..چطور بگم..رلم و..
شاداب همچنان مبهوت بیپروایی نیما بود.
بعد ازآن دیدار چطور رویش میشد چنین پیشنهاد بی شرمانه ای دهد؟
فوری از جایش بلند شد، باید اینجارا ترک میکرد. برایش مهم نبود نیما ناراحت شود.
برایش مهم نبود عمه راضی دربارهاش چه فکری میکند و به بیبی چه میگوید.
تنها چیزی که الان اهمیت داشت، رفتن بود!
بوی خوش اکبرجوجه زیر بینی اش پیچید. نیما با تعجب به دخترک ایستاده و خشمگین خیره شد.
-حرف بدی زدم؟
-تو..تو واقعا راجب من چی فکر کردی؟
این بار نیما کسی بود که متعجب شده بود.
-مگه چی گفتم؟
بغض کرد. شاید اگر رسام بود کسی مثل او جرات نمیکرد چنین پیشنهاداتی به او دهد!
این هم از سفارش کردهی عمه راضی جان. پسرک به جای خواستگاری، از او میخواست پارتنرش شود!
خنده ای عصبی کرد.
نیما گفت:
-ببین..
صدایش بالاتر رفت..
-نمیخوام ببینم! اگه اینجا سر میز نشستم رعایتت رو کردم. فکر کردم خیلی زشته اگه اینجا حضور پیدا نکنم اونوقت…
نیما پوزخندی زد.
-زیادی خودتو دست بالا گرفتی دختر خانوم.
-منظورت چیه؟!
-اگه من اینجام چون دلم به حالت سوخته. عمه راضی هم که گفت بدت نمیاد.
با دهانی باز خیره به او شد. گستاخی هم حدی داشت.
نیما هم بلند شد و با لبخند رو اعصابی سرتاپایش را برانداز کرد..نگاهی خریدارانه..و سپس گفت:
-همچین مالیم نیستی که خودتو دست بالا میگیری! جذاب تر از توهاش سر دست میشکونن برام!
نزدیک بود قطره اشکش از گوشه چشمش بچکد. ناخواسته در دل رسام را صدا میزد.
داشت از شدت این همه فشار جان میسپرد.
لبانش را روی هم فشرد و نزدیک نیما رفت، درست رو در رویش به چشمانش زل زد و گفت:
-حتی اگه بمیرمم به فکر ازدواج، دوستی یا هر کوفتی با تو نمیوفتم! یه بار گفتم. اگه اینجام بخاطر تو نیست! بخاطر همون آدمیه که اشتباهی بهت رسونده که ازت خوشم اومده!
نیما کمی گیج شد اما خودرا نباخت. فکر میکرد شاید دخترک برای دفاع از غرورش دروغ میگوید.
پس گفت:
-هنوزم دیر نشده.
-منظورت چیه؟
خونسرد گفت:
-یعنی میتونم این رفتارات رو ندید بگیرم و باهات اوکی باشم. هوم؟!
دیگر امپر چسباند. دستش ناخواسته بلند شد و سیلی ای به گوش نیما زد که صدایش در سالن منعکس شد…
بدون توجه به نگاه های خیرهی جمع رخ به رخ نیمای سرخ شده ایستاد. کمی صدایش را بلند کرد.
– این زدم تا یاد بگیری برای اینکه خودت خوب نشون بدی دیگران خرد نکنی، با اینکه سایه مادر و پدرم بالای سرم نیست اما شخصیت دارم برای خودم به خودم ارزش قائلم و ترجیح میدم شوهرم یا به قول خودت دوســـت پــسرم مثل خودم شخصیت داشته باشه.
گفت و بدون آنکه نگاهی به نیما کند راهش را کج کرد و سریع از آن کافهی نفرین شده بیرون زد.
پاهایش از حرص و نفرت لرزید، کمی در خیابان چرخید تا تپش قلب سرسام آورش قطع شود.
تهوع امانش را بریده بود، سریع تاکسی گرفت.
آرام شده بود اما مدام حرف های نیما در سرش میچرخیدند، هق هق بلندی سر داد. راننده از آینه
نگاهش کرد و سری تکان داد.
بار دیگر محتویات معدهش قصد بالا آمدن کردند که شروع به کشیدن نفس های عمیق کرد.
اشک از چشمانش سرازیر شده بود و سر بیرون از پنجره برده و نفس میگرفت.
استرس، حرص و عصبانیت حالش را خراب کرده بودند. عمه راضی بزرگ ترین دشمنش بود!
انگشت کوچکش را زیر چشمانش کشید، ریمل مانده روی مژه هایش سیاه کرده بود انگشتش را… با خودش زمزمه کرد.
– فردا تمام خودم میذارم توی کنکور دیگه نه راضی میبینم نه ر…سام.
حتی نام رسام هم نمیتوانست بیاورد.
حتی نفس های عمیقی که میکشید کارساز نبودند. بند کیف را محکم بین انگشتانش فشار داد.
به محض اینکه راننده جلوی خانه ایستاد در را باز کرد و با زانو کنار جوب نشست.
هرچه خورده و نخورده بود را بالا آورده بود. دستانش به لرزه افتاده بودند از این همه تنهایی و حقارت خسته شده بود. سربرگرداند تا پول تاکسی را بدهد که تاکسی را درست سرکوچه دید که گازش را گرفته بود و رفته…
تلخندی زد، ترسیده بود. با سر آستین لب هایش را تمیز کرد، دست روی زنگ گذاشت.
پا روی سنگ ریزه ها گذاشت قبل از انکه داخل شود شیر آب مخصوص آبیاری را باز کرد و چند مشت آب به صورتش کوبید.
رد اشک هایش را پاک کرد، فکش را بهم فشرد تا شاید لرزش چانهش را محو کند.
– سلام مادر خوشگذشت.
گوشهی لبش کج شد و سر به تایید تکان داد. بغض کرده بود، چشمانش کم مانده بود شروع به
بارش کنند.
– آره بیبی…
عمه راضی در چهارچوب در ایستاد و دست به کمر لبخندی زد.
– نیما چی گفت عمه جان؟
خندهی آرامی کرد، جان انتهای حرف راضی را کجای دلش میگذاشت؟
– اجازه میدین بیام داخل؟
هردو سریع عقب کشیدند، بیبی نگاهی به چشمان سرخ شدهی شاداب کرد و کنار گوشش در
حالی که دست دور شانه های نحیف دخترک پیچیده بود آرام پچ زد.
– گریه کردی مادر؟
شاداب لبخند دردناکی زد، سر به تایید تکان داد و دست پیرزن مهربان را در دست گرفت و آرام
فشار داد.
– آره بیبی یکم استرس کنکور داشتم.
بیبی لبخند آرامی زد. کنار هم روی مبل ها نشستند، بیبی پارچ شربت روی میز را برداشت و
شربت خنکی به دست شاداب داد. نیازش داشت تا کمی تلخی دهانش را کم کند.
یک سره شربت را نوشید.
– وا اون نیما چیزی نخرید برات دختر؟