رمان بالی برای سقوط پارت۱۰۷
لیوان آب را محکم روی میز کوبیدم که تنشان تکانی خورد. آنا دست روی دهان فشرده سعی میکرد خندهاش را بخاطر ترس صدرا و محدثه پنهان کند و منی که این حین سعی در فهماندن چشم غرهام به نیش بازش را داشتم.
– شما دو تا چه غلطی میکردین که این گافو دادیم؟ من این همه مدت بجنگم جون بکنم که شما دوتا گند بزنین تو زندگی من؟
صدایم که بالا رفت مانند جوجههای خیس خورده از سرما سرشان را پایین انداختند. نه میتوانستم عصبانیتم را کنترل کنم و نه کنجکاویام را!
– بابا…بخدا بچهت بهونه میگرفت میگفت آب میخوام من رفتم واسش آب بخرم.
صدرا تندی به میان آمد:
– منم داشتم با تلفن صحبت میکردم فکر میکردم آوینا با این خانم رفته!
محدثه چشم گرد کرده با جیغ جیغی به سمتش چرخید:
– چرا میندازیش تقصیر من؟ به من چه بحث زنت اومد حواست از آوینا پرت شد!
آنا با خیال راحت قهقه میزد و من ناامید از این بحثی که هیچ نتیجهای نخواهد داشت بلند شدم و به سمت درب بستهی اتاق آوینا رفتم.
موهای فرش دورش ریخته بود و حسابی مشغول بازی کردن با عروسکهایش بود که اصلا خبری از غلغهی بیرونش نداشت.
– مامانی؟
سرش را بالا آورد و نگاهم کرد.
– داری چیکار میکنی؟
– دالَم با عَلوسکی (عروسکی) که بابایی بَلام (برام) آوُلد (آورد) بازی میتُنَم!
مات و مبهوت ماندم.
انگار واژهی پدر این روزها برایش پر معناتر و پر رنگتر میشد.
نفس عمیقی کشیدم و قدم جلو گذاشتم و کنار عروسکهایش جلوس کردم.
– بابایی رو دوست داری؟
صورتی مورد علاقهاش را روی زمین خواباند و قاشق پر شدهی خیالی را به سمت دهانش برد.
– آلِه (آره).
– چرا اِنقدر دوسش داری؟
کمی فکری سرش را به سمت سقف نگه داشت.
با لبخندی نگاهش میکردم. دیگر آن استرس و وحشت همیشگی در تنم ایجاد نمیشد.
یک حالت عجیبی را در تجربه بودم…یک آسودگی همیشگی! چرا؟
– چون دلم بَلاش (براش) تنگ شده…دلم موخواد ببینمش…مومونی پس کی بابا میآد پیش آوینا؟
رو به سمتش کمی خم شدم و با دستانم کمی لپان بیرون زدهاش را نوازش کردم.
– کم کم کارش تموم میشه میآد پیش آوینا.
– بعد پیش آوینا میمونه؟
ردی عمیق در دلم کاشته شد.
دخترکم پر از حسرت نبود پدر بود و من…
– آره…پیش آوینا میمونه!
در چشمانش ذوق زیبایی نشست.
– همیشهی همیشه؟
دستش را کشیدم و در بغلم نشاندمش.
منتظر جوابی از من بود و با صبوری موهایش را با چنگ دستانم شانه میکردم.
– همیشهی همیشه!
– ایول…بابایی که اومد اول میگم بیاد مهد که به دوشتام نشونش بدم…بعدش میگم منو بِبَلِه (ببره) شَهل (شهر) بازی…بعدش…اوم…بهش هم میگم از این علوسکا کلی واسم بِخَلِه (بخره)!
بوسهای روی شقیقهاش کاشتم.
– یعنی مامانی نمیتونه اینارو انجام بده که حتما بابایی باید انجامش بده؟
– چلا…ولی دلم موخواد بابایی انجامش بده…مثل تموم دوشتام که باباهاشون بَلاشون (براشون) انجام میدن!
بینیام را روی موهایش گذاشتم و نفس عمیقی از آن عطر سحرانگیز کشیدم.
– مومونی؟
در همان حالت لب زدم:
– جونم!
– منو دوباله (دوباره) میبَلی (میبری) سَلِ کالِت (سرکارت)؟
متعجب سرم را عقب کشیدم و به سمت صورتش کمی خم شدم.
– چرا مامانم؟
– من اون لوز (روز) با عمو فَلاز (فراز) دوشت شدم دلم موخواد دوبالِه (دوباره) ببینمش…خیلی مِهلَبون (مهربون) بود!
مبهوت سرم را عقب کشید. صورت پر از خوشحالیاش را به سمتم چرخاند.
صدایم را صاف کردم و لب زیرینم را گزیدم.
– عمو فراز اونجا کار نمیکنه عزیزم!
اخم کرده دست به سینه شد.
– نه خِیلِشَم (خیرشم) خودم اون لوز دیدمش…بهم هم دُفت هر وقت دلم خواست بِلَم (برم) ببینمش!
با درد پلک بهم فشردم و آهی از ته دل بیرون دادم. نه تقصیر محدثه بود نه تقصیر صدرا!
این دست سرنوشت بود که دخترکم باید پدرش را میدید.
ناچار مجبور شدم لب باز کنم:
– باشه!
***
– الان چته استرس گرفتی؟ خوبه خودت تصمیم گرفتی انجامش بدی!
پر حرص غریدم:
– من به گور هفت جدم بخندم که بخوام همچین غلطی رو انجام بدم…خوبه خودت دیشب بهونه گیریاشو دیدی…دیدی که هر کاری کردم تا حواسشو پرت کنم هم نشد!
دست تکیه گاه چانه کرد.
– دیگه زمانی که تصمیم گرفتی انجامش بدی باید تا تهش هم بخونی!
– یه وقت لو نده که تو مامانش نیستی؟
سر هر دوتایمان آرام به سمتش چرخید.
روی میز مشغول نقاشی کردن بود و اصلا از جنگ روانی این سمتش بیخبر بود!
– سعی میکنم جمعش کنم!
با چشم غرهای توأم با خنده گفتم:
جمع کردن قبلیتو دیدم…از وقت نهارش گذشته!
با خنده بلند شد و در اتاق را باز کرد.
یکهو با چشمانی گرد شده غرید:
– یا خدا…آمین داره میآد میخوای کجا قایم شی؟
از ترس چشمانم گرد شد.
آوینا همچنان مشغول نقاشی کشیدن بود و من با ترس اطراف را نگاه میکردم.
ستون بزرگ چشمم را گرفت. به سرعت دویدم و پشتش قایم شدم.
– سلام آقای دکتر خسته نباشید!
صدای هول زدهی آنا باعث شد دستم را به پیشانی بکوبم.
-سلام دکتر محبی همچنین…اِم…امکانش هست برید کنار بیام داخل؟
صدای ببخشید آنا و قدمهای کسی به سمت داخل توجهم را جلب کرد.
– باز که تو اینجایی پرنسس مهربون؟
صدای پر مهر و محبت فراز در فضا پخش میشود و از گوشهی ستون میبینم که آوینا با ناز موهایش را کنار میزند.
– آفلین…چه مَلد (مرد) خوبی شدی! بهم پَلَنسِس (پرنسس) میگی.
اشک در چشمانم حلقه زد و دخترک چهار ساله و نیمهی من چقدر کمبود پدرش عمیق حس میشد.
فراز با تک خندی به سمتش خم میشود و دست نوازشواری به سرش میکشد.
– چون یاد گرفتم به دخترای زیادی خوشگل پرنسس بگم!
بغ کرده لبانش را به جلو میفرستد و بیخبر، برای پدر واقعیاش دلبری میکند.
– اما فقد من خیلی خوشجلم!
فراز میخندد و جسم کوچک و تپلش را از روی صندلی بلند کرده در آغوش میگیرد. دم عمیقی که از موهایش میگیرد جان از تنم بیرون میرود. نکند فهمیده باشد؟
– خوشبحال پدرت که همچین دختر خوشگلی داره پس!
آوینا ناراحت از بغلش بیرون میآید.
– ولی من که بابا ندالم.
اشکم پایین میچکد و ستون را بیشتر چنگ میزنم. دخترک نمیدانست مرد روبهرویش همان پدر گمشدهی داستانش بود.
لبخند فراز زیادی غمگین بود.
– چرا بابا نداری؟
آوینا سرش را پایین میاندازد و دستانش را درهم قفل میکند.
– نمیدونم…فقد (فقط) وقتی بُزلُگ (بزرگ) شدم مومونی بهم دُفت که بابایی لَفته کال (کار) کنه!
آنا پر استرس پای چپش را تکان میداد و مدام پوست ناخنش را میکند.
هم ترسیده بودم فراز مرا ببیند، هم ترسیده بودم آنا با این استرس کاری دستم دهد.
– یعنی بابات قراره برگرده؟
لبانش را مثل همیشه غنچه کرد و من با ترس چشم گرد کردم. دخترک بعضی از کارهایش با من مو نمیزد.
– مومونی میگه بَل میگَلدِه (برمیگرده) ولی نمیدونم که!
برای این حالت به شدت شیرینش پشت ستون در حال جان دادن بودم.
– باباتو دوست داری؟