رمان بالی برای سقوط پارت ۱۰۲
خیالم که راحت شد پوفی کردم و نیم نگاهی به اطراف انداختم.
دکتر هوشمندی ایستاده بود و من به دلیل راحت نبودنم بلند شدم و از رست بیرون زدم.
– خب حالا چیکار کردین؟
– هیچی چک کردم که دیدم چیزی به تموم شدن شیفتت نمونده گفتم بیایم دم در بیمارستان بمونیم تا بیای بلکه بهونه دختر جونت بریده بشه! الله وکیلی این چیه که میخوای تحویل جامعه بدی؟
با خنده از پلهها پایین رفتم.
– خفه شو به بچه من حرف زدی نزدیا!
– خیله خب توام…سریع کارتو تموم کن بیا پدرم رو درآورد!
با خنده گوشی را قطع کردم و به سمت استیشن رفتم.
بعد گپ و گفت کوتاهی چرخیدم.
– های…کجا میری تو؟
به چپ نگاهی انداختم که دوان دوان به سمتم رسید.
– چته؟
– بابا نگران شدم تو هم خو مثل گاوی سرتو انداختی پایین رفتی نگفتی هم چیشده!
دست در جیب فرو بردم و به راه افتادم.
– هیچی بابا انگار آوینا بهونهمو میگرفت اینا هم اومدن دنبالم تا بهونهشو ببرن!
– خداروشکر…حالا میخوای بری؟
سری تکان دادم.
– آره دیگه…تو هم اگر تموم کردی بیا تا یه جایی برسونیمت!
متفکر سری تکان داد.
نگاهم را از رویش برنداشتم که سرش را بالا گرفت.
– چیه نگام میکنی؟
لبانم را غنچه کردم.
– هیچی ولی یه نمه مشکوک میزنی…انگار میخوای یه چیزی بگی و نمیگی!
پوفی کرد و دستم را کشید.
– اول بیا بریم لباسارو عوض کنیم، بعد کارای خروجو انجام بدیم وقت برای گفتن حرفم زیاد هست!
بنظر بیشتر وقت برای فکر کردن میخواست تا وقت برای گرفتن!
بعد از تعویض لباس و انجام کارهای معمول برای خروج، کناری ایستاده بودم تا سر برسد.
– خب من اومدم…بریم!
سری تکان دادم، همین که قدمی برداشتم یاد چیزی افتادم.
– آنا فراز رفته یا تو بیمارستانه؟
– نه چند دقیقه پیش رفت!
خداروشکری زمزمه کردم و نفسم را با خیال راحت بیرون دادم.
– آمین…من اصلا حس خوبی از دکتر هوشمندی نمیگیرم!
متعجب ابرویی بالا انداختم و به سمتش برگشتم.
دست به سینه سرش پایین بود.
باد تندی وزید و پشت مقنعهام را بالا برد و من در گیر و دار درست کردن مقنعهام به سمتش لب زدم:
– بر چه اساسی میگی؟
– خیلی حس بدی بهم میده…مثلا زمانی که اومد تو اتاق تو حواست نبود، انگار داشت دنبال یه چیزی میگشت نامحسوس…بعد که تو بلند شدی من دقت کردم پشت سر تو زد بیرون!
چشم ریز کردم.
– خب؟
– خب همین دیگه!
تک خندی زدم و شانه بالا انداختم.
– سر همین یه ریزه اینجور مشکوک شدی و حس بد پیدا کردی؟ بیخیال بابا خودمم میدونم گلوش پیشم گیره!
کلافه موهایش را مرتب کرد.
– نمیدونم چطور حس بدمو بهت بفهمونم…ولی واقعا الکی نیست!
بیخیال شده پشت سر گذاشتمش و به راه افتادم. از کنار یکی از ماشینها گذشتم که با دیدن فراز و آوینا قلبم ایستاد. ضعف کرده دست آنا را چنگ زدم که مرا به پشت ماشین کشاند.
تپشهای قلبم یکی پس از دیگری به قفسهی سینهام میکوبیدند و درد را با تمام وجود به همه جایم پخش میکردند.
– سلام دختر خانم…خوبی؟
فراز با محبت تمام به سمتش خم شده بود و در حال نگاه به سر و صورت دخترک نازم بود.
– شَلام…خوبم!
من اینجا پشت ماشین در حال زدن یک سکتهی احتمالی بودم و دقیقا چند قدم آن طرفتر دخترکم در حال دلبری برای پدری بود که پنج سال گمش کرده بود!
– دختر کوچولو گم شدی؟
آوینا دست به کمر اخم کرده غرید:
– نه خِیلشَم (خیرشم) اولا من کوشولو نیستم من یه پَلَنسِس (پرنسس) مِهلَبونم (مهربونم) دوما منتظر مومونمم!
فراز که جلوی پایش زانو زد دستم را بند قلبم کردم تا از سقوط احتمالیاش جلوگیری کنم. هیچ جوره نباید میفهمید پدر دخترک کوچولوی روبهرویش بود وگرنه که مرگ من حتمی میشد.
– خب پرنسس خانوم افتخار همراهی به من رو میدی برای اینکه مادرت رو پیدا کنیم؟
ترسیده و لرزان به سمت آنا برگشتم و دستش را گرفتم. دستان او هم مانند من یخ زده بود و گویی او هم مثل من حال چندان خوبی نداشت.
– آنا بیا برو دست آوینا رو بگیر یه جور نشون بده تو مادرشی و ببرش پشت بیمارستان تا بیام…بدو دیگه!
آنا استرسی سری تکان داد و با دو خودش را به سمت آوینا رساند و قبل از رسیدنِ دست آوینا به دست فراز او را به بغل زد.
– دخترم اینجا چیکار میکنی کل اینجا رو دنبالت گشتم؟ مگه نگفتم جایی نرو تا بیام؟ ببخشید دکتر طلوعی معطل شدید بفرمایید سرکار!
فراز لبخند کوچکی زد و ایستاد. صورتش به یک حالت خاصی بدل شده بود و ترس عمیقی را در دلم کاشت.
– چه دختر شیرینی دارید!
آنا لب باز کرد تا جوابش را دهد که با شنیدن حرف آوینا خون در رگهایم یخ بست:
– خاله پس مومونی کوش؟
رنگ پریدهی آنا چیز خوبی به نظر نمیآمد و من پر از درد پلک بهم فشردم.
– دخترم مامانی چیه؟ ببخشید دکتر طلوعی گویا قاطی کرده اصلا، بیا بریم که از وقت ناهارت گذشته!
فراز سری برایشان تکان داد.
– اسمت چیه عموجون؟
– اِشم من آوینا…اِشم تو چیه؟
فراز با خنده دست در جیب برد و لرزش تن آنا از دور هم قابل مشاهده بود.
– اسم من فرازه پرنسس خانم!
– من مومونم اینجا کال (کار) میکنه…از این به بعد بیا اینجا ببینمت عمو فَلاز (فراز)!
فراز تک خندی زد و چند ثانیهای سرش را پایین نگه داشت. اشک از چشمم پایین ریخت و در دل خدا را فریاد زدم…با تمام وجود!
آوینا تمامِ من بود.
– دکتر محبی امکانش هست من دخترتون رو ببوسم؟
صدای لرزانش بلند شد:
– خواهش میکنم این حرفا چیه چه عیبی داره؟
و من قدم به قدم نزدیک شدن فراز به آوینا را میدیدم و هر لحظه تنم به زمین زیر پایم نزدیک میشد.
لبش روی گونهی تپل و مانند برفش قرار گرفت و اشک دیگری از چشمم پایین ریخت.
هیچکس نمیفهمید این صحنهها تا چه حد میتوانست مرا زجر دهد.
منِ مادری که تمنای دخترک پنج سالهام را شنیده بودم و با بیتوجهی و توجیح آوردن از کنارش گذشته بودم.
دخترکم به آرزویش رسیده بود اما بیخبر بود و این دردش از همه چیز بیشتر بود!
– خدا حفظش کنه!
– انشاالله روزی خودتون.
قلبم از شنیدن حرف آنا بیشتر شکست.
توقعم بیجا بود نه؟
دستی به گلویم رساندم و کمی فشردمش تا حال و هوای بد به سرش نزند.