رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط ۹۴

2.7
(3)

– بهشون بها نده…تا وقتی که این همه آدم قسم خوردن تا آخرش پشتتن!

دستی به صورتم کشیدم و به سمت سوسیس‌ها راه افتادم. تمام طول درست کردن شام، من در فکر بودم و آوینا مشغول بازی با عموی جدیدش…!

– مومونی؟

لقمه‌ی کوچک در دستم را به سمتش گرفتم و لب زدم:

– جونم؟

دهانش را باز کرد و لقمه را بلعید. زمان کمی طول کشید تا نیمی از لقمه را بجود و دوباره شروع به حرف زدن کند.

– حالا که…عمو لِضا…اینجاشت…می‌تونه بابا لو پیدا تُنه؟

غذا در گلوی رضا پرید و محدثه تند، لیوانی از آب پر کرد و به دستش داد اما من مات و مبهوت از درخواست‌های پررنگ دخترکم خیره به ظرف مقابلم بودم.

– عمو لِضا مگه نه کمکم می‌تُنی؟

رضا به زور گلویی صاف کرد.

– آره خوشگل عمو تو فقط جون بخواه!

-یوهو…پش فَلدا (فردا) بِلیم دنبالش…باشه؟

– به روی چشم حالا شما اول غذات‌و بخور!

صدای هام هامَش باعث شد سرم را بالا بگیرم و نگاهی به سمتش بیاندازم.

با خوشحالی مشهودی مشغول ادا درآوردن و خوردن بود در حالی که برخلاف او، همه‌ی ما در سکوت عجیبی فرو رفته بودیم و گویی دیگر میلی برای غذا خوردن در ما دیده نمی‌شد!

با صدای گرفته‌ای لب باز کردم:

– بخورین از دهن می‌افته.

صدایی خاصی نشنیدم و خودم مشغول ادامه‌ی غذا شدم. ده دقیقه بعد بود که خودم را مثل همیشه در آشپزخانه زندان کرده بودم تا بتوانم با افکارم کنار بیایم.

– محدثه برو بهش سر بزن بلا ملایی سر خودش نیاره!

– نه بابا…هر سری آوینا این بحث‌و پیش می‌کشه یکم تو خودش می‌ره، باید بذاری تا کنار بیاد.

دستی به سرم کشیدم و شقیقه‌ام را کمی فشردم.
از شدت فشارهای امروز درد گرفته بود و من ناتوان به سوی مسکنی پناه بردم.

تا کی باید هر سری می‌مردم و زنده می‌شدم؟
آخر که چی؟…ته این قضیه که فهمیدن فراز بود، حالا چه دیر چه زود…من آن روز چه جوابی باید به آوینا می‌دادم؟

اگر بزرگتر می‌شد…اگر درکش از محیط اطرافش بیشتر می‌شد…اگر قانع شدنش اینجور الکی نبود…نکند آن موقع مقصر من باشم؟
پر حرص وای خدایی زمزمه کردم و سرم را روی میز گذاشتم.

از همه لحاظ کم آورده بودم!
باطل بودن طلاق و محرم بودن‌مان بهم از یک سمت…امکان شکایت فراز برای گرفتن حضانت آوینا یک سمت دیگر…و مرکز این دو سمت بهانه گیری دخترک کوچکم!

باید از خودم می‌گذشتم؟
دقیقا باید چه می‌کردم؟

دیوانه شدن یعنی من و هزار فکری که در مویرگ به مویرگ مغزم نفوذ کرده و دست از سرم برنمی‌دارد!
نفس عمیقی می‌کشم و بالاخره که از این مهلکه بیرون می‌آمدم، حالا چه پیروز یا…شکست خورده!

***

– من اینجا یه ساعته دارم زر می‌زنم دیگه؟ قربون دیوار.

– آنا دو مین حرف نزن ببینم این چی می‌گه!

چشم غره‌اش را ندید گرفتم و برگه را به صورتم نزدیک‌‌تر کردم که صدای آرامش از فاصله‌ی نزدیکی به گوشم رسید.

– اینا اینجا چیکار دارن؟

کنجکاو رد نگاهش را گرفتم.
آتنا با فاصله‌ی کمی از فراز ایستاده بود و من متعجب از ری اکشن دست چپم چشم گشاد کردم.
این وضعیت مشت شدن ناخودآگاه دستم چه می‌گفت؟

– ببینید آقای دکتر من واقعا نمی‌تونم تو این وضعیت بمونم…من و آقای طلوعی می‌خواستیم بریم از اینجا!

با تمام وجود جلوی عضلات دهانم را جهت پوزخند زدن گرفتم.

– خانم افروز من یادم نمی‌آد به شما اجازه داده باشم از سمت من حرفی بزنید!

نگاه تمامی پرستاران و پزشکان در بخش به سمت صدای بلند فراز چرخید و آتنا با چشمانی گرد و وحشت زده اطرافش را می‌پایید.
دکتر بستانی روبه‌روی‌شان منتظر دست در جیب برده بود و جز نگاه کردن هیچی از دستش برنمی‌آمد.

– آقای بستانی ببخشید انگار دختر خاله‌ی من دچار توهم شدن که از سمت من حرفی می‌زنن…بنده برای عرض دیگه‌ای خدمت رسیده بودم که بعداً سر یه فرصت مناسب براتون توضیح می‌دم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا