رمان طلایه دار پارت ۵
تک و تنها در اتاق نشسته بود.
سرش را روی زانووانش تکیه داده و آنقدر گریه کرده بود که چشمانش باز نمی شدند.
قرار بود فردا برای چهلم پدر و لعیای مهربانش با بی بی فاطمه حلوا بپزد و بین مردم خیرات کنند.
پدرش که کسی جز او را نداشت و لعیا آمده بود تا تمام بی کسی هایشان را جبران کند.
عمه ی مثلا مهربانش هم نتوانست یک روز در حقش مادری کند و آن مجید خدا نشناس قصد نابودی اش را داشت.
با دل درد خفیفش روی موکت سرد اتاق دراز می کشد، اشک هایش اصلا قصد بند آمدن نداشتند.
یک شبه بی کس شده بود، خدا لعنتش کند برای آن اردوی مزخرف. کاش کنار پدرش و لعیا در اثر گازگرفتگی میمرد و این روزها را تجربه نمی کرد.
تقه ای به در می خورد. از روی موکت تن خسته و رنجورش را بلند می کند.
بی بی گل با لبخندی سینی در دست لنگان لنگان وارد اتاق می شود:
_چشمون عسلی خوابی؟
از محبت بی قصد و قرضش دلش گرم می شود. بی بی گل با دیدن چشمان خیسش سینی را روی میز می گذارد و به سمت شاداب می رود:
_چیشده دخترجونم؟ چی باعث اون چشمون قشنگت بباره!
شدت اشک های شاداب بیشتر می شود. به یاد لعیا می افتد او همونطور نازش را می کشید و هیچ وقت نگذاشته بود کمبود جای مادرش را احساس کند.
بی بی گل که کنارش می نشیند بی اراده خودش را در آغوشش می اندازد
بی بی گل با لبخند موهای بلند و لخت شاداب را نوازش می کند.
این دختر همانند یحیی مهربان بود. مهربانی و ناموس پرستی یحیی در خوزستان زبان زد بود، همان وقت ها عشق او و لعیا در خوزستان پیچید اما امان از پسر ناخلفش.
نگذاشت لعیای بیچاره به یحیی برسد و با زور و زبان چربش عفتش را لکه دار کرد.
همان وقتها خبر پیچید که لعیا حامله است و یحیی بیچاره برای همیشه خودش را از خوزستان فراری داد تا لعیا به خاطره او از بچه ش نگذرد، از رسامی که حالا نور چشمش بود.
در باز می شود و قامت رسام چارچوب را پُر می کند. بی بی گل لب می گزد و به او اشاره می کند تا چیزی نگوید.
رسام با دو انگشت چشمانش قرمز و متورمش را می فشارد.
خوب خوابیده بود، اما با خبری که وکیلش به او داد تمام ساعاتی که خواب بود را زهرمار کرد.
کش و قوسی به خودش می دهد و موهای خوش حالتش را با انگشتان دستش شانه می زند:
_بی بی گل عمه خانم کارت داشت!
بی بی گل چشمتنگ می کند. می دانست این پسر در دروغگویی این چنینی قهار است!
شاداب با کف دستانش اشک هایش را می زداید و رسام به این فکر می کند که این دختر زیادی لوس تشریف دارد!
_بی بی گل من واقعا متاسفم اگه اذیتتون کردم…
بی بی گل روی موهایش را می بوسد و شالش را از کنار دستش گرفته به روی موهایش می کشد:
_شعر قلبی شیخ وکبیر ، ربما هذا الرجل لم یر امرأه (موهات دل من پیرزن رو برده چه برسه به این مرد زن ندید!)
شاداب که چیزی از حرف هایش نمی فهمید، اما چشمان گرد رسام خبر این می داد که در مورد او بود!
_لا تؤذی یدک یا بیبی ، تریدنی أن أحضر امرأه ، انظر ، لم أر امرأه(دستت درد نکنه بی بی، می خوای زن بیارم که ببینی زن ندیده ام!)
بی بی گل سیلی نوازش واری روی صورتش می زند و با لبخند از اتاق خارج می شود.
رسام دوباره در جلد جدی اش فرو می رود و شاداب به این نتیجه می رسد که این مرد فقط برای او عبوس بازی در می آورد!
_شوهر عمه ت دنبالته، همچین بگی نگی دنبال ارث باباته که همون خونه ی فکستنی محسوب میشه
شاداب چهار زانو می نشیند و با استرس می پرسد:
_می….می خوای من رو به اون بدی؟ به خدا اون اصلا آدم درست و حسابی نیست قرار بود بهم….
رسام چشم می بندد و با فکی قفل شده میان حرفش می پرد تا ادامه ندهد:
_باید صیغه م شی، باید صیغهت کنم، تنها راه نجاتت اینه که زن شیخ رسام جدیری شی!
شاداب انگار سکته کرده باشد که دهانش کج می شود. به گوش هایش اعتماد نداشت! چه گفته بود؟ که صیغه اش شود؟!
رسام تمام حرکات صورتش را در نظر می گیرد. این دختر سنی نداشت، اما محبور بود او را صیغه کند تا حداقل به عنوان لقب همسرش از او پشیبانی کند؛ اما به عنوان یک پدر برایش پدری کند.
شاداب بالاخره حرکتی به زبانش می دهد و انگشت اشاره اش را روی قفسه سینه اش گذاشته رو به خودش نشانه می رود:
_من….من صیغه تون شم؟
رسام کف دستش را محکم روی زانویش می کوبد و لبش را گاز گرفته می گوید:
_عیبه یعنی؟ خب….
از جایش بر می خیزد و دو دستش را پشت کمرش گره زده به سمت در خروجی می رود:
_احتمالا تو پیش عمه ت و شوهرش راحت تری!
شاداب همپای او بر می خیزد و پشت هم پلک می زند تا اشک هایش نریزد:
_نه….من قبول می کنم، اما….
رسام به سمتش برگشته زبانش را کنار لپُش نگه می دارد تا شاداب حرفش را تکمیل کند، اما شاداب آنقدر خجالت می کشید که به جای باقی حرف سرش را پایین می گیرد.
موهای مواج و بلندش از زیر شال به روی صورتش تقش می زنند و چهره اش را معصوم تر نشان می دهند.
رسام که باقی حرف هایش را حدس زده بود لب تر می کند:
_تو فقط صیغه م میشی تا بتونم جلوی شوهرعمه ت رو بگیرم و تو بتونی توی خونه م زندگی کنی، در غیر اونصورت من هیچ انتظاری از تو توی زندگی ندارم و این مثل یه راز بینمون می مونه خب؟
شاداب انگار جان می گیرد. سرش را بالا می گیرد، ستاره ی چشمانش چشمک زنان رضایتش را اعلام می کنند.
_حالا بخواب که فردا روز سختیه.
صبح با صدای سر و صدا از حیاط چشم می گشود.
نگاه غمگینش را به سقف دوخته و به این فکر کرده که امروز چهل روز می باشد که یتیم شده بود.
نه دیگر لعیایش بود که موهایش را ببافد نه یحیی ایی که تا صبح او را در آغوشش به خواب برود.
قطره اشک سمج از گوشه ی چشمش روان می شود و به روی بالشت زیر سرش چکه می کند.
دل دردش و ماهانه هم مزید بر علت شده بودند که اشک هایش بی مهابا ببارند.
تقه ی آرام به در اتاق باعث می شود از حالت دراز کش در بیاید. رسام با صبح بخیر وارد اتاق می شود و با دیدن چشمان نم دار و قرمزش می فهمد که این دختر باز هم اشک ریخته بود!
اما شاداب او را زیر نظر می گیرد. کت و شلوار سرمه ایی پوشیده بود همراه با پیراهن سفید و کروات آبی که از گردنش آویزان بود.
مرد خوشتیپی بود. می توانست نگاه هر زنی را به خودش جلب کند و اما چه طنز آلود که از این به بعد برای او نقش پدرش را بازی می کرد، اما با لقب زنش!
_زبونت رو موش خورده کوچولو؟
تیز نگاهش می کند و لبانش را جلو داده با تاکید می گوید:
_من کوچولو نیستم، ماه بعد هیجده سالم می شه!
رسام دست در جیب شلوارش فرو می کند و سر تکان می دهد:
_اوم چقدر خوب، واقعا بزرگ شدی!
شاداب تمسخر در صدایش را می فهمد، ولی چیزی نمی گوید. رسام با سر اشاره می زند:
_بیا صبحانه ت رو بخور که بعدش بریم دنبال کارا….
به سمت در خروجی قدم بر می دارد که دوباره توقف کرده به سمت شاداب برگشته می پرسد:
_شناسنامه ت رو که آووردی؟
شاداب بله ایی زیر لب زمزمه می کند و همراه با رسام از پله ها سرازیر می شود.