رمان شوگار

رمان شوگار پارت 128

4
(6)

 

 

شیرین:

 

 

سینی را روی میز هول میدهم و به آهستگی از روی صندلی بلند میشوم.

 

 

گفته بود آقام اینجاست…

پدرم اینجا بود و من نخواستم که به دیدنش بروم…

برای چندمین بار ، از روی من رد شده بود…

برای چندمین بار ، از من گذشت کرده بود تا جواد را نجات دهد…

 

 

 

موهایم را پشت گوشم میفرستم و کنار پنجره ، اول نگاهی به شکم تختم می اندازم.

و بعد ، به محوطه ی زیبا و یخ زده ی پیش رویم…

 

 

من به صدای نفس های داریوش معتاد شده بودم.

به بوسه هایش…

به آغوش بزرگش…

به عشق جنون وارش که هیچ جوره از من نمیگذشت…

من در تمام عمرم ، چنین مردی را میخواستم…

 

 

صدای باز و بسته شدن در اتاق به گوشم میرسد و من چشم از مهتاب پنهان شده پشت ابر ، میگیرم:

 

_شامتو خوردی…؟

 

 

سر تکان میدهم و به طرف روسری بزرگی که روی تخت انداخته بودم قدم برمیدارم.

برای بردن من به آن مراسم کی راست میگوید کی دروغ آمده بود و این کمی من را کلافه میکرد…

 

_کجا باید بریم…؟

 

 

نگاه عمیقش را روی خودم حس میکنم.باید بفهمد دلخورم یا نه…؟

 

یک دامن کلوش و بلند به تن دارم…به همراه بلوز پشمی سفید رنگ:

 

_همه تو سالن منتظرن…چی زیر دامنت پوشیدی…؟

 

 

روسری را روی موهایم می اندازم و دسته اش را روی شانه ام:

 

_کفش…چی قراره بپوشم…؟

 

 

صدای قدم هایش را که میشنوم ، چشمانم بالا می آیند.

اما تا به خودم بجنبم ، او پر دامنم را بالا میدهد و پاهای پوشیده در جورابم را میبیند…

 

لبهایم را به هم فشار میدهم تا خنده ی بی موقعم ، جؤ سنگینی که میخواستم درست کنم را بر هم نزند.

 

او اما چهره اش آرام تر میشود و انگشتانش نوازش وار ، تا بالای کشاله ی رانم کشیده میشوند:

 

 

_کبوتر وحشی من مطیع شده…؟

 

 

پلک میبندم و گرمای دستش روی رانم ، میتواند احساسات زنانه ام را دچار نوسان کند.

من میخواهم به آنجا بروم.میخواهم با کبریا رو در رو شوم تا داریوش را از کارش ، از بی اعتمادی اش پشیمان کنم…

 

شاید بعد از آن ، توضیح اینکه من در دزدیده شدنم توسط سیاوش نقشی نداشته ام ، آسان تر باشد…

 

اما وابستگی ای که به او پیدا کرده ام ، هر بار تمام برنامه هایم را به هم میزند:

 

 

_کبوترت مامان شده…تا یه مدت محدود ، وحشی بازی رو کنار گذاشته…!

 

 

مردمکهایش روی دهانم میرقصند و انگار هرکدام از کلمه هایی که روی لب می آورم را میپرستد:

 

 

_سقه داا او تیتک بام…درد خوش و دااش وِ جونم…!

(قربون مامان اون توله بشم…درد خودش و مامانش به جونم…)

 

 

عضله ی پایم درد میگیرد و نزدیکی او بیشتر.

 

جمله هایش را انگار از کوزه ی عطار بیرون می آورد…

 

سیاست دارد و خوب میداند چگونه همه چیز را برایم آنقدری عادی جلوه دهد تا آن مراسم کوچک را توهین به خودم محسوب نکنم.

 

 

 

 

 

عضله ی پایم درد میگیرد و نزدیکی او بیشتر.

 

جمله هایش را انگار از کوزه ی عطار بیرون می آورد…

 

سیاست دارد و خوب میداند چگونه همه چیز را برایم آنقدری عادی جلوه دهد تا آن مراسم کوچک را توهین به خودم محسوب نکنم‌.

 

لبخند روی لبم مینشیند و سر او هم همان لحظه ، روی به صورتم مایل میشود:

 

_چرا اینقدر خوشگل شدی…؟مگه نمیگن زنای آبستن از رنگ و رو می افتن…؟

 

 

نگاهم ، همیشه پی آن دو چشم مَست و عاشق است که انگار هیچ جوره نمیخواهند رهایم کنند:

 

_داریوش…؟

 

عمیق نفس میکشد و دستش بالا تر از نقطه ای که از قبل بود می آید:

 

_پیرم کردی با این صدا کردنت…بگو تا زودتر بریم…!

 

 

من آن دو روزی که در شفاخانه تنها بودم را فراموش نکرده بودم اما…

درست مانند او ، وقتی نگاه به چشمانش میکردم ، دنیایم را میباختم:

 

_بهم اعتماد داری یا نه…؟

 

 

اینکه فشار انگشتانش کمتر میشوند ، میتواند من را با یک یخبندان بزرگ روبه رو کند…

 

اما مصرّانه ، منتظر جوابش میمانم:

 

_اگر بهت اعتماد نداشتم ، اینقدر راحت تو رو بین بازوهام نمیگرفتم…تو بغلم راهت نمیدادم…!

 

 

میتواند با دو جمله ی کوتاه ، روح را از تنم فراری دهد.

که سیب گلویم به سنگینی تکان بخورد و او با کلافگی ، گودی بین چانه و لب زیرینم را ببوسد:

 

 

_رو در رو کردن تو و کبریا به این معنی نیست که بهت اعتماد ندارم.فقط میخوام سوتفاهمی که بینتون پیش اومده رو رفع کنم…اینجوری میتونی اعتماد کامران و کاوه رو هم جلب کنی تا کمتر تحت فشارت بذارن…!

 

 

میدانم آن ته مه های وجودش ممکن است بذر بی اعتمادی هم باشد.

اما همین‌که اینگونه به من قوت قلب میدهد ، کافی به نظر میرسد.

 

بالاخره آدمیزاد است و ممکن است به گوش هایش اعتماد کند.

 

بار دیگر ، کمی بالاتر از چانه ام را میبوسد و لب زیرینم که میان دهانش فرو میرود ، با نفس غرّش مانندی فاصله میگیرد:

 

 

_بدو تا نخوردمت…!

 

 

 

 

 

 

دستم را دور بازویش قفل میکنم و ضربان قلبم را نادیده میگیرم.

 

امیدوار هستم کامران نخواهد به خاطر کبریا ، موضوع دزدیده شدنم را در جمع مطرح کند.

 

 

داریوش خواهرش را به فرنگ میفرستاد …و یا حتی ممکن بود او را شوهر بدهد.

 

این راهی بود که نود و نه درصد مردان زمانه ی من ، در چنین مواردی برای خواهران و دخترانشان انتخاب میکردند.

 

من نه تأییدش میکردم…

و نه توانایی رد کردنش را داشتم…

 

هردوی آنها برای به هم رسیدن ، راه بدی را انتخاب کرده بودند و داریوش تا حد زیادی آنها را بخشیده بود.

اینجا فرنگ نبود…

طهران هم نبود…

اینجا اگر دختری دست روی آبروی خاندانش میگذاشت ، بدون فوت وقت کشته میشد…

 

اینجا اگر مردی چشم به ناموس دیگران میدوخت ، تاوان بدی پس میداد…

 

جواد مانند یک دزد ناموس وارد خانه ی داریوش شده بود و هر کجای دنیا را هم در نظر میگرفت…اگر یک رعیت به خانه ی آقایش دست درازی میکرد ، تاوانی به جز مرگ نداشت.

 

 

وارد سالن که میشویم ، اولین کسی که نگاهم در چشمانش مینشیند کامران است.

 

 

مردمکهایش روی پنجه‌ی قفل شده ی من ، دور بازوی داریوش میچرخند و پوزخند میزند.

 

قدم به جلو برمیداریم و من میتوانم شهره را کنارش ببینم…

 

کبریایی که سر پایین انداخته و من بعد از آن شب ، هنوز حتی کلمه ای با او سخن نگفته ام.

 

کاوه نیست و این کمی عجیب به نظر میرسد.

 

 

_کاوه کجاست…؟

 

_شب بخیر داریوش جان…خیلی منتظرت بودیم…!

 

شهره است که میخواهد باکلاس حرف بزند و این زن ، هنوز هم من را کلافه میکند:

 

-کاوه رو صدا کن بیاد…!

 

داریوش است که رو به خدمتگزار لب میزند و قبل از اینکه مرد کمر خم کند ، کامران دست در جیب ، از جا بلند میشود:

 

 

_رفته چم سی…مگه خودت نفرستادیش…؟

 

 

داریوش با پلکهای به هم فشرده شده کنارش را مینگرد و کف دست من ، به عرق مینشیند:

 

_منوچهــــر…؟

 

بلند صدا میکند و مرد از گوشه ی سالن و کنار خروجی لب میزند:

 

_جانم آقا…؟

 

_چند تا سرباز و خدمتکار اضافه بفرست چم سی …!

 

منوچهر با اطاعت ، از آنجا میرود و داریوش من را به طرف مبل روبه روی کبریا هدایت میکند:

 

_خیله خب…شیرین نمیتونه زیاد بیدار بمونه…زودتر رفع ابهام کنید قال قضیه کنده بشه…!

 

 

 

همین جمله اش میتواند باعث شود صورت کامران بیشتر از پیش در هم برود.

 

و کبریا هنوزهم من را نگاه نکرده است که میپرسم:

 

 

_من چی باید بگم…؟

 

 

شهره موهای افشان شده اش را پشتش میفرستد و پا روی پا می اندازد:

 

 

_والا شیرین جان من تایم مرخصیم تموم شده و باید برمیگشتم طهران…اما چون کامران جان اصرار کردن موندم…امیدوارم برای هیچ کس سوتفاهی پیش نیاد از اینکه من اینجام…!

 

 

 

چقدر زرنگ است…

او شاهد است دیگر…؟

منتظرم شهادتش را بشنوم…منتظرم حرفهایی که قرار است رو در رو و چشم در چشمم میزند را بشنوم.

 

داریوش پاهایش را به عرض شانه باز کرده و با دستانی که پشتش فرستاده ، کبریا را نگاه میکند:

 

 

_حرفایی که قبل زدی رو یه بار دیگه تکرار کن…سوتفاهم بینتون رفع بشه تا بعد تکلیف ارتباطت با اون بی‌شرف رو هم روشن کنم…!

 

 

او از جواد متنفر است و فحش دادن های مکررش ، اگر چه او را سرسوزنی آرام میکنند…

اما به من و وجودم حس بدی انتقال میدهند:

 

 

 

-من میدونستم جواد برگشته؟

 

 

راست و مستقیم از کبریا میپرسم و او با پوست سرخ شده ، دستانش را در هم فشار میدهد:

 

 

_نمیدونم…!

 

 

مردمک هایم ریز میشوند و نگاهم را به داریوش میدهم:

 

_نمیدونم یعنی چی…؟یعنی من خبر داشتم جواد فرار کرده و از عمد تو رو بازار بردمت…؟

 

 

_همینکه از شفاخونه فراریش دادی نمیتونه اینو ثابت کنه…؟

 

 

کامران است که با جدیت ، از من میپرسد و من اصلا نمیخواهم با او دهان به دهان شوم.

نمیخواهم او را سر لج بی اندازم…

 

حداقل نه الان و در این لحظه:

 

 

-ببخشید آقا کامران…اما اگر شما جای من بودید اجازه میدادید سربازا به برادرتون شلیک کنن…؟

 

 

باز هم پوزخند میزند و نگاه به داریوش میدوزد:

 

 

-میگه خبر نداشته داداشش فرار کرده…پس کی بود که کبریا رو به زور برد توی اون بله برون مسخره؟

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

  1. رمان نازیه!!عاشق عشق بین شیرین و داریوش شدم،هیجانیعم شده هوووف!!
    اخه یکی نیست بگه کامران دیوث مگه شیرین مثل خواهر تو با سیاوش فرار کرده ک تو هی اذیتش میکنی؟مگه شیرین به زور کبریا رو برد بله برون؟اخه بزغاله شیرین مگه میدونست جواد در رفته و اصلا اگه تو خودت بودی کاوه رو میخواستن بکشن میزاشتی؟
    البته از شخصیتش خوشم میاد زیرک و باهوش ولی خب یکم نفهمه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا