رمان شوگار

رمان شوگار پارت 108

2
(1)

 

 

میخواست یادش دهد که دیگر به ازای روابط عاطفیشان ، چیز غیری طلب نکند.

 

چانه ی شیرین جمع میشود و دل داریوش را برای بوسیدن آن نقطه ، میدزدد:

 

-تلافی میکنی…؟

 

مرد با همان نگاه برّاق ، روی صورتش خم میشود و صدایش را پایین می آورد:

 

_چیه…؟من حق ندارم شرط و شروط بذارم یا کلا به قیافه م نمیاد…؟

 

مردمک های شیرین ، در آن نزدیکی روی صورت مرد میرقصند.

هم میخواهد بداند موضوع از چه قرار است.

و هم اینکه به خانه ی پدری اش برود:

 

_خیلی بدجنسی…!

 

میشود اکنون آن لب پایینش را بوسید…؟

یا گوشه ی دیوار حبسش کرده و گاز گازش کرد…؟

 

_مثل یه دختر بچه ی دوساله ، با اون لبای آویزونت پا روی زمین بکوب و ازم بخواه که بگم…!

 

 

شیرین چانه بالا می اندازد و با وجود کنجکاوی زیادش ، میخواهد از زیر دستان داریوش بیرون بیاید:

 

_کاری جز دست انداختن من بلد نیستی ، نه…؟همش میخوای اذیتم کنی…

 

دندان های مرد برای فرو نرفتن در آن چاله ی کوچک زیر لبش ، روی هم فشرده میشوند.

اما وقتی شیرین عزم خروج میکند ،حتی اجازه نمیدهد یک سانتی متر دورتر برود…

 

دست دور کمرش حلقه میکند و وقتی فاصله کاملا برداشته شد ، وقتی بالاخره گرمای تنش ، نرمی اندام هایش را حس کرد ، با دلتنگی لب به گوشش میچسباند:

 

_دیگه هیچ وقت…حتی یه بار دیگه…وقتی میبینی اینقدر دلتنگتم ، واسه من شرط و شروط نذار…خُب…؟

 

 

شیرین عصبانی است.

هم از خودش …

هم از اوی عوضی…

 

از خودش که انگار این روزها زودرنج شده است و از داریوش انتظارهای بیجا دارد…

و از او ، به خاطر اینکه دارد از قدرتش استفاده میکند.

 

تکان محکمی در آغوشش میخورد و انگار هیچ جوره راهی برای رفتن به خانه ی پدرش ، پیدا نمیکند:

 

_تو…خیلی خودخواهی…فقط به خان بودن خودت فکر میکنی…اصلا نمیخوام باهات حرف بزنم برو کنار…!

 

 

بینی داریوش با عطش به بناگوشش میچسبد و همانجا بوسه ی عمیقی میکارد:

 

_شششش…مگه دست خودته…؟چه بخوای چه نخوای من فرماندار این شهرم ، تو هم تنها زن رسمی و قانونی منی…

 

تن منقبض شده ی شیرین ، مقابل گرمی نفس های مرد ، کم کم نرم میشود.

پس او چه…؟

جوانی اش…شادابی اش…آزادی اش….

 

کلاه کوچک توسط یکی از دستان داریوش برداشته میشود و موهای سیاه و بلند دخترک ، دور تا دورش را فرا میگیرند…

 

بو میکشد عطر موهایش را و خش دار زمزمه میکند:

 

_دستاتو دور گردنم حلقه کن…قهر نباش با من…!

 

_تا کی…؟یعنی من دیگه هیچوقت نمیتونم خونه ی خودمون برم؟

 

لبهای پر عطش داریوش ، باز هم خط بین چانه و لب زیرین دختر را میبوسند…

دوباره و دوباره:

 

_خونه ی تو اینجاست…همینجا…

 

 

 

شیرین دیگر حتی اعتراض هم نمیکند و داریوش بی مهابا ، دست زیر زانوها و کمرش می اندازد و از جا بلندش میکند…

 

 

همین حرکت تند و پر از هیجان است که باعث میشود کبوترش با ترس ، به سرعت دست دور گردنش حلقه کرده و جیغش را در دم ، خفه کند…

 

داریوش قدم برمیدارد و از اینکه عروسک ، دیگر مانند قبل پاهایش را در هوا تاب نمیدهد و برایش دلبری نمیکند ، کلافه میشود.

 

باید شاد باشد…جیغ بزند و داریوش با بوسه هایش ، صدا را در گلویش خفه کند…

 

باید با هر بوسه ی داریوش سرخ شود…نفس هایش تند شوند…

بگوید باز هم برایم لری حرف بزن و داریوش از تمام هنرش ، برای بردن دل این افسونگر استفاده کند…

اما سکوتش ، حتی لحظه ای که او را روی خوشخواب نرم تخت می اندازد ، باعث به هم ریختگی بیشتر و بیشتر داریوش میشود…

 

 

روی صورتش خم میشود و موهایش را کنار میزند.

نگاهش میکند و از این خاموشی اصلا خوشش نمی آید:

 

_شیرین شَمامه م…؟

(میوه ی شیرینم…؟)

 

دختر نگاه در چشمانش نمیدوزد و حتی درمورد آن حاملگی مرموز هم چیزی نمیپرسد.

کنجکاو است…یعنی اگر به داریوش اعتماد نداشته باشد ، این کنجکاوی تبدیل به پاره های آتشی میشوند که روی سر مرد فرود می آیند.

اما گویی انرژی اش برای لوس شدن و ناز کردن تحلیل رفته است…

 

مرد گونه ی زبرش را به نرمی صورت دخترک میمالد و آهسته می غُرّد:

 

_خیله خب…خودم میبرمت…!

 

برق درخشانی در چشمان شیرین جا خوش میکند.

لبهایش به آنی تکان میخورند و داریوش منقلب شدنش را که میبیند ، به خانه ی پدری اش حسادت میکند:

 

_غروب…وقتی کارام تموم شد…!

 

تن شیرین آن زیر تکانی میخورد و انگار نور به چشمانش برگشته:

 

_داریوش من میخوام برم بازار…یعنی تو هم با منو آسی میای…؟

 

داریوش با حرص پلک میبندد و از خدا صبر میخواهد…صبر…

بینی اش را به بینی کوچک او میچسباند :

 

_چی فکر کردی…؟من با این قد و قواره دنبال عروس راه می افتم…؟لابد واسه هردوتاتونم پشمک و نون قندی میخرم…!

 

لبهای شیرین تا بناگوش کشیده میشوند و همینکه راضی شده او را تا خانه همراهی کند کافی نیست…؟

 

_آخخخ…گفتی پشمک ، هوس پشمک کردم…!

 

میگوید و چنان آب دهانش را قورت میدهد ، که همان لحظه داریوش را با حس های سیری ناپذیر ، به جان لب های خودش می اندازد…

 

 

شیرین:

 

با چنگالم ، زیتون خوش آب و رنگی که آن گوشه چشمک میزد را برمیدارم و در دهانم میگذارم.

مزه اش بی نظیر بود…

 

_از این گوشت کبابیا بخور یه کم قوت بگیری…خیلی ناز نازی شدی…!

 

سرم را بالا میگیرم و نگاه به چهره ی مردانه و جذابش میدوزم.

به راستی که حتی از یک شاه هم با شکوه تر بود:

 

 

_کم کم دارم به این نتیجه میرسم که خودم حامله م و دایه خبر حامله شدن منو بهت داده…!

 

 

با چشمان ریز شده و برّاقش ، به صورت و شکمم نگاه میکند:

 

_اون زِبون بی صاحابت که نمیدونه چی پشت سر هم ردیف میکنه…بیا اینجا ببینم…!

 

به روی پای خودش اشاره میکند و من بعد از گرفتن آن رضایت نامه ی شفاهی ، روی دنده ی خوبم بودم.

 

زیتون دیگری برمیدارم و همان لحظه از جا بلند میشوم.

اجازه نمیدهد حتی یک ثانیه از بلند شدنم بگذرد.

دستم را میکشد تا روی پاهایش پرت شوم و او فورا دست دور شکمم حلقه میکند:

 

_هنوز ازت سیر نشدم…بچه میخوای…؟

 

زیتون کوچک و بدون هسته را به لبهایش میچسبانم و او آن را همراه با انگشتانم ، در دهانش فرو میکند.

حس گرمی که زنانگی هایم را زیر و رو میکند و صدایم را تحلیل میبرد.

 

شاید گمان میکند من هم مانند دیگر زنانی که میخواهند با پسر زاییدن ، جا پای خودشان را سفت کنند ، از او بچه میخواهم:

 

_من هنوز خیلی کوچولو اَم …میخوام فقط خودم تو بغلت باشم…!

 

فشار بازوهایش ، دور تا دور تنم بیشتر میشود و موهایم را که با بینی اش کنار میزند ، دستانم را قاب صورتش میکنم…

هردو چشم در چشم میشویم…

و من ، به تازگی خانه ام را در این دو چشم شیفته و پر از خواستن میدیدم:

 

_داریوش…؟

 

نوک بینی ام را میبوسد و دم عمیقی میگیرد…

چیزی شبیه به یک نفس راحت:

 

_بوهرمت…؟؟وِ محمدحنیفه کار یه گِرّمه…

(بخورمت…؟به محمدحنیفه قسم ، کار یه لحظمه…)

 

بلند میخندم و سرم را در گریبانش پنهان میکنم.

او هم بلد بود چنین قسم هایی را…؟

من گمان میبردم فقط جاهد و جواد اینگونه قسم میخورند…

 

 

از لرزش تنم روی پاهایش کفری میشود و دست پشت موهایم میبرد تا با او صورت به صورت شوم:

 

_ بگو واسه چی صدام زدی…؟بخوای اینجوری گوشت تنمو با خنده هات آب کنی ، منو از کار و زندگی انداختی تموم شده…!

 

خنده ام را فرو میخورم و اهمیتی داشت دایه خبر بارداری چه کسی را به سمعش رسانده…؟

حتما یکی از خدمتکارهای کاخ بود که مرخصی میخواست…

اما با به یاد آوردن اینکه دایه ضمیمه کرده بود آن دختر ، قبلا با هیچ مردی نبوده است ، بالاخره لب باز میکنم:

 

_کی حامله ست…؟

 

به موهایم نگاه میکند و آنها را با شیفتگی پشت گوشم میفرستد:

 

_هوم…؟

 

سرم را کج میکنم تا چشمانم را ببیند.

و او هم زل میزند در نگاهم…

 

_کی حامله ست داریوش…؟دایه چی میگفت…؟

 

 

 

 

 

حس میکنم لحظه ای برای جواب دادن تعلل میکند.

و قبل از گفتن حرفش ، دستهای من را دور گردنش قفل میکند:

 

 

_این یعنی اینکه جوابت قراره منو عصبانی کنه…؟

 

فشاری به کمرم وارد میکند و با پاهایش ، ساق پاهای من را قفل میکند.

درواقع میخواهد راه را برای رفتنم سد کند:

 

_به من ارتباطی نداره…یعنی به من و تو ارتباطی نداره که بخوای عصبانی بشی!

 

نگاهی به صورتش می اندازم.به چشمانش که انگار هم جدیت در آن موج میزند.و هم ترس.

 

و این ضربان قلب من را بالا میبرد تا حس کنم جنجال تازه ای در راه است:

 

_میشه زودتر جواب سوال منو بدی…؟

 

_یه خدمتکار داشتیم…یه دختر…

 

_خب…؟

 

داریوش لحظه ای مکث میکند:

 

_همونکه ماساژ حرفه ای بلد بود!

 

کم کم خون در رگ هایم به جوشش در می آید.

خوب به یاد دارم روزی را که بی مهابا وارد اتاقش شدم .

همان روزی که او را برهنه ، در وان بزرگی دیدم که آن دختر ، تمام اندام هایش را برای رهایی از خستگی ماساژ میداد.

 

 

گُر گرفتن پوست من را متوجه میشود و فورا لب میزند:

 

_صبر کن…اونجوری بهم نگاه نکن تا توضیح بدم….

 

نفس هایم تند میشوند.

اصلا حالم دارد از این رو به آن رو میشود وقتی به روزی که از حمام اتاق داریوش بیرون آمد فکر میکنم.

 

حتی یک کلمه روی لب نمی آورم و این داریوش را بیشتر و بیشتر کلافه میکند.

 

که دست به موهایم میکشد و میخواهد نگاهی که از صورت و چشمانش گرفته ام را به طرف خودش برگرداند:

 

-منو نگاه کن…چرا روتو اون طرف میکنی…؟قرار نیست اینجا بیاد…خُب…؟

 

 

همین را که میگوید ، انگار زیر پاهایم به سرعت خالی میشود.

اصلا نمیخواهم به چیز دیگری فکر کنم اما…

 

موضوع ، حاملگی یک زن بود.

خدمتکار شخصی شوهرم…!

و از آشنایی من و داریوش ، کمتر از چهار ماه میگذشت…!

 

منقلب شدنم را میبیند و دستانش را قاب صورتم میکند:

 

_هی هی هی…حق نداری به اون فکر اشتباهت دامن بزنی ، من بیشتر از سه ساله به جز تو با هیچ زنی نبودم…

 

شاید او هم رنگ پریدگی صورتم را میبیند.

خشم دویده در نگاهم…

حال بدم را فقط خودم میتوانم درک کنم…

بیشتر از سه سال…؟

و من دخترکی هستم که ، کوچکترین شکی به او ندارم… نه تا وقتی که خودش اعتراف میکند و داریوش دروغگو نیست.

 

اما حسادت ، حسیست که مانند مار ، روی قلبم میپیچد.

فشارش میدهد و صحنه هایی را به یادم می آورد که تنم را از حرص ، میلرزانند.

 

 

_گوش میکنی به من…؟اون دختره از کاوه حامله ست…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا