رمان طلا پارت 137
-تو راست میگی
+نزدیکای صبح هاتف زنگ زد گفت یکی از رفیقامو که توی مرز کار میکنه واسمو با سه تا از آدماش کشتن ،فیلمو عکسشو واسم فرستاده بودن، جوری که کشته بودنشون واسه زهر چشم گرفتن از من بود.گفتم برم ببینم چه خبر شده ، بیدارت نکردم چون فکر میکردم زود برمیگردم. جون چهار نفر وسط بود .چهار تا خانواده عزادار شده بودن و جونشون در خطر بود ، اصن دیگه هیچی نمیفهمیدم به جان خودت تو این سه روز حتی چشم رویهم نذاشتم. رفتم یکی از شهرهای لب مرز چون اونجا بچهها رو کشته بودن. این سه روز تو بدبختی و خاک و خون بودم. هر لحظهای که پیدا میکردم فکرم سریع به سمتت پرواز میکرد، کجایی… چیکار میکنی… می دونستم عصبی ای لزم میخوای سربه تنم نباشه …اما من تو رو ولت نکردم…این چه حرفاییه به خودت میزنی آخه
با دهان باز مانده بودم وسط سالن و نگاهش میکردم.
– چهار نفرو کشتن بعد از لحظه ی کشتنشون برای توفیلم فرستادن؟
+ دیگه تمومشده
-بعد تو بلند شدی رفتی دنبال اونایی که آدم کشتن
هرچه بیشتر این گنداب را هم میزدیم بیشتر بوی گندش بلند میشد.
به خودم آمدم و دیدم دستانش را دور تنم حلقهزده و پوست گردنم مهمان نفسها بوسههای داغ و آتشین اوست.
پیراهنش را مچاله در دستم فشردم.
حرف هایش لحظهای از مغزم بیرون نمیرفت.
+ دلم برات پر میکشید،داشتم لهله میزدم واسه یه لحظه دیدنت، بو کشیدنت، واسه بوسیدنت زندگی.. چجوری با نامردی تمام فکر کردی تو رو ول کردم رفتم تفریح
چهار نفر را کشته بودند و برای او از آن لحظه فیلم فرستاده بودند .
خدای من هضم این موضوع خیلی برایم سخت بود.
اگر او را میکشتند چه…
او مرا را میبوسید و از دل تنگی هایش صحبت میکرد اما من هنوز در هپروت بودم.
اگر همین بلا هم سر او می آوردند من چه خاکی به سرم می ریختم…
+میدونم دیره برای پرسیدن این سوالا ولی… خوبی؟ اون روز درد نداشتی؟ حالت بد نشد ؟
با یاد آوری حال آن روزم مانند بچه ها لب برچیدم و بغض کردم .
-حالم افتضاح بود تا چند ساعت تو کما بودم، بعد دلدرد و خونریزی شدید گرفتم
بیشتر مرا در آغوش فشرد روی مو هایم را بوسید .
+ من بمیرم …بمیرم که نبودم مواظبت باشم زندگی…نمی دونی چقدر دلم میخواست خودم از خواب بیدارت کنم ، برات صبحانه آماده کنم ،بهت برسم ،تموم تنتو ببوسم
اگر او را هم میکشتند…
-چرا جواد بهم نگفت رفتی کجا؟ چیکار کنی؟
+ همینجوریشم استرس داشتی نمیخواستم بدتر شی … ترجیح دادم از دستم عصبی بشی تا نگرانم باشی
– اصلا توجیح خوبی نیست
لبخند زد.
+ میدونم عزیزم
– دونفری پاشدین رفتین اونجا جنگ
+ دو نفر که نبودیم اونجا باز آدم داریم
-چرا کشتن اون چهار نفرو، می تونستن فقط جنسارو ببرن
از تقلاهای زیادی که داشتم موهایم بههمریخته و شال روی شانهام افتاده بود.
سرانگشتانش موهایم را مرتب کرد و لبهایش جملات را ردیف کرد.
چیز مهمی نبود ناباور به عقب راندمش.
– چهارنفرو کشتن سر یه موضوعی که مهم نیس ؟داری مسخرهم میکنی؟ خون چهار نفر بهخاطر یه چیز غیرمهم ریختهشده؟
موضوع به این مهمی را سرسری میگرفت.
مرا جانبهلب کرده بود و حالا میگفت چیز مهمی نیست.
دست در پنجه ام فروبرد و مرا دنبال خود کشاند.
روی مبل نشست ،دست زیر پا و کمرم انداخت و مرا روی پایش نشاند.
نفسهای بلند و کشدارم ادامه داشت.
+ چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی
– بهخاطر بیخیالیت من مردم و زنده شدم متوجه ای ؟
سرم را روی شانهاش گذاشت. صورتش را به سمتم چرخاند و بوسهای روی پیشانیام نشاند.
بوسه اش آرامش را به من بازگرداند.
سلام فاطمه جون خوبی؟ عزیزم
چرا ادامه اش رو نمیزاری؟
سلام عزیزم نویسنده خیلی دیر پارت میده
عزیزم خب تو این هفته پارت نمیزاری؟…
واقعا خیلی کنجاوم ادامه اش رو بخونم…
چرا الان ی کوچولو داده اگه باز گذاشت منم میزارم،اگه نه که همونو باز میزارم
اها مرسی عزیزم …
عالیه
اخییی بیچاره چه وحشتناک بوده این چند روزش