رمان شوگار

رمان شوگار پارت 123

4
(3)

 

 

 

 

دست به صورتش میکشد..

بین موهایش…

هر بار که کلافه است این کار را میکند و اکنون تمام تنش ، به آغوش کشیدن آن قمری سفید را میخواهد.

 

 

بو کردن موهایش را میخواهد و مدام صدای کامران و کبریا در گوشش زنگ میزند.

صدای آن سرباز لعنتی:

 

” _شیرین خانم جواد رو فراری دادن! ”

 

 

از راهرو عبور میکند.

او حتی هنوز از دستگیر شدن آصید خبر ندارد…

 

وقت برگشتن دایه نبود..؟

کجا رفت پیرزنی که همیشه مشکلات بین این زن و شوهر را حل میکرد…؟

 

 

وارد اتاق کارش که میشود ، ایرج هم بلافاصه دنبالش می آید.

اجازه نمیدهد گزارش کار بدهد و نزدیک به میز بزرگ ، به یکباره طرف مرد برمیگردد:

 

 

_ قرار بود دایه خاتون بعد از رفتن به چم سی فقط دوسه روز بمونه شهرش…!چرا نمیاد…؟کجاست…؟

 

 

ایرج کاغذ های زیر بغلش را در دست میگیرد:

 

_گویا تماس گرفته و مرخصی بیشتر خواسته!

 

 

داریوش دندان روی دندان میفشارد و سابقه نداشته است که دایه اینقدر مرخصی باشد.

یک مادر پیر داشت که سالی به دوازده ماه برای دیدنش نمیرفت…

 

فرزندی نداشت…یعنی فرزندش را همسر سابقش از او گرفته بود…

خانواده ای به جز همان مادر پیر نداشت که….

 

_زنگ بزن…زنگ بزن بگو بیاد!

 

ابروهای ایرج بالا میروند و به حال آشفته ی داریوش نگاه میکند:

 

 

_رو چشمم آقا…به جز قضیه ی فرار این مرتیکه جواد…شهرای بالا درخواست کمک داشتن…یه سری عوام رو گول زدن که وَبا اومده…نظمشون به هم خورده و کم کم این بی نظمی به اینجا هم میرسه…!

 

 

این دیگر از کجا آمد…؟

همین روزهایی که داریوش وقت سر خاراندن نداشت باید این بیماری منحوس روی کار می آمد…؟

 

 

دست روی پهلوهایش قفل میکند و چانه بالا می اندازد:

 

_توی هر ترمینال یه مسئول بذارید علائم همه ی ورودی ها رو چک کنه…قبل از رسیدن مریضی ، حتما مطمئن بشید تو انبار شفاخونه ها و دواخونه ها به اندازه ی کافی دارو هست.

 

 

ایرج سر تکان میدهد و با نگاهی به کاغذ ، چیز دیگری یادش می افتد:

 

-راستی اون سرباز که چند وقت پیش فلکش کردید…!

 

داریوش به طرف پشت میز گام برمیدارد و همزمان با روشن کردن یک نخ از سیگارش ، سر بالا میگیرد.

به یاد ندارد کدام سرباز را فلک کرده است.اصولا عادت به این کار ندارد…

به اینکه خودش مستقیما سربازی را فلک کند:

 

_کدوم…؟

 

 

_جسارتا همونی که میخواستن شیرین خانم رو از عمارت ببرن…!

 

 

اخم هایش به سرعت در هم فرو میروند و ایرج فورا توضیح میدهد:

 

 

_موقعی که شیرین خانم بهتون خنجر زدن…!

 

-اینقدر چیزی که میخوای بگی رو قرقره نکن و زودتر حرف بزن…!

 

 

_همون سرباز تونسته کسی که سکه رو به جلیقه منجنیق کرده ، پیدا کنه!

 

نگاه ریز شده ی داریوش ، مایل میشود:

 

_چی میخوای به من بگی…؟

 

_این یعنی به زودی میتونیم صاحب سکه ای که تو تکیه افشار جا مونده بود رو پیدا کنیم…!

 

 

 

 

ایرج از اتاق خارج میشود و هنوز در را نبسته است که سر و کله ی کاوه پیدا میشود.

 

 

داریوش روی صندلی مینشیند و انگار قرار نیست برای چک کردن حال شیرین به اتاق برگردد.

 

 

چهره ی در هم رفته ی کاوه هم نور علی نور است…

چهره ای که نشان از اعتراض های نوک زبانش دارد و داریوش با یک پُک محکم ، منتظر نطق کردن برادر کوچک:

 

_سلام…!

 

فوت میکند دود میان بینی و دهانش را و به معنای سلام ، چشم میبندد:

 

_تو چرا سر درس و مشقت نیستی…؟

 

کاوه چشم در حدقه میچرخاند و خودش را روی صندلی مقابل میز داریوش می اندازد:

 

_خسته شدم دیگه…!

 

داریوش اخم میکند و کاوه نگاهش را به طرف داریوش میکشاند:

 

_خسته شدم بس که شیرین و آفرین رو با هم مقایسه کردم و تهش به هیچ جا نرسیدم…اون دختر الان زن منه…محرم منه داداش…منم پسر نصرالله خانم…چرا نمیتونم زن مورد علاقه مو بیارم اینجا…؟تو اون عمارت تنها مونده معلوم نیست حالش خوبه یا نه…!

 

 

داریوش کام عمیق دیگری از سیگار میگیرد:

 

-خبراش میاد که هر روز سر میزنی…یه بارکی برو همونجا بمون پدر نمونه…!

 

 

_جرمه برم سر بزنم به زن و بچه م…؟ببین شیرین چیکار کرده…اون حروم لقه ی عوضی رو که نزدیک بود گند بزنه به آبرومون فراری داده…اونم حامله ست ، چرا نمیفرستیش چم سی…؟

 

 

عضلات صورت داریوش منقبض میشوند.

چه جوابی بدهد که بی عدالتی نباشد…؟

شیرین گناه بزرگی مرتکب شده است اما…

دستش مشت میشود…هیچ وقت نمیتواند او را از خودش دور کند.

حتی اگر بزرگترین گناه ها را مرتکب شده باشد…

هر گناهی به جز خیانت:

 

 

_شیرین زن عقدی منه…چطور میتونم دختری که قبلا برام تور پهن کرده رو راه بدم توی کاخم…؟اونم به عنوان زن برادر کوچیکترم…؟

 

 

 

سر کاوه گر میگیرد و به یکباره از جا بلند میشود.

قدم رو هتیش در اتاق ، نشان از اوج عصبانیتش… و اوج استیصالیت که نمیداند مقابل برادر بزرگتر و حرفهایش ، چه واکنشی نشان دهد.

 

چشم میبندد و روبه روی میز داریوش خم میشود:

 

 

_من میخوام برم چم سی…میخوام با آفرین ، اونجا زندگی کنم…!

 

 

داریوش پوزخند میزند و فیلتر را که در جاسیگاری میکند ، از جا بلند میشود:

 

_بری پیش اون زن که از درس و مشقت بمونی…؟بری که بیشتر از این پُرت کنه و پسفردا گندش دربیاد که عقد دائمش کردی…؟

 

 

لبهای کاوه میلرزند و به زور خودش را کنترل میکند تا بی احترامی به او نکند.

که حرمتی را نشکند و این روز ها ، داریوش بی منطق ترین برادر دنیا شده است:

 

_داداشمی….بزرگتری…احترامت واجبه…ولی اگر بخوام دوفردای دیگه بالا سر زن و بچه م باشم ، از احدی اجازه نمیگیرم…من کبریا نیستم که بگی حق ازدواج نداری و ساکت بمونم…!

 

 

 

 

 

داریوش لحظه ای خیره ی صورت بدون ریش برادرش میمیاند.

 

هم خشمگین است و…هم تمام ذهنش درگیر این است که ، ممکن است به خاطر حس مسئولیتی که به خواهر و برادرهای کوچکترش دارد ، آن ها را دچار سوتفاهم کند…؟

چرا درک نمیکنند…؟

یعنی واقعا خودش دارد اشتباه میکند یا آنها…؟

 

 

سکوتش باعث میشود کاوه قدمی به عقب بردارد و با نگاهش ، دود بلند شده از جاسیگاری را دنبال کند:

 

 

_معلم های خصوصی و خدمتکارای مخصوصم رو بفرست چم سی…از این به بعد ، اونجا زندگی میکنم…!

 

 

به محض تکان خوردن مردمک های داریوش ، کاوه نگاه میگیرد و به سرعت از اتاق خارج میشود.

 

چه گفت…؟

میرود چم سی…؟

آن هم وقتی که ماری مانند آن زن ، بیخ گوشش نشسته است…؟

 

 

داریوش از جا بلند میشود و مشتی روی میزش میکوبد.

سر رشته ی همه ی کارها از دستش خارج شده است.

 

اطرافیانش انگار هرکدام عزم کرده بودند همه ی سنگهایشان را یکجا به طرف او پرت کنند.

 

 

دستی به پیشانی اش میکشد و برای به دست آوردن آرامشش ، با چشم های بسته چند نفس عمیق میکشد.

 

باید به شیرین سر بزند…

باید بگوید آصید در کاخ است…!

 

دیگر نمیخواست مخفی کاری کند و به زودی تکلیف حرف های کامران و کبریا را هم مشخص میکرد…!

 

 

از اتاق که خارج میشود ، ایرج هم با عجله پشتش میرسد.

همزمان با قدم برداشتن ، نفس میزند:

 

_آقا با دایه تماس برقرار کردیم…شوهر سابقش فوت شده…!

 

 

اخم میکند و قدم هایش تند تر میشوند:

 

_رفته عزای شوهر سابق بگیره…؟

 

ایرج جلوی پایش را کوتاه نگاه میکند و او هم قدم هایش را سرعت میبخشد:

 

_نه آقام…اون خدابیامرز وقتی طلاقش داده بچه رو هم با خودش برده ، الان پسره برگشته …!

 

 

 

 

قدم های داریوش متوقف میشوند…

پسرش برگشته…؟

همانی که دایه سالهای سال به خاطرش در سوگ نشسته بود…؟

 

 

لحظه ای سر میچرخاند و صورت ایرج را نگاه میکند.

ایرجی که با لبخند ، لب میزند:

 

_گمونم بیشتر از سی ساله که پسرشو ندیده…و احتمالا اگر بهش فشار بیاریم به خاطر پسرش تقاضای بازنشستگی میکنه…!

 

 

داریوش دستانش را پشت کمرش میفرستد.

خوشحال باشد برای دایه…یا نگران اوضاع خودش و شیرین…؟

 

 

دایه مانند مادرش بود…

سالهای سال مثل یک مادر برایش جان بر کف خدمت کرد…

غصه ی مریضی هایش را خورد…

غصه ی تنهایی هایش را…

 

حالا میتوانست با خودخواهی ، این روزهای شیرین را از او بگیرد…؟

 

قطعا نه…

 

نفسی میگیرد…

رو برمیگرداند و همزمان لب میزند:

 

-تا هر وقت دلش خواست بمونه…!

 

 

میگوید و ایرج را آنجا جا میگذارد.

باید حس تنها شدن به او دست دهد…؟

دایه ستون عمارت بود.

اگر بخواهد برود…؟

اگر از اینجا خسته شده باشد و بخواهد باقی مانده ی عمرش را کنار مادر و پسرش بگذراند…؟

 

 

از راهروها عبور میکند.

باید ترتیبی بدهد تا هم مادرش…و هم پسر تازه از راه رسیده اش به شهر بیایند.

 

 

دربان در اتاق را برایش باز میکند و داریوش همراه با بوی غلیظ سیگار روی پیراهنش ، وارد میشود.

 

 

نگاه میچرخاند و شیرین را در اتاق نمیبیند…!

قلبش به یکباره تپش تندی از سر میگیرد.

مردمکهایش میچرخند و مغز ، به پاهایش دستور میدهد…

 

بیشتر از نیم ساعت از رفتن داریوش گذشته است…یعنی هنوز بیرون نیامده است یا…؟

 

اولین جایی که میرود ، پشت در حمام است…

لامپ روشن اتاقک ، پشت شیشه ی کدر و رنگی ، حالش را بد میکند…

یک نگرانی لحظه ای…

شیرین تازه از بیمارستان مرخص شده است…

مرخص نه…او را به زور آورد…!

لعنت…

 

_شیرین…؟

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا