رمان بالی برای سقوط پارت ۵۰
تکان سختی به تنم وارد شد. شاید تا بحال چنین شوکی را تجربه نکرده بودم.
شوکی از صدق گفتارش!
به مِن و مِن افتادنم را چه میکردم؟
– اِم…چیزه…میشه…کمکم کنی…موهامو ببندم؟!
بالاخره نگاهش از روی موهایم رخت بر بستند و به بزم چشمانم دعوت شدند.
دست در جیب برده تک خندهای به لب نشاند.
– تو یه جادوگری!
با تعجب لنگه ابرویی بالا فرستادم.
– من؟
قدمی جلو آمد و بعد از گرفتن کش مویم از دستم، پشت سرم قرار گرفت و من با یادآوری کج و کوله بستنهایش زیر خنده زدم.
– وای ول کن خودم درستش میکنم، یادم رفته بود چطور میبندی…فراز با توام ها!
– اِنقدر حرف نزن خاله ریزه!
هینی از تعجب کشیدم که صدای خندهی ملایمش کمی از حالت تدافعی خارجم کرد.
مردک چه صدای خندهی دلبری داشت!
– من خاله ریزه نیستم…فقط یه کوچولو قدم کوتاهه!
اینبار صدای خندهاش کمی از حد معمول بلندتر میشود و من برای جلوگیری از بردن آبرویم توسط قلبم لب میگزم.
– خب دیگه، تموم شد!
پر تعجب رو گرداندم و به آینه نگاهی انداختم.
– ماشاالله آقای دکتر میبینم حرفهای شدی!
کمرش را به دیوار تکیه میدهد و دست به سینه میشود و…فقط خدا میداند با دیدن این استایلش چه شوری در دلم به پا میکند.
– دیگه هر کی یه خاله ریزهی مو دراز داشته باشه بالاخره باید یاد بگیره!
با ناز چشم غرهای حوالهاش کردم:
– بنظرم میتونی به مهمونا رسیدگی کنی.
با خندهی بلندی از اتاق خارج میشود و منِ پر تپش را در این اتاق تنها میگذارد. منی که اگر کمی دیگر اینجا میماند خودم را طبق اخلاص گذاشته تعارفش میکردم.
بعد از سر و دست کشیدن کوچکی به صورتم از اتاق خارج شدم و مورد هجوم سیل تبریکات قرار گرفتم.
اما…
جای خالی یک نفر بدجور خار چشمم شده بود.
– ناموسا تو این شرایط خواستار وجود یه عفریتهم!
لبانم را بهم میفشارم تا جلوی نیش خندی که رفته رفته گشاد میشد را بگیرم.
– دهنتو تا اطلاع ثانوی گِل بگیر بدبختمون نکنی!
نگاهش را در سراسر سالن میچرخاند و با چک کردن وضعیت سرِ فراز خودش را کمی نزدیکتر میکند.
– اون یابو فعلا سرش اونوره حواسش به ما نیست!
سقلمهی وارده به پهلویش نشان از دفاع کردن از شوهر صوریام بود دیگر؟
– الان به اون شازده گفتم یابو ناراحت شدی یا از اینکه یه وقت حرفمو نشنوه؟!
و از شیوههای محدثه جهت زیر زبانی کشیدن کاملا اطلاع داشتم که با چشم غرهای نگاه گرفتم مبادا سؤال پیچ شدنم کار دستم دهد و خدا لعنت کند فرازی را که یک دم از کنارم تکان نمیخورد.
– خب چه خبر خانم دکتر؟ درسا چطورن؟
مخاطب رضا من هستم و خداراشکر از دست پچ پچهای محدثه رها میشوم.
– شکر…باهاشون میسازیم!
– خانم دکتر وقت کردی فرازم درس بده جدیداً زده تو فاز تنبل بودن!
با خنده نگاهم را به فرازی دادم که چشمانش از تعجب گرد شده بود.
– مرتیکه چرا حرف الکی میزنی؟ یه امتحان بیشتر خراب نکردما!
رضا مغرور شانه بالا میاندازد و به پشتی صندلی تکیه میدهد.
– یه دونه هم یه دونهست مگه نه خانم دکتر؟
تک خندهای روی لب نشاندم و با دستانم سعی در فرو بردن موهایم در شال داشتم.
– حالا این یه بارو شما از فراز ببخشید، دفعهی دیگه تکرار نمیشه!
محدثه با شنیدن حرفم ضربهای به آرنجم وارد میکند و رضا زیر خنده میزند.
– دمتون گرم بابا چه زن و شوهر هوای همو دارن!
فراز با غرور ابرو بالا میاندازد و دستش گرد تنم میپیچد.
– خوردی؟ نوش جونت!
قهقهی محدثه و رضا بالا میگیرد و من حیرت زده صورت تخسش را از نظر گذراندم و دکتر فراز طلوعی یخ کجا و این حرفها کجا؟
– دکی جون مگه از این حرفا هم بلدی؟!
محدثه با شیطنت تمام سؤالش را میپرسد در حالی که فراز از خنده به لیوان آب پرتقالش روی میآورد.
– این مرتیکه همه چی بلده فقط رونمایی کردنش مشکل داره.
***
– فراز بیا این کارتونارو ببر!
چه عالی ورومانتیک