رمان شوگار

رمان شوگار پارت 114

4
(4)

 

 

**

 

لرز کوچکی به تنم وارد میشود و خودم را زیر نگاه بقیه ، به داریوش نزدیک میکنم:

 

 

_داریوش من سردمه…!

 

متوجه نگاه زیر چشمی کامران به نزدیکیمان میشوم و داریوش با ابروهای درهم ، صورتم را نگاه میکند.

جوری که انگار میخواست با همان نگاه ، پی به حالم ببرد و نگرانی او هم اینگونه بود…

 

 

_برای شما هم چای بریزم خانم…؟

 

نگاه داریوش از صورت من ، تا خدمتکار سر میخورد:

 

_بریز براش…

 

در چنین مواقعی گونه ام را لمس میکند..موهایم را عقب میفرستد اما…حالا پشت میزی نشسته بودیم که علاوه بر دو برادر و دختر کوچکش ، کبریا و شهره هم نشسته بودند.

 

مهمانی اش انگار تمامی نداشت.

همینکه کنار کامران مینشست ، خودش به این معنا بود که برای پیدا کردن شوهر به مأموریت آمده است و تا به مراد دلش نرسد ، برنمیگردد.

 

_الان اون لبتو آویزون نکن کبوتر…چای بخور و برو تو اتاق بگیر بخواب…اون قرار کوفتی بازار رو هم بذار برای یه دفعه ی دیگه…!

 

آهسته کنار گوشم لب میزند و صدای شیرین زبانی های شیفته ، اجازه نمیدهد کسی متوجه حرف های ما شود.

_یه روبان گِرمز خوشجِل هم خریدیم تا شیلین جون هر روز موهامو ببافه…

 

میخواهم به داریوش چشم غرّه بروم اما اینجا اصلا جای مناسبی برای این کار نبود:

 

_من میخوام کفش بخرم داریوش…امشب بله برون جاهده…!

 

 

فک میفشارد و به فنجان چایی که اکرم برایم میریزد اشاره میکند:

_بخور میریم اتاق صحبت میکنیم.

 

 

_امروز با کبریا میرید بیرون شیرین جون…؟

 

 

با شنیدن صدای شهره ، سر بالا می آورم و نگاهش میکنم.

 

اخم هایی که میرفت مهمان صورتم شوند را پنهان میکنم و مانند خودش ، سعی میکنم آن روی ترسناکم را نشانش ندهم.

 

نگاه به کبریا میدوزم تا رضایتش را ببینم ، که با برق درخشان چشم هایش روبه رو میشوم.

 

_چطور مگه…؟شمام میخواید بیایید..؟

 

 

داریوش تیز و نامحسوس نگاهم میکند و من لبخند ژکوندی تحویلش میدهم.

 

_خیلی دوست دارم با چند تا خانم با هم بیرون بریم…مخصوصا بازار سر پوشیده ی اینجا که میگن خیلی سنتی پسنده…!

 

با زبان بی زبانی دارد میگوید که من اُمُّل و عقب افتاده هستم.

 

دختر رعیتی که زن خان شده بود و میتوانست بهترین ژورنال ها را داشته باشد و هنوز هم مانند قبل ها ، برای یک جفت کفش ، سر از کوچه و خیابان در می آورد:

 

_درست شنیدید…و من عاشق همون فضای سنتی بازار هستم…عاشق گشت و گذار کردن تو تک تک مغازه هاش…

 

 

_من یکی که بعد از رفتن به اونجا ، دیگه دوست ندارم تو خونه بشینم…میخوای با ما بیای شهره جان…؟

 

 

کبریاست که به حمایت از من و عقایدم این ها را به زبان می آورد .

 

و آن زن از خدا خواسته ، با نگاهی به صورت کامران ، که بیشتر شبیه کسب تکلیف و در میان گذاشتن بود ، بی چون و چرا جواب میدهد:

 

_البته…دلم میخواد یه گُلوَنی سبز رنگ بخرم…!

 

 

متوجه در هم رفتن اخم های داریوش میشوم.

اخم هایی که پس از همان یک ذره پل ارتباطی بین کامران و آن زن بود.

 

 

اخم هایی که ، تمام روز ، ذهن من را درگیر میکنند…!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

گره کروواتش را محکمتر میکنم و او کف دستش را از روی پیشانی ام برمیدارد:

 

_تب نداری…هنوزم سردته…؟

 

 

 

چانه بالا می اندازم و از اینکه بگویم اکنون آنقدر گرمم شده که قطره قطره ی عرق های ریز پشت کمر ، و لا به لای موهایم را حس میکنم ، خجالت میکشم:

 

_نچ…کی برمیگردی…؟

 

وقتی نچ را میگویم ، نگاهش از چشمانم تا روی لب پایینم کشیده میشود:

 

_احتمالا پسفردا…نکنه من نباشم باز به سرتون بزنه برید بیرون…؟شیرین امروز آخریشه ها…!

 

_قول میدم…امروز بگذره به همون ماهی دو بار راضی باشم…!

 

 

دستش در گودی کمرم مینشیند و آهسته تنم را به طرف کنسول میچرخاند:

 

_لباس گرم بپوش…زودم برگرد خونه…!

 

لبخند ملیح و دل آب کنی به رویش می پاشم و پیشانی اش که نزدیک میشود ، عطر لباسش بیشتر از همیشه شامه ام را نوازش میکند:

 

_شب تو بغل من نیستی که…چطور بخوابم…؟

 

برایم جالب است…اینکه حتی به تازگی ، تُن صدایش میتواند ضربان قلبم را بالا ببرد:

 

_نمیشه شب برگردی…؟

 

پشتم به کنسول میچسبد و او به راحتی میتواند بغض لانه کرده در صدایم را متوجه شود:

 

_باهام بیا…!

 

این را با تمام خواهشش میگوید …

 

و من بینی ام را مالکانه به پیراهنش میچسبانم…نفس عمیقم ، باعث لرزش صدای مردی میشود که از غضب نگاهش ، یک شهر ترس دارند:

 

_اونجا هر جایی که دلت بخواد میبرمت…!

 

با بغض مشت روی شانه اش میکوبم و به اندازه ی چند سانتی متر فاصله میگیرم:

 

_حتما باید امروز میرفتی؟خب فردا برو…تا منم باهات بیام…!

 

خودش میداند نه من میتوانم مراسم امشب جاهد را رها کنم ، و نه او میتواند آن طرح مهمش را به امان زیر دستانش بسپارد.

 

شقیقه ام مهمان بوسه ی تازه اش میشود و این بار صدایش پچ پچ وار به گوشم میرسد:

 

_مواظب شیرین من باش…چشم از کبریا هم برندار…

 

نگاهش که میکنم ، چتری های خیس از عرقم را با حالتی از نگرانی پس میزند:

 

_میگم دایه قبل از رفتنتون طبیب خبر کنه…!

 

 

 

 

 

***

 

_وای شیرین من امشب بله برون دارم هنوز آماده نشدم…یه روسری سفیدِ گل قرمز ، برای من پیدا کنید دیگه …!

 

 

بی حوصله ام و دلیلش را نمیدانم…

شاید میشد آن را پای اخم های لحظه ی آخر داریوش گذاشت.

 

از اینکه من در طی این سه چهار روز ، برای دومین بار به بازار می آمدم اصلا راضی نبود.

 

شاید هم بیحوصلگی ام برای این بود که حس میکردم میان این همه آدمی که در شهر رفت و آمد میکنند ، تنها هستم…

داریوش به طهران رفت…

 

نگاهی به پشت سرم می اندازم تا از حضور کبریا مطمئن شوم ، و همزمان رو به آسیه لب میزنم:

 

_حالا حتما باید گلاش قرمز باشه…؟

 

مادرش هم به تایید حرف من غُرولندی میکند:

 

_خدا شِکِسِت نیه دُختِر سی نومسرییه ایمانه سزاوار کردیه…مِه ایمشو صد و بیست نفر مِهمون دارم…اومامه وا خانم خورملا خیابون گز میکِم…!

 

(خدا بگم چیکارت نکنه دختر ، که واسه یه روسری هممونو سزاوار کردی…من امشب صد و بیست نفر مهمون دارم ، اومدم با سرکار خانم خیابون گز میکنم…)

 

 

صدای جوابی که آسیه به مادرش میدهد را نمیشنوم .

چون اثری از کبریا نمیبینم…

لحظه ای مردمک هایم شروع به لرزیدن میکنند…

 

 

دلم در کسری از ثانیه ، مانند سیر و سرکه به جوش می آید وقتی شهره را در حال خرید گُلونی از مجید چَرچی میبینم…

 

نگاه میگردانم..

برمیگردم و نقطه به نقطه ی خیابان را با چشمانم رصد میکنم…

 

قدم که به آن طرف برمیدارم ، مادرم از پشت سرم با نگرانی لب میزند:

 

_چی شد…؟

 

دهانم خشک خشک میشود و ضربان قلبم تند میشود:

 

-نیستش…!

 

_کی…؟

 

گام هایم را به همان طرف برمیدارم و مادرم خودش جوابش را میفهمد.

 

مغازه ها را تک تک میگردم.

مادرم می آید…آسیه..حتی مادر آسیه …

اما نیست که نیست…

 

وحشت بر بند بند وجودم مستولی میشود.میترسم…

 

از نبود کبریا میترسم و او دست من امانت است…

چگونه از آن دختر چشم برداشتم…؟

 

نفس نفس زدن هایم.

 

سرگیجه ای که به ناگهان دچارش میشوم…و دل آشوبه ای لحظه ای ، که مانند اسید در شکمم هم میخورد…

 

نیست…به خدا که نیست…

 

 

 

 

از اینکه حتی یکی از نگهبان ها متوجه نبودنش شود هم وحشت دارم.

میخواهم قبل از اینکه کسی از این ماجرا بویی ببرد پیدایش کنم…

 

 

_مامان برید سر این دختره شهره رو گرم کنید من برم پیداش کنم…

 

مادرم چشم غرّه میرود و زیر لب چیزی میجود:

 

_صدبار بهت نگفتم بس کن…؟اینو با خودت آوردی بگی چند منه…؟سر پسر منو خورده ، حالام میخواد سر تو رو بخوره…!

 

لب پایینم را گاز میگیرم و به این فکر میکنم که اگر پیدا نشود ، باید چه خاکی بر سرم بریزم…؟!

 

 

_الان وقت این حرفا نیست…تا این زنیکه از مغازه بیرون نیومده ، روشو این ور نکرده برو سرشو گرم کن مامااان…!

 

آسیه میداند قضیه از چه قرار است و سعی دارد نگاه های مشکوک مادرش را با اشاره به این مغازه و آن مغازه جمع کند.

 

_روله چته…؟جاییت درد میکه…؟

(دخترم چت شد…؟جاییت درد میکنه…؟)

 

چانه بالا می اندازم:

 

_نه خاله…میخوام از مش حسین بیگ ، حنا و وسمه بخرم…شما برید منم میام…!

 

 

بالاخره دست از سوال و جواب کردن و مؤاخذه ی من برمیدارند و میروند که شهره را سرگرم کنند.

 

من اما حتی مغازه ی عطار باشی و مسگر ها را هم به دنبال کبریا زیر و رو میکنم.

 

پنج دقیقه ام میشود ده دقیقه…

 

اسید تا گلویم بالا می آید و دست روی سرم میگذارم…

دنیا دارد دور سرم میچرخد و از اینکه حرف داریوش را گوش نکردم ، به شدت پشیمان و نادم هستم…

 

دیگر حتی چاره ای ندارم…

چشم میگردانم و نامحسوس ، سربازی که کنار تکله ها ایستاده بود را نگاه میکنم.

 

کاملا من را زیر نظر دارد…

لچکم را مرتب میکنم و آب دهانم را قورت میدهم…

 

باید بگویم…؟

اگر اورا دزدیده باشند…؟

 

ناخنم را کف دستم میفشارم و محکم پلک میزنم…

چاره ای جز این ندارم…یکی باید خواهر داریوش را پیدا میکرد…وگرنه همه چیز بدتر از این اوضاع میشد…

 

دسته ی کیفم را محکم میگیرم و اولین قدم را که به طرفش برمیدارم ، سینه به سینه ی دختری میشوم که با گونه های گل انداخته ، نفس نفس میزند:

 

_شیرین…؟

 

 

سر بالا میدهم و با دیدن کبریا ، قلبی که در دهانم ضرب میزد را میگیرم.

چشم میبندم و نفس محکم و حرصی ام را فوت میکنم…

 

آه خدا…داشتم از نگرانی میمردم و این دختر معلوم نبود کجا خودش را گم کرده :

 

 

_کجا بودی دخترررر…؟یک ساعته دارم دنبالت میگردم …!

 

او هم مانند شهره چیزی بفهمه…؟واقعا کارت خوب نبود…!

 

دست به گونه ام میکشد و هنوز هم نفس هایش تند هستند…از پسکوچه ی باریک ظرف فروش ها آمد…

 

_من که گفتم ببخشید…گم شدم یه لحظه…!

 

چشمانم را در حدقه میچرخانم و پشتش می ایستم تا اینبار خودم هدایتش کنم:

 

_خیله خب…بریم تا کسی متوجه نشده…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا