رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط ۴۱

5
(2)

مثلا نگران دوستش بود مبادا عاشق و دلبسته‌ی یک مرد زن‌دار شود و بی‌خبر از آنکه دوستش دقیقا زن همان مرد است.

– الان به چی داری می‌خندی؟

قیافه‌ی چپر چلاقش زیادی خنده‌دار بود و شدت نفهمی‌اش را از خنده‌ام نشان می‌داد.
به خودم آمدم و گلویی صاف کردم. خداراشکر صدای خنده‌ام به قدری نبود که نگاه‌ها را به این سمت جلب کند.
اخم کرده منتظر توضیحی از جانب من بود.
قیافه‌ی بور و چشم و ابرو مشکی‌اش برایم به شدت جذاب بود.

– هیچی…فقط خیلی باحالی!

با حرص لب به دندان گرفت و مشتی حواله‌ی بازویم کرد. آخی گفتم و خودم را عقب کشیدم.

– اِنقدر وحشی نباش!

– حقته…مثل دیوونه‌ها می‌زنی زیر خنده بعد به من می‌گی خیلی باحالی! بگو چرا زدی زیر خنده وگرنه همین وسط رسوات می‌کنم.

با تلاشی که سعی در پنهان کردن خنده‌ام دارم، دستی به موهایم می‌کشم.

– هیچی بابا…راجب اون پسره دیگه چه اطلاعاتی داری؟

چشمانش فکر کنم جای بیشتری برای گرد شدن نداشت.
همچنین دهانش!

– روانی من دارم بهت می‌گم پسره زن داره بعد می‌گی اطلاعاتی ازش نداری؟ سالمی تو آیا؟

برای مهار خنده‌ام لب به دندان می‌گیرم و فشار اندکی وارد می‌کنم.

– نه خب…یه سؤاله دیگه…مگه حتما باید به اون آقا حسی داشته باشم که سؤال بپرسم؟

پشت چشمی نازک کرد:

– نه خب…نگاهت یه چیز دیگه رو می‌گه!

کلافه پوفی کردم و چشم در حدقه چرخاندم. ول کن نبود!

– خیله خب…تو حالا بگو.

شانه‌ای بالا انداخت.

– چندماه پیش…فکر کنم شش یا پنج ماه پیش بود که خبر ازدواجش تو دانشکده پیچید، ما که باور نمی‌کردیم چون اصولا به هیچکس رو نمی‌داد.

به دلیل جذاب بودن بحث خودم را جلو کشیدم و دست تکیه گاه چانه کردم.

– خب؟

چشم غره‌ای به سمتم رفت.

– خب به جمالت…هیچی دیگه ما هم دیدیم حلقه تو دستشه باور کردیم، البته اینم برات بگم که یه عده گفتن بخاطر اینکه دخترا اذیتش می‌کردن و مرتب بهش پیشنهاد می‌دادن الکی یه حلقه انداخته چون نمی‌دونم بدونی یا نه…پسره از این مذهبیاست!

اخمی کردم و سرم را بالا گرفتم.

– یعنی چی بهش پیشنهاد می‌دادن؟

حواسش جمع زیر و رو کردن کتاب‌های درون کیفش بود و خداراشکر قیافه‌ی درهم مرا نمی‌دید.

– آخه این پسره از اون مغروراست که به هیچکس پا نمی‌ده، علاوه بر اون به دلیل دکتر بودنش کِیس مناسبی برای دختراست و اگر بخوایم ناحقی نکنیم واقعا خوش تیپه!
از ایناست که آدم جذبشون می‌شه.

این خاری که پیچک‌وار در حال چرخیدن گردِ قلبم بود را چه می‌گفتند؟ هر چه که بود اولین بار بود که رخ می‌داد و به شدت اذیت کننده بود.

– تو…این خبرا رو از کجا می‌دونی؟

با خوشحالی کتاب مورد نظرش را از کیف بیرون آورد:

– تو که می‌دونی من چقدر خرم می‌ره تو این ترم بالایی‌آ!

یعنی در فکر چندین دختر می‌چرخید؟
کلافه بودم و این از گر گرفتن ناگهانی بدنم مشخص بود. دست بالا بردم و تندی خودم را باد زدم.

– بچه‌ها کلاس کنسله استاد نمی‌آد!

نیلو لب به غر باز کرد:

– خب چرا زودتر نگفتن؟ یه ساعته ما رو اینجا معطل کردن!

بی‌توجه به غرهایی که در کلاس می‌پیچید کیفم را روی شانه انداختم و عزم بیرون رفتن کردم.

– کجا؟
وایسا این کتابا رو بذارم تو کیف بیام.

بی‌حوصله دست به سینه ایستادم و بچه‌های درحال خروج را دیدم.
کم کم کلاس خلوت شد و چند نفری وارد کلاس شدند که من رو به سمت نیلوفر چرخاندم:

– نیلو بدو دیگه یه ساعته ایستادم!

بلند شد و کیفش را روی شانه‌اش گذاشت.

– کو یه ساعت؟ به پنج دقیقه ایستادنت می‌گی ی…اُو…چه حلال زاده هم هست!

ابرو بالا انداخته رد نگاه متعجبش را گرفتم.
در کنار آن چند مردی که وارد کلاس شده بودند، فراز هم بود!
دست و پاهایم لرزید و سریع رو گرداندم.

– بدو بیا بریم دیگه!

سری تکان داد و باشه‌ای زمزمه کرد. سرم را پایین انداختم و تا خواستم از کنارشان رد شوم، آن چیزی که نباید می‌شد شد!

– خانم محمدی جزوه‌تون رو نمی‌خواید بگیرید؟

چرخش سر فراز را به سمتم حس کردم اما بی‌هیچ نیم نگاهی به سمت پسرک پشت سرم برگشتم.
لعنت به این شانس نداشته که فراز از هیچی خبر نداشت! بدبخت به منی که این روزها حلقه‌ام را گم کرده بودم.
پر استرس قلبم می‌کوبید و ای کاش پسرک دست از نگاه کردنم بر می‌داشت!

– ممنون.

دست جلو بردم تا جزوه را تحویل بگیرم اما در طی یک حرکت دستش را عقب کشید.

– اول از همه خواستم ازت تشکر کنم بابت اینکه جزوه‌ت رو بهم دادی، واقعا کمک بزرگی بهم بود چون هیچکس اینکارو نمی‌کرد!

قلبم دیگر یکی در میان می‌زد.
بدبختی از سر و رویم می‌بارید و من از غیرت فراز بدجور خبر داشتم.
به پته پته افتادم:

– خوا…خواهش…می‌کنم.

و باز هم دستم را برای گرفتن جزوه جلو بردم بلکه این بحث را و بدبختی پشت بندش را پایان دهم.

– می‌خواستم برای تشکر از این لطف‌، به کافه دعوتت کنم…خوردن یه نوشیدنی به جایی بر نمی‌خوره!

متوقف شدن قلب و نفسم فقط در یک لحظه اتفاق افتاد. دیگر نفسی را حس نمی‌کردم که از راه بینی بالا برود و غرش فراز که در کلاس پیچید فاتحه‌ی خودم و او را خواندم.
تمام شده بود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا