رمان بالی برای سقوط پارت ۳۶
نفس عمیقی جهت آرامتر شدنم کشیدم.
خشمی که در دلم قل قل زنان هر لحظه خودنمایی میکرد پدرِ این افکار بیسر و تهَم را درآورده بود!
بنظرم به همان بحث «چه لباسی بپوشم» میپرداختم، خیلی بهتر بود!
***
– آمین آماده شدی؟!
نیشخند زنان مثل تمامی این ده باری که پرسیده بود جواب دادم:
– آخراشه!
و خودم توانایی جلوگیری از ریز ریز خندههایم را نداشتم که صدایش بار دیگر بلند شد:
– منو مسخره خودت کردی؟ یه ساعته دارم صدات میزنم میگی آخراشه!
آمین کاری نکن برخلاف عقایدم پاشم بیام تو اتاق دستتوبگیرم ببرمت، حالا نظر خودته!
از آنجا که واقعا مردک به تمامیِ حرفهایش عمل میکرد، ترسیده شالم را هول هولی روی سرم انداختم و بعد از نگاهِ اجمالی به لباسهایم از اتاق بیرون زدم.
– خیله خب…من آمادم.
روی مبل، پشت به من نشسته بود که با شنیدن صدایم از جا بلند شد اما…
اما زمانیکه چشمانش به منِ دست به سینهی پر غرور برخورد کرد، بدنش از حرکت متوقف شد.
انگشت اشارهاش مرا هدف گرفت:
– تو…الان…قراره با این وضع بیای مهمونی؟
مشکوک دوباره چشمی به لباسهایم دوختم. لباس آستین بلند مشکی تنگی که رویش یک دامن قرمز رنگ بلند حریر میخورد را تن زده بودم.
نفس عمیقی کشیدم و سر بلند کردم:
– سر و وضعم که مشکلی نداره!
اخم درهم برده صاف ایستاد و کت قهوهای رنگ فیت تنش را مرتب کرد.
زیادی به خودش نرسیده بود؟
– سر و وضعت مشکلی نداره؟!
این از آرایش غلیظت و اون رژ سرخِت…اینم از لباس تنگ و جلب توجه کنِت!
موهای روی پیشانیام را زیر شال بردم و با حاظر جوابی تمام لب باز کردم:
– خب…ربطش به تو چیه؟
فکش چفت شده بود و قدمی به جلو برداشت.
قیافهاش ترس عجیبی را در دلم بیدار کرد.
– پا میشی میری تو اون اتاق سر و وضعتو درست میکنی بعد میآی!
اما من…
آدم کم آوردن نبودم.
حداقل در برابر او هیچوقت نبودم!
– دوباره میپرسم…ربطش یه تو چیه؟
شوهرم نیستی که این حرفا رو میزنی…فقط یه همخونهای و همخونهها اصولا تو کارِ هم دخالت نمیکنن!
قدمهایش به سمتم سریعتر که شد ترسان نفس حبس کردم و دستش به شانهام برخورد کرد و تنم را به دیوار پشت سرم کوباند.
دست راستش کنار سرم قرارگرفته بود و چهرهی خشمگینش دقیقا میلی متریِ صورتم!
– یه بار دیگه از این حرفا بزنی اونوقت با کوبیدن دستم تو دهنت فرق همخونه بودن و اون اسمی که تو شناسنامته رو نشونت میدم.
این جرأت از کجا نشأت میگرفت که با چشمی دریده نگاهش میکردم؟!
– پاشو برو تو اتاق این کوفتی که به لبت زدی رو پاک کن!
خونسرد چشم در حدقه چرخاندم و ابرویی بالا انداختم.
– نچ.
صورت قرمز شدهاش نزدیکتر آمد…تا جایی که قسمتی از بینیاش به بینیام برخورد کرد و همانجا ماند.
– دارم با زبون خوش بهت میگم…پاشو برو اون زهرماریِ لبت رو پاک کن.
ناخودآگاه از این همه نزدیکیِ زیاد لب گزیدم.
عمراً زیرِ بار حرفش میرفتم!
– پاک نمیکنم.
از شدت حرص پلک محکمی زد.
– تنت میخاره نه؟!
با ناز چشم گرفتم و خدایا این حرکات ناخودآگاه از کجا شکل میگرفت؟
– منو نگاه ورپریده!
از ان ورپریده گفتنش خندهام گرفته بود که باز لب گزیدم که عصبانیتر از قبل تنم را محکمتر به دیوار کوبید و مهلت آخ گفتن را هم نداد.
همانجا کنار دیوار خشک شده بودم.
حس میکردم جانی در دست و پایم برای تکان کوچکی وجود نداشت.
کوبیدن خشمگینانهی لبش به لبم و حرکات پس از آن تپش قلب و دمای بدنم را بالا برده بود.
دستش از زیر شال به سمت موهایم رفت و چنگشان زد.
در آن لحظه امکان آخ گفتن و اعتراض زدنی وجود نداشت.
در لحظات سختی که درحال گذراندنشان بودم.
لحظاتی که مخلوطی بود از حرکات عجیب و غریب لبهایش روی لبهایم و تپش پرصدای قلبم یا دمای بالارفتهی بدنم…
حتی همان عرقی که از تیرهی کمرم به راه افتاده بود!
سخت بود؟!
همه چیز جان فرسا بود!
برای منی که این روزها بین خواستن و نخواستنش مانده بودم.
حرکت لبانش کم کم آرام شد.
اینبار حس عجیبتری به جانم دست داده بود.
غیرقابل درک و فهم!
بالاخره بعد قرنی لب از لبم جدا کرد.
چشمانش بسته بود و من هم چشم بستم.
– حالا فهمیدی رو حرفم حرف بزنی تهش چی میشه؟!
سؤالی بود که میپرسید؟
آن هم بعد از گذشت یک لحظهی سخت و نفسگیر!
پلک باز کردم و دیدمش…
آن نگاهی که میخ لبانم شده بود.
قفسهی سینهی هردویمان از شدت بینفسی تند بالا و پایین میشد و اجازهی بوسهی دیگری را صادر نمیکرد که اینگونه حسرت زده چشم به ورمشان دوخته بود.
– رژت هم با موفقیت پاک کردم.
به خود آماده هینی کردم و دستم را محکم به قفسهی سینهاش کوبیدم.
تندی خودم را به جلوی آینه رساندم و انگار صحبت از رژ، عقلم را از آن لحظات مهلک دور کرده بود.
– وای وای وای، تموم رژلبم پاک شد!
اَه…نگاه چیکار کردی؟ تموم رژ رو پاک کردی تازه ورمم کرده!
و بعد بغضگونه دستی روی لبانم کشیدم.
دست به جیب پشتم نمایان شد و نگاه خندانش را به منی دوخت که نمیدانستم چشم غره به سمتش بروم یا جلوی آن بغض خانه خراب کن را بگیرم!
– چته؟
با غرور و خنده ابرویی بالا انداخت.
– کار خوبی کردم.
با عصبانیت به سمتش چرخیدم و چند مشتی به سینهاش کوبیدم.
وسط این کوبیدنها لبانم از بغض لرزید و دستم از حرکت ایستاد.
– ببینم تو رو دخترهی لوس!
و بعد دستش زیر چانهام نشست و سرم را بالا آورد.
– رنگ اون رژ واقعا مناسب اون مهمونی نبود…مطمئناً اگر تو رودوایسی نمیافتادم عمراً پام رو اونجا میذاشتم.
همچنان در تلاش برای نگهداری از اشکهایم بودم و بیتوجه به حرفش سرم را به سمت مخالف چرخاندم.
صدای خندهی آرامش به گوشم رسید.
– خب بیا یه رنگ دیگه بزن.
اخمی کردم.
– ندارم ولی این رنگه رو بیشتر دوست داشتم!
و این وسط بغضی بود که حرفم را لرزان کرده بود.
دستانش روی گودی کمرم نشستند که گیج سر بالا بردم.
با دستش فشاری به کمرم وارد کرد و مرا به خودش نزدیکتر کرد.
– خب فردا میرم برات کلی رنگ میخرم اما این رنگو اجازه نمیدم بزنی!
با تخسی سر بالا انداختم و چشم از چشمان خانه خرابش گرفتم.
کم مانده بود کار دستم دهند…
– من فقط قرمز دوست دارم.
صدای ناچارش به گوشم رسید:
– باشه فقط اونو تو خونه بزن!
– نچ.
صورتش باز هم جلو آمد و بینیاش را نوازشوار به بینیام کشید و باز هم برای بار هزارم تپش تند قلبم مغزم را از کار انداخت.
– دخترهی لجباز!
حتی با کلی رژلب با رنگ مختلف موافق نیستی؟
زیبا وجالب
دوباره نقش مرد شُد( بهتره بگیم رفت تو قالب) اون مردهایی حال بهم زنی که من ازشوون بدم میاد یجورایی متنفرم😠😡
آره قبول ماهم رژلب قرمزگوجه ای، یا جیگری،آلبالوئی رو همه جا نمیزنیم مهمونیهای خاص شاید تولد یا عروسی فکو فامیل و دوستوآشناها یا•••••••• برای مهمونیهای معمولی و••••• هم •مسی•قرمزنارنجی• سرخابی• بنفش• صورتی، نارنجی، گلبهی و•••••••
اما من به شخصه پدرم بزرگ آقا، پدر سالار هست••
اخلاق منهم مانند شیرین بانوو به هییچ مردی به نام شوهر اجازه نمیدم به من بگه بالای چمشمت ابروو😐😕😑 اگر بخواد با من همچین بکنه که بدجور کاربه کتک کاری میرسه آخرم دادگاه خانواده محتملن طلاق•••••••