رمان شوگار پارت 110
_هیـــس ، نشنوم…!
از پشت سر دست دور شکمش حلقه میکنم و شانه اش را میبوسم:
_داریوووش…مگه کجا میخوایم بریم…؟تو همین کوچه پسکوچه های شهرِ خودمون میریم دیگه…بذار بیاد!
دکمه ی پیراهن جدیدی که تن زده بود را میبندد و در حالی که یقه اش تا نیمه ی آن تکه های سخت و سنگی باز است ، به طرف من برمیگردد.
نگاهش جدیست ، اما دست هایش مانند همیشه پر از شیطنت…
پشت انگشتانش را به پوست گلویم میمالد و کمی پایینتر میکشد:
_شما اول این لباس بی در و پیکر رو عوض کن…بعد یه بوس بده ببین اجازه ی خروج خودت صادر شده یا نه…!
دستی که میخواهد پیشروی کند را میان راه میگیرم و روی پنجه ی پا بلند میشوم:
_خیلی بدی…!خودت اصلا تو خونه بند نیستی…این ناعدالتیه!
صورتش را پیش میکشد و بینی ام را میبوسد:
_با اون انگشتای کوچولوت دکمه هامو ببند تا پشیمون نشدم…
دکمه ی سومش را میبندم و چشم از نگاهش نمیگیرم:
_مگه دنبالمون نمیفرستی؟گوشه کنارای این شهر هزارتا سرباز ردیف کردی…اجازه بده کبریا هم بیاد…باشه…؟
اخمش غلیظ تر میشود و دست به پهلوهایش بند میکند:
_میخوای کبریا رو برداری ببری خونه ی خودتون…؟اصلا این با عقل جور درمیاد…؟
دستم را بند اولین دکمه اش میکنم و از پایین ، نگاهم را بالا میفرستم:
_چرا جور در نیاد..؟مگه کی اونجاست…؟جواد که اونجا نیست…!
نام جواد را که روی لب می آورم ، ابروهایش در هم تنیده میشوند و قدمی به عقب برمیدارد:
_این بحث مزخرفو تمومش کن..!
لحنش آنقدر جدیست که سر جا خشک میشوم.
خودش مشغول بستن دکمه های سر آستینش میشود و به ناگهان سمت من برمیگردد:
_هرگز…مبادا به سرت بزنه با این روشا منو تحت تأثیر بذاری…مبادا فکر کنی میتونی کم کم حضور اون جواد بی همه چیزو برام جا بندازی…!
به صورت سرخ شده از خشمش نگاه میکنم.
چرا اینقدر عصبانی شد…؟
مگر من چه گفتم…؟
اصلا مگر جواد فرسنگ ها فرسنگ ، از اینجا دور نبود…؟
به طرف کتش قدم برمیدارد و این بار بدون نگاه به منی که همانجا مانده ام ، لب میزند:
_زودتر اون لباسو عوض کن راه بی افت ، کار دارم…!
نمیدانم چرا اینقدر قلبم فشرده میشود.چرا این برخوردش ، چنین حالم را عوض میکند…
فقط میدانم آن جسم سنگینی که در گلویم گیر کرده است را باید قورت دهم و خودم باشم.
شیرین…
همان دختر سرسختی که از دختران لوس و ناز نازی بیزار است.
میخواهم لباسم را عوض کنم اما…من دیگر نمیخواهم بروم…
دیگر آنقدری خوش نمیگذرد که بخواهم پا روی غرورم بگذارم:
_مزاحمت نمیشم…برو به کارای خودت برس…!
صدایم را میشنود.
آن لحن جدی و بدون لرزشم را ، و همان لحظه به آهستگی برمیگردد.
چشمانم را که نگاه میکند ، منتظرم قدم بردارد و در آغوشم بکشد.
اما با چشم خود میبینم چگونه ابروهایش بیشتر و بیشتر در هم گره میخورند.
میبینم که فکش سخت میشود و او از من عصبانی است:
_مطمئنی میخوای خونه بمونی…؟
و من ، لب هایم را روی هم فشار میدهم.
اینکه او حق داشت یا من را هنوز مطمئن نبودم.
اما نوع رفتارش با من ، باعث میشد از نرفتنم …و از قبول نکردن لطفش مطمئن باشم:
_مطمئنم!
لحظه ای مردمک هایش تنگ و گشاد میشوند و نفس تندی میگیرد.
شاید گوش هایش داغ شده باشند.
و شاید دستانش مشت.
عقب گرد میکند و بدون خداحافظی ، نگاه از صورتم میگیرد.
با گام های بلند و محکمش از در خارج میشود و لحظه ی آخر ، مشت های گره کرده اش را به خوبی میبینم.
قلوه سنگ بزرگی درون سینه ام جا میگیرد.
اینکه او از جواد متنفر است.به خونش تشنه است را از قبل هم میدانستم.
جواد خواهرش را دزدید.
هر مردی هم که جای او بود ، ممکن بود عکس العمل سنگین تری را در پیش بگیرد.
ممکن بود حتی اعدامش کند.
یا نه…
حتی با شکنجه ی خواهرش ، تقاص ناموس به بازی گرفته شده اش را بگیرد.
من همه ی این ها را درک میکردم.
اما برخورد امروزش را نه…
به طرف تخت میروم و خودم را رویش می اندازم…
بوی او را به خوبی میتوانم از روی خوش خواب حس کنم.
بوی لعنتی اش…
دست روی صورتم میگذارم و به این فکر میکنم که ، مگر من جز اینکه میخواستم ساعتی خواهرش را از این حال و هوا جدا کنم ، نیت دیگری داشتم…؟
چرا فکر میکرد میخواهم کم کم حضور جواد را ، و شاید بعدها ازدواج آن دو را برایش زمینه سازی کنم…؟
شاید اشتباه از من بود…
بهانه گیری هایم…
اینکه فکر میکردم ، او آنقدر عاشقم هست که همه ی حرف هایم را ، خواسته های ناپخته ام را بدون چون و چرا بپذیرد.
چند ضربه روی در میخورد و قبل از اینکه من چیزی بگویم ، صدای قدم های کوچک و تند دخترک کوچک داریوش به گوشم میرسد:
_من آماده م شیلین جون…!
حالا چگونه این وروجک را ، همین طفل معصوم تنهایی که فکر میکرد بالاخره راهی به آن بیرون ، برایش پیدا شده را مجاب کنم…؟
داریوش:
راننده در ماشین را میبندد و او آخرین نگاه را به پنجره اتاقشان میدوزد.
زیاده روی کرد…؟
_یه سیگار برام روشن کن!
ایرج به سرعت یک نخ سیگار از جعبه بیرون میکشد و کبریت میزند.
مهم نیست در فضای بسته هستند…
حال داریوش بد است و باید لحظه ای خودش را از این نا آرامی رها کند.
دخترک کم کم هوای آزادی آن بیرون را میکرد.
هوای خانه ی پدری…
هوای گشت و گذار در شهر و…
شاید هم کشاندن جواد به اینجا…
شرط و شروط برایش میگذاشت و این داریوش را عصبی و کلافه میکرد.
سیگار را لای انگشتانش قرار میدهد و خودش شیشه ی ماشین را پایین میکشد.
پُک که میزند ، نصف دود بیرون میرود و همان نصف کوچک ، تمام فضای کوچک خودرو را در بر میگیرد.
چگونه حالی اش میکرد نمیشود؟
اصلا حرف گوش میکرد؟
هیچ به این فکر میکرد که اگر آن دزد بی ناموس ، بار دیگر بخواهد کارش را تکرار کند چه میشود؟
داریوش در شهر کشت و کشتار به راه بی اندازد راضی میشود؟
یا میخواهد تا زمانی که خواسته هایش برآورده میشد ، این رویه ی قهر و آشتی اش را در پیش بگیرد؟
چشم میبندد بار دیگر و…صدای خانجونش را به یاد می آورد:
“_روله ، مینو تازه عروسه…تازه عروسا ناز دارن…قهر و آشتی دارن…گاهی سر یه حرف کوچیک اونقدر دلشون میشکنه که میشینن زار زار به خاطر همون یه کلمه گریه میکنن…به خیالشون بدبخت شدن…به خیالشون اخلاق شوهر بعد از اینکه خرش از پل گذشت ، عوض شده…مخصوصا تازه عروس بچه سال…دل به دلش بده ، اما نه تا حدی که بُرّشِت ، اقتدار مردونه ت زیر سؤال بره…با سیاست نازش بده…جوری که از روز اول ، متوجه بد و خوب رفتارش بشه…گناه داره ، تازه از پدر و مادرش جدا شده…”
دو انگشتش را گوشه ی چشمانش میمالد و سیگار را از پنجره بیرون می اندازد.
این بو دیگر آرامش نمیکند…
نه بعد از وقتی که آرامشش را ، خواب راحتش را در رایحه ی آن موها پیدا کرد…
_آقام گویا ریزش تونل جدی بوده.یکی از کارگرا دستش ترک برداشته…بارون کارشونو عقب انداخته!
_طبیب بفرستید بالا سرش.بقیه ی کارگرا رو هم فعلا مرخص کنید .