رمان بالی برای سقوط پارت ۲۹
– محدثه!
با بیخیالی لبانش را غنچه کرد.
– مرگُ محدثه.
پوفی کشیدم که خندان از کنارم گذشت. لب گزیده با حالی که سعی داشتم برای یک خجالت کشیدن اساسی آمادهاش کنم، جلو رفتم.
وارد نمای پذیرایی که شدم اول از همه خواهر مامان فاطمه را دیدم. به قول محدثه مادر عزرائیل!
– بیا فاطمه، بیا عروس خوشگلت اومد!
سلام و احوالپرسی با این خاله خانم مغرور کردم اما گویی لبانش برای جواب دادنم به زور تکان میخورد.
سر به سمت محدثه چرخاندم که چشمان پر زرق و برق مامان فاطمه را دیدم.
دیدن چشمانش عجیب مرا وادار به لبخند ملایمی کرد.
– الهی شکرت…چشم حسود کور بشه مادر چقدر ناز شدی!
سر پایین انداختم که صدای زنگ خانه به صدا درآمد. فریبا با غر بیرون رفت و من با اشارهی محدثه کنارش روی مبل نشستم.
– حیف که وقت نیست واسش اسفند دود کنم مهمونا دارن میآن.
قبل از بلند شدن آتنا از جایش، زرنگی را به حد اعلاء رسانده به سمت آشپزخانه رفتم و در همان حال رو به مامان فاطمه لب باز کردم:
– نیازی به این کارا نیست مامان…کمک لازم نداری؟ من اینجا بیکارم ها!
– پس اگر بیکاری میشه اینجا رو یکم مرتب کنی؟!
فراز هیچگونه ارث ظاهری از مادرش نبرده بود. چون این زن با این چشمان سبزرنگ مهربان و آن لباس نقرهای تنگ که اندامش را زیادی زیبا نشان میداد، هیچگونه شباهتی در فراز و فریبا از خود به جای نگذاشته بود.
– خاله جون کاری هست من انجام بدم؟
زیر لب نق زدم:
– خود شیرین!
سپس دست جلو بردم تا ظرفها و کاسههای کثیف روی میز ناهارخوری را بردارم.
– نه خاله نیازی نیست.
دلم یک نیش باز و قهقهی بلندی برای آن صورت ضایع شدهاش میخواست.
سر عقب چرخاندم که صورت درهم رفتهاش مقابل چشمانم نقش بست. با رفتنش دیگر خودداری و فشار آوردن دندان روی لب بیمورد بود. ریز ریز میخندیدم و فضای آشپزخانه را مرتب میکردم و در این میان صدای سلام علیک مهمانها فقط به گوشم میرسید.
– کارِت تموم نشد؟!
سرم را روی شانهی چپ و راستم به ترتیب خم کرد تا از درد اندک گردنم بکاهم.
– آخراشه.
جلو آمد و روی صندلی نشست. دست زیر چانه تکیه کرد و نگاهش را به من داد.
چشمانش آن ذوق و شوق همیشگی را نداشت.
– چیزی شده؟!
کلافه بود و این از چرخ خوردن مدام مردمکش و ریسه رفتن انگشتانش روی میز کاملا مشهود بود.
– نه مثلا چه چیزی؟
ظرفهای شسته شدهی انباشته روی سینک را یکی یکی درون کابینتها جا میدادم و در همان حال مغزم را روی حرکات مشکوک و کلافهوارش تنظیم میکردم.
– من تو رو خوب میشناسم محدثه، یه چیزیت شده دیگه! نکنه فریبا یا آتنا حرفی چیزی زدن؟
صدای نچ گفتنش به گوشم رسید.
کار جای گذاری ظرفها که تمام شد، قامت راست کردم و دست روی کمرم گذاشتم.
– آخیش…تموم شدن!
نمیخوای بگی این قیافهی زارِت واسه چیه؟!
پلک محکمی بست و بعد از باز کردنش از روی صندلی بلند شد.
– بیا بریم بعداً بهت میگم.
از آشپزخانه که بیرون زدیم، با صحنهی عجیبی مواجه شدم.
چقدر تغییر کرده بود!
زمانِ من از این چین و چروکها روی صورتش بود؟!
چشمانش زیادی پیر میزد و مگر در آن خانه چه خبر بود؟!
بغض کرده از دیدنش جای دیگری نشستم.
حالا حالِ صدرایی که مدام به بهانهی امتحان داشتن من پا به خانه نمیگذاشت برایم مشکوک شده بود.
یا حتی عاطفهای که صدایش از پشت گوشی غمگین بنظر میرسید.
بغض درون گلویم را به زور قورت دادم.
سرم را به هر سمتی میچرخاندم اِلا جایی که نشسته بود. دیدنش باعث جمع شدن آب درون چشمهایم میشد.
– تو چته حالا با این قیافهی درهمِت؟!
بدون اینکه نیم نگاهی به سمتش بیندازم لب زدم:
– هیچی.
و بعد برای نشنیدن ادامهی فشارهایش سرم را به سمت مخالفش چرخاندم.
مولودی تمام شده بود و همه رفته بودند.
حتی اویی که موقع رفتن چشم دنبال کسی میچرخاند و من پشت بقیه خودم را قایم میکردم.
داد دلم چرا درآمده بود؟!
مگر او همان کسی نبود که شوهر کردنم با این سن و کلی آرزو برایش پشیزی هم اهمیت نداشت؟!
حال چشمان طوفانیام در ده فرسخی قابل رؤیت بود و به همین دلیل اصرار مامان فاطمه مبنی بر رفتنم زیاد شد.
– مادر نیازی نیست بمونی، برو امتحان داری فریبا و آتنا هستن…برو که فراز دمِ در منتظرته!
باش آرامی زیر لب گفتم و بیتوجه به نوع پوششم و شالی که فقط در دستم قرار داشت به سمت در رفتم.
موهای بلند و مواج شدهام تا روی گودی کمرم نشسته بودند و من انگار وجود فراز را جلوی در باور نکرده بودم که شوکه شده نگاهش میکردم.
او هم بدتر از من بود.
مدام نگاهش میان چشمهایم و موهایم و لباسم میچرخید.
به خود آمده اِهمی کرد و پلک محکمی زد.
– مگه نمیآی؟!
سرم را با بهت تکان مختصری دادم و کفشهایم را به پا کردم. در این هول و وَلا افتادن، خنده دارِ قضیه جایی بود که حتی شال سر کردن را هم از یاد برده بودم.
تندی به راه افتادم و او منتظر ماند تا من اول وارد خانه شوم.
بدجور به تب و تاب افتاده بودم.
تب و تاب نمایان شدن موهایم و انگار او در خانه متجاوز به حساب میآمد.
– چیزی شده؟
نگاهش باز در نگاه بیچاره و نالانم نشست.
یا خدا جه به سر فراز اومد