رمان طلا

رمان طلا پارت 129

5
(1)

 

 

– نه قربونت برم درد ندارم

 

زیر گردنم تا روی چانه‌ام را زبان کشید،مثل یک گوشت لذیدی که مزه مزه می‌کند.

 

+چرا اینقد خوشمزه ای آخه؟ دروغ نگو صورتت جمع‌شد از درد

 

پایم را دور کمرش حلقه زدم.

 

نمی‌خواستم با وجود دردهای جزئی شب به این زیبایی را خراب کنم.

 

– درد دارم نا زیاد اما هزار برابرش دارم لذت می‌برم عزیزم

 

اجازه حرفی به او ندادم و بوسه‌ها را شروع کردم.

 

بعد از به اوج رسیدن خودش را کنارم روی تشک انداخت.

 

مرا روی خود کشید .

 

نفس‌نفس می‌زدیم و تن هایمان خیس از عرق بود.

 

از خستگی زیاد در مرز بیهوش شدن بودم .

 

سر روی سینه‌اش گذاشتم و آرام گرفتم .

 

دستش سریع برای نوازش موهایم پیش قدم شد.

 

سؤالش را باز تکرار کرد .

 

+طلا جانم درد نداری ؟

 

 

 

داشتم ولی زیاد نبود. بیشتر آن چند قطره خونی که روی تشک بود وحشت کرده بودم.

 

– خیلی کم اصلا اذیتم نمیکنه

 

دست زیر کتفم گذاشت مرا بالاتر کشید.

 

+ بریم دکت؟ر شاید مشکلی پیش اومده باشه

 

با کرختی سربلند کردم تا نگاهش کنم .

 

-دورت بگردم یه‌ذره درد دارم که برای همه این درد عادیه الان بریم دکتر چه کار کنیم

 

+ می‌ترسم یه وقت بهت آسیب رسونده باشم

 

خودم را روی بدنش سُر دادم و لب‌هایش را بوسیدم.

 

– نرسوندی… من خوب خوبم… فقط یکم خستم

 

بوسه‌ای روی گونه‌ام کاشت.

 

باز سرم روی سینه‌اش گذاشتم و موهای کم‌پشت روی سینه‌اش را به بازی گرفتم.

 

یاد حرفش وقتی موهای سینه اش را نوازش کردم افتادم.

 

-الان دیگه مشکلی نداره

 

منظورم را فهمید.خنده ی بلندی کرد.

 

+نه الان دیگه اگه تحریکم کنی عواقبش پای خودته

 

-خوبه

 

 

 

 

آرام یکی پشتم زد.

 

+بخواب بچه پررو خودتو تو دردسر ننداز

 

-من عاشق دردسرم

 

ناباور اسمم را صدا زد .

 

+طلا ؟

 

الان جمله ی شرم را خورده و حیا را قورت داده برای من کاملاً صدق می‌کرد .

 

-جون طلا

 

+ اذیت نکن بچه

 

– چشم

 

+ دختر خوب

 

آرام گرفتم.

 

+ ببرمت حموم یکم دلتو با آبگرم ماساژ بدم؟

 

عاصی شده گفتم.

 

– من فقط خستم می‌خوام بخوابم

 

نگران پرسید .

 

+مطمئن باشم خوبی

 

برای آرامشش گفتم .

 

-به جان داریوش خوبم

 

 

 

 

+ داریوش پیش مرگ تو شه چه‌جوری از تو تشکر کنم واسه این آرامشی که به بهم دادی منو از مرز دیوونگی کشیدی بیرون و تو بغلت بهم جون دادی…چه کار کنم برات که جبران بشه این همه خوبی ای که در حق من کردی

 

روی سینه‌اش را بوسیدم. چشمانم را دیگر نمی‌توانستم باز نگه دارم.

 

با آخرین توانم گفتم.

 

– بغلم کن … همین

 

جز فشار دستش دور تنم از آن شب چیز دیگری یادم نیست.

 

………………………………………………………..

 

داریوش

 

صدای نفس‌های بلند و منظم طلا در گوشش می‌پیچید و گرمی نفس‌ها را روی پوستش احساس می‌کرد.

 

هنوز باورش نمی‌شد که این اتفاق افتاده و الان طلا تمام‌وکمال متعلق به اوست .

 

دیشب به جریان ساعت شک کرد و صبح از جواد پرسیده بود .

 

او هم جریان اینکه آن کادو متعلق به دندان پزشک درمانگاه است را کامل برای داریوش تعریف کرد .

 

آن لحظات خون درست‌وحسابی به مغزش نمی رسید و در جریان نبود چه می‌کند.

 

 

 

 

وقتی به خانه آمد و کمی آرام‌تر شده بود تازه یادش آمد که نباید او را اذیت کند .

 

که تازه او از یک خودکشی جان سالم بدر برده بود.

 

که او مانند یک چینی ظریف و شکننده بود.

 

 

هنوز کارش با آن مردک تمام نشده بود نقشه‌ها داشت برایش .

 

خودش می‌دانست لایق کسی که انقدر پاک و دست‌نخورده است نیست.

 

خودش می‌دانست نباید دل ببندد به او و زندگی او را هم نابود کند.

 

اما امان از آن دو چشم زیبا و مسحور گر…

امان از آن لبان فریبگر…

امان از آن دو گونه‌ ی سیب مانند…

و امان از آن تن و بدن بلورین…

از ان طرز حرف زدن قند گونه اش…

 

وقتی صحبت می‌کرد دوست‌داشت بنشیند و کلمات را از دهان او ببلعد و مانند حبه های قند بالا بیندازد.

 

آن وقت یک بچه قرتی از راه نرسیده شاخ شده بود برایش .

 

اصلا ذره‌ای اهمیت نداشت وقتی انتخاب فرشته اش او بود با وجود تمام بدی‌ها و کثافت‌کاری‌هایش طلا او را انتخاب کرده و همین کافی بود برای آرامش خاطرش.

 

 

 

 

تن عریان را او را در آغوش داشت و این برایش معنی خود زندگی بود.

 

سوالات زیادی در ذهنش بود که هنوز جوابی برایش پیدا نکرده بود.

 

مثلاً دلیل خودکشی طلا…

دلیل ناراحتی‌های اخیرش را…

اما پیگیر بود و مطمئن بود که پیدا می‌کند جواب سوالاتش را .

 

…………………………………………………………..

 

طلا

 

چنددقیقه‌ای بود که بیدار بودم اما چشمانم انگار بهم‌چسبیده بودند و باز نمی شدند.

 

پشت پلک‌هایم تصویر شب گذشته را مرور می‌کردم.

 

بوسه‌های آتشین روی تن و بدنم که الان با فکرش جای بدسه ها گر می‌گرفت.

 

دستی کنارم کشیدم تا ببینم او کنارم است یا نه که با جای خالی او مواجه شدم .

 

چشمانم را به‌سختی باز کردم اما اثری از او نبود.

 

درد زیر دلم کمی اذیتم می‌کرد در هنگام تکان خوردن.

 

صدایم را بالا بردم و او را صدا زدم.

 

– داریوش

 

جوابی دریافت نکردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا