رمان بالی برای سقوط پارت۱
– بدبخت شدم…وای بدبخت شدم…دیدین خاک به سرم شد؟!…خدایا من چه غلطی کنم، این چه مصیبتی بود!
جلو آمد و بدن لرزانم را بغل زد. اشکهایم تمام جانم را با خود میبرد.
لرزش تنم ثانیه به ثانیه بیش از قبل میشد!
– چیشده *کْچَکَم؟! آرام *بو!
دست به صورتم رساندم و با تمام وجودم زار زدم. ترسیده مرا به مبل کناری کشاند و از پیشم رفت.
هق هقم کل خانه را برداشته بود.
همراه با لیوان آبی نزدیک آمد و به زور آن را جلوی لبانم گرفت.
– بخور *رولَه…بخور…آرام بو بینم چیشده!
صدایم خش برداشته بود از شدت هق هق و نالههایی که از حنجرهام بیرون زده بود.
کمی گریهام آرامتر شد.
– چیشده رولَه؟
قطرهی اشکی آرام از گوشهی چشمم پایین آمد.
-هِنار؟ پیدام کردن!
***
-خب خانوما!
درس امروز تموم شد اما برای جلسهی بعد از فصل شش تا نه امتحان میگیرم هیچ بهونه ای هم قبول نمیکنم!
صدای خسته نباشید بود که در فضای کلاس پیچید و منی که تن خسته ام را به پشتی نیمکت تکیه دادم.
– چه عجب! بالاخره این زنگ وامونده خورد…کم مونده بود درس ده رو هم درس بده!
صدای محدثه که در گوشم پیچید، سرم را به سمت راست چرخاندم.
از نظر گذراندن آن صورت خسته و لب های آویزان، مرا به خنده واداشت!
– حالا خوبه این وسط چیزی هم گوش نمیدی و اینقدر غر میزنی.
با چشمان بیرون زده نگاهم کرد. خندهی کمرنگی زدم و مداد به دست، نکات روی تخته را وارد کتاب کردم.
– دستت درد نکنه…واقعاً که! من کی غر زدم؟!
– همین الان!
حرصی سرش را تکان داد.
– اَه…من اصلا چرا دارم با تو حرف میزنم!
– خوشم میآد فصل بهاره و هوا اِنقدر گرمه!
*کْچَکَم: در زبان کردی به معنای دخترم است.
*رولَه: در زبان کردی به معنای فرزند یا بچه است.
*بو: در زبان کردی به معنای باش است.
با دست خودم را باد زدم و مداد را درون دفتر انداختم. نیمکت سوم ردیف وسط کلاس نشسته بودیم.
– فکر کن تابستون چی میشه…وای کنکور هم دقیقاً تو اوج گرما میافته!
از شنیدن اسم کنکور پلکی بهم فشردم و مثل همیشه استرس به تمام جانم وارد شد.
محدثه لب گزیده از حرفی که زد، نزدیکتر به من نشست و نبود بچهها در کلاس، این راحتی خیال را بابت حرف زدن به ما میداد.
– ببخشید اصلا حواسم نبود…ای بابا…بخدا تو اگر استرس نداشته باشی صددرصد قبولی!
پوزخندی زدم و بیحواس اشک به چشمانم نیش زد.
– تو هنوز فکر میکنی دردِ من قبولیه؟!
درد من اون بخت بد لعنتیمِه که منتظره فقط کنکور تموم شه!
پوفی کرد و دستی به صورتش کشید. ناتوان از نگه داشتن اشکها، سر به میز گذاشتم.
دستش روی دستم نشست.
– یعنی کسی نیست بابات رو راضی کنه؟!
– تو حتی فکر کن یه نفر!…تموم زور مامانم شد راضی نگه داشتنش به اینکه خواستگارا تا بعد از زمان کنکور نیان!
ساکت ماند و من سر بلند کردم و با دستانم، اشک چشمهایم را پاک کردم.
– میدونی جالب چیه؟!
اینکه دو خونواده با هم بریدن و دوختن و قراره تن من کنن!
با تعجب به سمتم برگشت.
– چی میگی؟! یعنی بابات گفته حتماً با این ازدواج کنی؟!
سرم را آرام تکان دادم.
– پسره رو میشناسی؟!
بیحوصله دست زیر چانهام گذاشتم و الکی، شروع به ورق زدن کتاب کردم.
– نه…برای چی بشناسم؟
– دیوونه تو اگه بفهمی پسره کیه شاید بتونیم یه کاریش کنیم!
کتابِ زیر دستم را برداشت و من مجبوراً دل به نگاهش دادم.
– خواهش میکنم یه دقیقه به من گوش کن!
دلیل اینکه چرا محدثه قصد داشت مرا به هر چیزی امیدوار کند را نمیدانستم اما حس کنجکاو مانندی مرا به اطاعتِ حرفش وا داشت.
– بیا دارم گوش میکنم.
دستانش را بهم کوبید که زنگ کلاس خورد. قیافهی وا رفتهاش باعث خندهام شد و همهمهای که به مراتب بالاتر رفت.
– تا بچهها نیومدن سریع میگم، ببین تو باید بفهمی پسره کیه…یعنی آشناست یا غریبه!
ابرویی بالا انداختم که دو تا از بچهها وارد کلاس شدند و همین باعث شد کمی صدایم را از حد معمول پایین بیاورم.
– خب حالا طرف غریبه بود چی؟!
– ببین من رو…امکان نداره طرف غریبه باشه…اینجور که من از بابات شناخت دارم، مطمئنم طرف اگر فامیل نباشه حداقل آشناست، حالا نه واسهی تو ولی واسهی خونوادهت چرا!
چشمانم را در حدقه چرخاندم و حالا تعداد زیادی در کلاس بودیم.
– خب…گیریم فهمیدم پسره کیه حالا چی؟!
دست زیر چانه گذاشت و با قیافهی متفکری لب زد:
-خب…اگر پسره تحصیل کرده باشه که با ادامه تحصیل تو اصولا نباید مخالف باشه اما اگر تحصیل نکرده باشه باید یه کاری کنیم با این ازدواج مخالفت کنه!
– خانوم باهوش، تو این دور و زمونه، خیلیا هستن که تحصیل کردن اما اجازهی تحصیل و کار کردن به زنشون رو نمیدن!
– خب اینم یه راهحل داره!
دستی به مقنعهی سورمهای رنگش کشید و خوشا به حالش که فعلا مثل من به فکر بدبختیهای بعد کنکورش نبود.
تمام دغدغهی او فارغ شدن از درس خواندن بود و تمام دغدغهی من قبولی در رشتهی مورد علاقهام!
– چه راهحلی؟!
– بنظر من اگر پسره تحصیل نکرده بود که باید تحقیق کنیم ببینیم اخلاقش چه جوریه!…اگر تحصیل کرده بود یه راست میریم باهاش حرف میزنیم و متقاعدش میکنیم یا مخالفت کنه با این ازدواج یا با ادامه تحصیل تو موافقت کنه!
– حالا چجور ببینیمش که بابا نفهمه؟!
با خنده چشمکی به سمتم روانه کرد که معلم وارد شد و سریع بلند شدیم.
بعد از اتمام صلوات نشستیم و من خودم را به محدثه چسباندم.
– بگو دیگه!
– مگه نگفته بودی صدرا خیلی کمکت میکنه یا عاطی؟!
چشم گرد کردم.
– آره…چرا؟!
– میتونیم بگیم صدرا بیاد ببرمون به بهانهی اینکه حال من بده یا خانوادهم نیست یا…کلی بهانه هست عزیزم.
***
– عاطی؟
– بله!
– میشه چند دقیقهی دیگه بیای اتاق؟! کارِت دارم.
پلکی به معنای بله باز و بسته کرد. بلند شدم و خواستم راهی اتاق شوم که صدای عمه این اجازه را نداد.
– بالاخره کی آمین رو قراره بدین بهشون؟! این درس چیه الکی بهانهش کردین؟ بابا دست بجنبونین یه وقت از دست نره!
با عصبانیت دست مشت کردم و این زن چه از جانم میخواست؟! همهی عمهها اینجور بودند؟!
نبود بابا این اجازه را به من میداد که جوابش را با راحتی خیال میدادم.
-ببخشید عمه اما همه مثل بچههای بقیه نیستن که ترس اینکه کسی نیاد بگیرَتِشون رو داشته باشن! آدم باید به فکر تحصیل کردن و سطح سوادش باشه نه کلفتی خونهی شوهر!
و دقیقا منظورم از بچههای بقیه دقیقا دخترهای خودش بود. پوزخندی زد و موی سفید شدهاش را پشت گوشش رساند.
– مثلا میخوای با این درس مَرسا به چی برسی؟!
من هم خندان، دست به سینه شدم.
– دستم برای گرفتن دو قرون جلوی شوهرم دراز نیست که هر لحظه سرکوفتم بده چرا فلان کار رو نکردم!
لبش را جوید و انگار به تِریپ قبایَش برخورده بود!
هر چند ذرهای برایم اهمیت نداشت.
به قول صدرا، من بچهی خلف بابا بودم و از بچهی خلف، هر کاری سر میزند.
– ولی خب فکر نکنم بتونی بری دانشگاه چون خان داداشم نمیذاره!
زیبا شروع شده وهیجان انگیز