رمان بهار

رمان بهار پارت ۹۰

4
(7)

این بار دیگه رسما ترسیدم! من؟ من غلط کنم که همچین چیزی بخوام.

از جا بلند شدم و با چند قدم مصمم ایستادم رو به روش…

من اصلا دوست نداشتم اون هیولایی که زنده بود یه روزی توی این مرد

دوباره از زیر خاکستر بلند بشه و ققنوس وار

آتیش بزنه همه هست و نیستم رو.

دستم رو روی سینه پهنش گذاشتم و آروم خودم رو جا کردم بین عضله هاش…

دست هاش بی حرکت افتاده بود و نفسش با درد بالا و پایین می

شد.

می دونستم فشار روشه، می دونستم حال خوبی نداره و من همه این هارو می دونستم و باز هم بد قلقی می کردم…

_ دلخور نشو از دستم، به جای این که تیز بشی و متهمم کنی ،

یه نگاه مهربون کنی و دست بذاری روی دستم زود تر جواب می ده بهزاد…

هر چیزی که از نظر تو نخواستن و بد بودن هست از طرف من که این معنا رو نداره

شاید اسمش ترس نیست… اسمش شرم باشه!

نفس عمیقی کشیدم و با شک گفتم:

_ چیزی که باور کن خودمم نمی دونم علتش چیه؛ ولی فقط اولش اینطوره…  تلخی نکن دکتر جان!

بالاخره دست های بی حرکتش بالا اومد و نشست روی کمرم…

مهره هام رو نوازش کرد و دم گوشم گفت:

_ دکترو کوفت! مگه نگفتم اینطور صدا نکن منو…

گفته بود؛ بارها گفته بود ولی من خوشم میومد از این حرصی که می خورد…

شیطون درونم فعال می شد و نمی تونستم جلوی این حجم از خباثت رو بگیرم…

دستم رو کشید و با هم راهی پله ها شدیم…

راست می گفت بهزاد؛ پر شده بود و باید خالی می شد این همه تنش و حال بدش…

توی بغلش خوابیدم و دست هام رو وادار کردم تا آرومش کنم..
.
پنجه هام رو مجبور کردم تا توی موهای مردونه اش بشینه و نوازشش کنه…

لب هام رو به تصدق کردنش واداشتم و توی گوشش از دوست داشتنش گفتم.

دروغ بود… همه اش دروغ بود و می خواستم با این دروغ ها دل خوشش کنم و موفق هم بودم.

انقباض بدنش کم کم رفع می شد و داشت به حالت عادی بر می گشت…

نیم ساعت که گذشت؛ دستشو فرستاد زیر پیرهنم و گفت:

_ لمست کنم ولوله؟

اجازه گرفتنش دلم رو قرص کرد که این مرد، واقعا فرق داره با اون بهزادی که اهمیت نمی داد یه هیچ جز خودش  و خودش…

دستشو آروم لمس کردم و خزیدم توی بغلش…

چشم هاشو با لذت بست و آروم و از ته دل بوسید صورتم رو…

کم  کم پیش می رفت؛ لبم رو به دندون کشید و آروم و نرم شروع کرد به بوسیدن و از لبم گاز های خیلی یواش گرفتن…

زبونش رو روی لبم کشید و با لذت گردنم رو بوسید… 

شاه رگم نبض می زد از حرارت این معاشقه های حرفه ایش

دقیقا روی شاهرگم رو بوسید و همون جا شروع  کرد به مک های آروم زدن طوری که کبود نشه‌‌‌…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا