رمان بهار

رمان بهار پارت ۷۸

5
(3)

دستم رو گرفت و کشید به سمت اتاق؛ مجبورم کرد دراز بکشم و خودش هم کنارم روی تخت نشست.

_ از دکتر پرسیدم، قبل از اینکه بیای اینجا…

گفت باید استراحت کنی و به خودت برسی، نباید چیز سنگین بلند کنی،

نباید زیاد از پله بری بالا و پایین بشی و نباید هزار جور کار دیگه کنی…

حداقل دو روز باید مراقب باشی تا کامل خوب بشی، شرایط خاصیه،

تو از خودت حرف می زنی ولی من نه! رفتم از دکتر متخصص پرسیدم.

از لحن حرف زدنش، اونم این قدر طلبکارانه نا خواسته خنده ام گرفت!

شبیه پسر بچه های تخس…!

می گفت من می دونم و من رفتم پرسیدم انگار که قرار بود بهش جایزه بدن!

نگاه پر از تمسخر و اون لبخند گنده روی لبم باعث شد اخم هاش بدجور توهم بره!

چشم غره بدی بهم انداخت و عصبی تر از قبل گفت: 

_ کجای حرف من خنده داره که دهنتو باز کردی برا کر و کر کردن؟؟؟؟

وقتی دیدم هوا پسه و جدا داره از کوره در می ره،

سریع خودم رو جمع کردم و بدون محل دادن بهش، کاملا ولو شدم روی تخت…

اگر این بهزاد رو می تونستم، امروز خشک می کردم و برای همیشه نگه می داشتم!

نگه می داشتم چون مطمئن بودم این مود دیگه تکرار نمی شه؛ دیگه بهزاد رو این طور حامی،

مهربون و این طور نگران نمی بینم.

واقعا به خاطر حال من رفته بود و با دکتر زنان مشورت کرده بود؟

به خاطر من مشاوره گرفته بود ازش…؟!

کار های خیلی بعیدی انجام می داد این آقای بهراد… 

درد زیر دلم تا حدود زیادی بهتر شده بود ولی هرچی زمان می گذشت بیشتر می فهمیدم چه بلائی به سرم اومده.

هر دو روی تخت نشسته بودیم و به تی وی نگاه می کردیم.

به ظاهر چشمم روی فیلم بود ولی حواسم سمت آینده نا معلومم پرت بود.

آینده ای که خوب نمی دونستم قراره چه اتفاق هایی رو توش تجربه کنم.

بهزاد ضربه آرومی به بازوم زد و منگ خیره شدم بهش.

_ کجایی بهار؟ دوساعته دارم با خودم حرف می زنم پس؟؟ به چی فکر می‌کنی؟

_ من…؟! به هیچی…

عاقل اندر سفیه نگاهم کرد ظرف پسته رو به طرفم گرفت.

_ وقتی می خوای دروغ بگی حداقل خوب دروغ بگو تا این طور ضایع نباشی!

به هیچی فکر نمی کردی و هرچی صدات می کنم هیچی به هیچی؟

چی می تونستم به بهزاد بگم؟

افکارم  دست از سرم بر نمی داشت و این فکر ها همش  نتیجه کار خودش بود.

هرچند با هر بار صحبت در موردش؛ گند می زنم به اعصاب بهزاد و قطعا ترکش هاش خودم

رو زخمی می کرد ولی حق داشتم حالا که اینجاست، حالا که آخرین باره که اینجام،

دوباره و صد باره و حتی هزار باره بهش بگم که چی داره روانیم می کنه،

چی داره آزارم می ده و چی باعث شده این طور برم توی فکر.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا