رمان بهار پارت ۶۹
زخم زبون های تو و سرسنگینی بابا هم بدتر داره نابودم می کنه!
بابا من دخترتونم، پاره تنتون هستم؛
خوبه صد تا بچه ندارید که این طور رفتار میکنین با من…!
تردید و غم رو که توی چشم های مامان دیدم؛
راهم رو کشیدم و به سمت اتاقم رفتم.
از خودم بدم اومده بود که مجبور بودم به گفتن این حرف ها…
روی تخت دراز کشیدم و خودم رو بخواب زدم….
چشم هام رو بسته بودم و به این فکر میکردم که چطور از پس این بدبختی که داشتم بر بیام؟!
لعنت به بهزاد؛ لعنت بهش که اینطور عذاب داد روحم رو و حالا کمر به بی آبرو کردنم بسته بود…
با باز شدن صدای در؛ نفس هام رو منظم کردم و تا مامان فکر کنه خوابم.
یکم سکوت و تعللش رو که احساس کردم و بالاخره صداش در اومد و سعی داشت بیدارم کنه:
_ بهار؟؟ بهار؟؟ بهار؟؟؟
آروم لای پلکم رو باز کردم و سعی کردم با چشم های خمار بهش نگاه کنم.
گیج بهش خیره شدم و بعد از کمی دست دست کردن گفت:
_ می خوای بری برو… به بابات می گم خودم…
گفت و به سرعت از جلو چشمم دور شد.
به رفتارش پوزخندی زدم… هرچی بود مادر بود! حتی اگر خوب بلد نبود مادری کنه…
باز هم مادر بود و می شد به راحتی دلش رو به دست آورد…
از جا بلند شدن و دیگه معطل نکردم.
تا همین الان هم خیلی دیر شده بود و نمی خواستم بهانه ای دست بهزاد بدم.
یه دوش سرسری گرفتم و بعد از برداشتن وسیله هام از خونه بیرون زدم…
مثل همیشه مگس توی جیبم پرواز می کرد و هیچ پولی نداشتم تا ماشین بگیرم.
همینطور پیاده شروع کردم به راه رفتن و وقتی به مترو رسیدم؛ کارتم رو زدم و سوار شدم…
خودم با پاهای خودم به سمت بی آبرویی می رفتم!
باور نمی کردم این قدر بیچاره شده باشم که این تقدیر شوم رو خودم با همین دست های آلوده رقم بزنم…
سرم رو به میله وسط مترو تکیه دادم و چهره بهزار جلوی صورتم نقش بست…
مرد عوضی! چطور می تونست با یه دختر بی پناه این رفتار رو بکنه؟
چطور از دستش بر میومد این همه نامردی؟!
وقتی به جایی که می خواستم رسیدم؛ از مترو پیاده شدم و راهم را به سمت خونه بهزاد کچ کردم…
خیلی دور بود و وقتی رسیدم؛ رسما به هن و هن افتاده بودم.
زنگ خونه اش رو فشار دادم و بدون هیچ حرفی در باز شد…
ته دلم آشوب بود و ترس…
می ترسیدم از این کاری که هیچ دخل و تصرفی توش نداشتم.
گاهی با خودم می گفتم ارزششو داشت؟!
طلاق گرفتن از فرزاد ارزش این همه بدبختی و فلاکت رو داشت؟!
الان چی؟! این آبروی کوفتی که می گی ارزش این رو داره که خودت رو ذلیل کنی و بندازیش توی دست های گرگ؟!
هیمنطور پشت در خونه اش ایستاده بودم و داخل نمی رفتم…
پاهام همراهی نمی کرد باهام و ترس همه وجودم رو برداشته بود.
وقتی تعلل و دو دلیم به اوج خودش رسید؛
قامت بلند و چهار شونه اش توی چهار چوب نقش بست و با یه اخم تند بهم خیره شد و گفت:
_ پس چرا نمیای تو؟
بی حرف نگاهش کردم و غرق شدم توی اون مرداب سیاه و گیج کننده…
از همیشه آروم تر بود و نقشه ها ریخته بود واسه جسم بکرم….
مچ دستم رو گرفت و منو با خودش توی خونه برد.
تا مبل ها هدایتم کرد و دستشو روی شونه هام گذاشت و مجبورم کرد روی اون ها بشینم.
خودش هم ازم دور شد و با صدای بلندی گفت:
_ رنگ به رو نداری بهار! چت شده دختر؟!
تازه می پرسید چم شده؟!
چه سوال مسخره ای… معلوم نبود؟
داشتم توی آتیش خودخواهی و هوس تو نامرد می سوختم و حالا ازم می پرسی چم شده؟
لیوانی پر از شربت رو رو به روی صورتم گرفت و گفت: