رمان طلا پارت 81
داریوش وسایلش را جمع کرد
-شیرینی آزادیته دیگه اون تو نبینمت
-خاک پاتم بمولا
-حقت بود اون پول برو مشکلتو حل کن
باز جلو تر آمد
-مرگ غلام بزار دستتو ماچ کنم
باز عقب تر رفت .
-برو گفتم
دست روی سینه اش گذاشت به نشانه احترام. اوهم گونه هایش کبود و بینی اش باد کرده بود.
-نوکرتم …عزت زیاد
هاتف هم لبخند به لب کناری ایستاده بود.
-باید میدیدین چقدر خوشحال شد انگار دنیا رو بهش دادن
ساک را پرتاب کرد در آغوش هاتف.
-به بچه های خودمون چیزی نگو در موردش نمیخوام غرورش نابود شه
-رو چشمم آقا
در ماشین در راه برگشت به انبار بودند.
-انباری مش علی رو خالی کردید؟
– بله آقا آماده ی آمادس
-امشب ساعت ۳ و ۴ میرسه حواستون جمع باشه چهار یا پنج نفر هم بیشتر نباشید واسه خالی کردن که جلب توجه نشه
-حواسم هست
-یه ساعت قبلشم اونجا جمع باشید زیر نظر بگیرید اونجا رو اگه چیز مشکوکی دیدین به طرف بگید نیاد چهار چشمی مواظب باشید اون فرخ حرومزاده موذی تر از این حرفاس
-شما نگران نباشید آقا
نفسی گرفت و دستی در موهایش کشید.
-نگرانم هاتف …نگرانم بد بیاری پشت بدبیاری
گوشی تلفن در دستش لرزید طلا بود بلافاصله پاسخ داد .
-جانم
برایش مهم نبود که هاتف کنارش نشسته بود مهم طلا بود.
طلا در آنطرف خط پا روی پا انداخته و گوشی را به گوشش چسبانده بود با جواب دادن داریوش سریع گلایه هایش آغاز شد .
-فک کنم از خونه که بیرون میری کلا منو فراموش میکنی نه زنگی نه پیامی نه خبری
احتیاج داشت الان کنارش باشد .
-حق با توعه ببخشید
هاتف را ول میکردند فرمان و جاده را ول میکرد و به داریوش نگاه میکرد ابروهایش بالا پرید و چشم هایش بیرون زد.
اولین بار بود که میدید داریوش از یکی معذرت خواهی میکند
آن هم آنقدر آرام و ملایم.
طلا باز هم زبان ریخت .
داریوش سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشم هایش را روی هم گذاشت تا بتواند با تمام جان و دلش به صدای آرامش بخش وجودش گوش کند .
-نچ نمیشه به همین راحتی ها هم که نیست
-چیکار کنم برات
خودکاری که روی میز بود را برداشت و گوشه ی لبش گذاشت.
– اومم بزار فکر کنم
تبسمی روی لبش نقش بست و لب زد
-فکر کن خوب فکر کن
چند ثانیه بعد باز هم صدای خوش آوازش در گوشش پیچید
-شاید اگه مثل یه جنتلمن به شام دعوتم کنی ببخشمت
صدای خنده ی بلندش در اتاقک ماشین پیچید.
هاتف هم لبخندی روی لبانش نشست خوشحال بود از خوشحالی آقایش این شادی حقش بود.
بعد از آنهمه سال سختی حق این شادی را داشت .
-پس من شما را به صرف شام در یکی از رستوران های تهران دعوت میکنم این افتخار رو به بنده حقیر میدین و منو همراهی میکنید؟
صدای خنده ریزش در پشت تلفن باعث شد تا در دل قربان صدقه اش برود.
-بله جناب این افتخار رو بهتون میدم.
-بسیار خوشحال شدم پس شب میبینمتون.
-خدانگهدار
گوشی را از کنار گوشش پایین آورد و آیکون قرمز را زد این دختر او را جادو میکرد .
-هاتف
-امر بفرمایید آقا
-به یکی از بچه ها بگو برن تو یه رستوران خوب و باکلاس یه میز دو نفره رزرو کنن بگو لباسای ادمی بپوشن تا حداقل راهشون بدن تو
– حله
-قبل از انبار اول یه طلافروشی پیدا کن
هاتف جلوی بازار طلا فروشی ایستاد و داریوش از ماشین پیاده شد و منتظر هاتف ماند.
وقتی دید هاتف از ماشین پیاده نمیشود سرش را از پنجره به داخل برد
-پس چرا نمیای دیگه
با تعجب به داریوش نگاه کرد .
-منم بیام؟
-آره بیا من که سرم از این چیزا نمیشه
-منم وارد نیستم
-حالا بیا پایین ببینم چی میکنیم
هاتف ماشین را پارک کرد و پیاده شد.
پشت ویترین اولین طلافروشی ایستادند و نگاه کردند هیچ پیش زمینه ای از اینکه قرار است چه چیزی انتخاب کنند نداشتند .
داریوش دستش را به شیشه چسباند و تک پوشی پهن و زرد رنگی را نشان هاتف داد.
-اون چطوره ؟ سنگین هم هست
هاتف سرش را کج کرد و کمی نگاه کرد .
-نه آقا من ننم از این داشت فک کنم پیرزنونه باشه
با تعجب به هاتف نگاه کرد.
-ینی طلا هم پیری و جوونی داره؟
هاتف سرش را خاراند
-فک کنم داشته باش.
داریوش نگاه دیگری به ویترین انداخت.
– گمونم اینجا همه پیرزنونه ایه بیا بریم اینور
سمت طلا فروشی دیگری راه افتادند آنجا همچیزی پیدا نکردند سه چهار طلافروشی گشتند و نتوانستند چیزی انتخاب کنند.
به یک مغازه ای که رسیدند چیزی گوشه ویترین توجهش را جلب کرد .