رمان بهار

رمان بهار پارت ۶۱

5
(2)

از جیغ جیغش بوی خوبی استشمام نکردم ولی خودمو نباختم و با جدیت و غرور بیشتری گفتم:

_ آره من همه رو رسیدم بخونم و با تلاش هرچیزی ممکنه! حتما تو تلاشت به اندازه من نبوده.

دوباره می‌خواست دهن باز کنه یکی از پسرهای کلاس گفت:

_ بسه دیگه به اندازه کافی خسته هستیم حوصله دعوای دخترونه رو دیگه نداریم.

از حرفش لبخندی روی لبم نشست.

منم حوصله دعوا و سر و صدا اونم با همچین آدم بی منطقی نداشتم.

کلاس بعدی من هم توی همین اتاق برگزار می‌شد؛ پس لازم نبود برم بیرون.

همونجا روی صندلی ها نشستم؛ کیفم رو کنار گذاشتم و منتظر شدم تا کلاس شروع شه.

به آنتراک هم نیازی نبود… همونجا باید مینشستم تا کلاس بعدی شروع بشه.

چشمام رو بستم تا برای چند لحظه ای استراحت کنم.

خدارو شکر کلاس خلوت خلوت بود و من تنها کسی بودم که اونجا نشسته بودم.

یک ربع تایم استراحت که تموم شد؛ دونه دونه بچه ها وارد شدند و استاد بعدی هم پشت سرشون….

به هر سختی بود؛ امروز هم تموم شد و روح و جسم خسته ام رو به خونه بردم.

اینقدر خسته بودم که هنوز سلام نکرده یا سلام کرده؛ روی تختم افتادم و به خواب رفتم.

این امتحان حسابی من رو خسته کرده بود.

نمی دونم چقدر خوابیده بودم ولی با تاریک شدن هوا چشم هام باز شد و گیج و منگ به اطرافم نگاه می کردم.

خداروشکر هیچ‌کس مزاحم نشد
و تونسته بودم حسابی استراحت کنم.

کش و قوسی به بدنم دادم و با کرختی از جا بلند شدم و رفتم بیرون.

طبق معمول مامان مشغول درست کردن غذا و خبری از بابا هم نبود.

سلام آرومی دادم که با شنیدن صدای مامان سرش به طرفم چرخید و
با کنایه گفت:

_ ساعت خواب بهار‌خانم

لبم رو به دندان گزید و گفتم:

_امتحانم خیلی خستم کرده بود
نمی تونستم دیگه بیدار بمونم…

سرش رو تکون داد و بدون مقدمه گفت:

_ وقتی خواب بودی فرزاد زنگ زد به بابات…

سریع شاخک هام فعال شده با کنجکاوی مشهودی گفتم:

_که چی بشه؟ حرف‌حسابش چی بود؟

مامان شونه اش رو بالا انداخت و گفت:

_ تو خودت نمی دونی حرف حسابش چیه؟ می خواد که برگردی!

بابات رفته باهاش صحبت کنه که تموم کنید ماجرارو…

تموم کردن ماجرا از نظر من یه معنی داشت از نظر خونوادم معنی دیگه ای!

مطمئن بودم که با معنی دیگه فکر نکرده اما باز هم پرسیدمش بد نبود.

به مامان نزدیک شدم و گفتم:

_ دقیقا چی بگه بهش؟

_ اینکه بدون دعوا و درگیری بدون شکایت و شکایت کشی تموم کنه…

دیگه درست نیست این همه وقت درگیر بودید. آخه وقتی تو به هیچ صراطی مستقیم نیستی،

این ماجرا ختم به خیر بشه بهتره اونا هم پسرشون زندان نره و آبروی ما بیشتر از این توی در و همسایه نریزه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا