رمان

رمان شوگار پارت 72

3
(2)

 

 

 

مردمکهایش روی نقطه به نقطه ی اطرافش میدوند…

کجاست آن لعنتی…؟

ممکن بود خودش برای شیطنت های ناتمامش ، جایی فرار کرده باشد…؟

 

هیچ اثری از او و رد پایش انگار پیدا نیست و قلب مرد ، دارد از جا کنده میشود …

گرگها تکه پاره اش نکنند….؟

 

_پیدات کنم زنده ت نمیزارم شیرین…

 

زیر لب می غُرّد و تمام افرادش برای پیدا کردن ردی از دختر آصیدممد ، وجب به وجب جنگل را میگردند…

 

_آقا یه چیزی پیدا کردیـــم…!

 

صدای فریاد یکی از نگهبان هاست و انگار همه را مانند مور و ملخ به همان نقطه میکشاند…

سرباز ها میدوند که وسیله ی پیدا شده را برای داریوش بیاورند اما…

 

اینبار انگار از یاد برده است مقام و منصبش را که قبل ازاینکه کسی به خدمتش بیاید ، ازاسب پایین میپرد و دوان دوان به طرف سرباز میدود…

 

او که روی دو پاهایش خم شده و چیزی از روی زمین برمیدارد….

 

بازویش را با خشونت میکشد و پسر جوان ، سنجاق کوچکی را برایش بالا می آورد:

 

_یه سنجاق سر زنونه ست آقا….

 

 

انگشتان حریص داریوش آن را ازدستش چنگ میزنند و نگاهش را به همان شئ کوچک میدوزد…

 

یک سنجاق کوچک ، با نگین های براق طلایی رنگ…

 

_آقا اینا مخصوص بانوان درباریه…فقط خانم هایی که توی عمارت زندگی میکنن میتونن از این سنجاق ها استفاده کنن…!

 

سینه اش تنگ میشود و ناگهان برمیگردد:

 

_همتون برید عقب…!

 

نفس میزند و آنها دیوانگی اش را که میبینند ، به سرعت عقب گرد میکنند…

 

مردمکهای حیران داریوش ، زمین را میکاوند…

رد پا ها را ..

به دنبال رد پای کوچکیست اما ، میان رد پاهای بزرگی که سربازان به جا گذاشته بودند ، هیچ چیز مشخص نبود….

 

 

_بگردین…همه جا رو بگردین و تا پیداش نکردید خبر مرگتون نیاد ….!

 

 

میگوید و در حالی که آن سنجاق را میان انگشتانش میفشارد ، به طرف اسبش خیز برمیدارد…

 

اگر …

اگر خودش فرار کرده باشد…؟

 

 

قلوه سنگ بزرگی روی سینه اش را فشار میدهد…

زخمش به شدت میسوزد و …با یک هِـــی بلند ، اسبش را راه می اندازد…

 

 

_دعا کن تا شب پیدات کنم….!

 

 

 

 

_آقا انگار آب شدن رفتن تو زمین….نبود…به وَللّه که وجب به وجب خاک این شهر رو به توبره کشیدیم اما اثری ازش پیدا نشد که نشد….

 

چیزی در وجودش سنگینی میکند…

یک حس بد و خوره وار…

یک جدال درونی که داشت ذره ذره میخوردش…

 

چشمان سنگین و سرخش را بالا می آورد و در نگاه ترسیده ی منوچهر مینشاند:

 

_خونه صیدممد رو گشتین…؟

 

_نه آقا…تنها جایی که نرفتیم اونجا بود اما دورادور خبرشو گرفتیم…به جز زن آصید ، هیچکس دیگه تو اون خونه نبوده…!

 

پلک میبندد و بازدم عصبی اش را بیرون میفرستد…

آن دختر تمام آرامشش را به هم ریخته بود…

فتنه گر ، چنان آشوبی با گم شدنش به جان داریوش انداخت که تاکنون حتی سر سوزنی از آن درماندگی را حس نکرده بود….

 

 

_کامران کجاست…؟

 

منوچهر با نفهمی ، لحظه ای صورت داریوش را نگاه میکند…

چشم های بسته و نفس های تندش را:

 

_جسارته آقام…آقا کامران…؟اون چرا…؟

 

 

_گفتم کـــامران کجاااست…؟

 

با شنیدن صدای فریاد داریوش ، چهارستون مرد بیچاره میلرزد و آن بیرونی ها هم بانگ رعب انگیز آقایشان را میشنوند:

 

 

_نِـ نِمیدونم آقا…میخواید صداشون بزنم…؟

 

_همین الان…همین الان بگو بیاد اینجا….!

 

 

منوچهر به سرعت عقب گرد میکند و هنوز خارج نشده ، در اتاق باز میشود و قامت کامران در چهارچوب نمایان …

 

نگاه دوبرادر در هم گره میخورد….

یک جفت چشم خونیِ کدر…

و یک نگاه معمولی و…کنجکاو:

 

_داشتم رد میشدم صدای فریادت رو شنیدم….

 

 

قدم به داخل میگذارد و منوچهر فورا نگاهش روی صورت کبود شده ی داریوش میدود…

 

_منو صدا میزدی….؟

 

_شیرین کجاست…؟

 

کامران خشمش را میبیند..

فک قفل شده اش را…

مشت های گره شده اش را و…به طرف منوچهر برمیگردد:

 

_تو برو بیرون…!

 

مرد اول نگاهی به داریوش می اندازد تا کسب تکلیف کند…

و همین کارش باعث سرخ شدن پوست کامران میشود:

 

_برو بیرون…!

 

تا داریوش دستور نداد ، او بیرون نرفت…

مرد عقب عقب خارج میشود و نگاه سنگین کامران ، از رد قدم های او ، تا چشم های ترسناک برادرش بالا می آید:

 

_چرا باید بدونم اون دختر کجاست…؟باز کجا رفته…؟

 

چانه ی سخت شده ی داریوش تکان میخورد و نگاه گرگ مانندش را یک دم از چشمان برادرش برنمیدارد:

 

_اگر باد به گوشم برسونه…اگر بر حسب اتفاق…

 

پلک میلندد و از شدت خشم ، کلمه کلمه میجود:

 

_اگر بر حسب اتفاق ، بفهمم تو توی گم شدنش دستی داشتی…

 

 

پلک کامران میپرد و…یک جا خوردگی کامل که باعث میشود نیم قدم جلو بیاید:

 

_بفهمی کار من بوده…خب…؟؟

 

پلک های داریوش از هم باز میشوند و خرمن آتش نگاهش ، برادر کوچکتر را میسوزاند:

 

_دیگه به صنمی که باهات دارم فکر نمیکنم…

 

نفس کامران به حالت منقطعی از سینه اش رها میشود …داریوش چه میگوید…؟

 

_اون کاری رو انجام میدم که نباید…!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا