رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 129

3.3
(6)

 

 

باورم نمیشد تموم روتختی زیر خون فرو رفته بود با دیدن خون ها انگار تازه دیروز رو به خاطر آورده باشم

 

ملافه توی دستم چنگ شد و اشک توی چشمام جوشید ، چطور من احمق دیروز‌ رو به این زودی فراموش کردم

 

روزی که بچه ام رو ، پاره تنم رو سقط کرده و با دستای خودم از بین برده بودمش

درسته بخاطر پدرش نمیخواستمش ولی هرچی که بود بچه ام بود

 

و حالا که از دست داده بودمش

میفهمیدم که چه دردی داره که بچه ات رو با دستای خودت بکشی و خیلی پشیمون بودم

 

نمیدونم چقدر توی اون حالت نشسته و به خون های روی ملافه خیره بودم که جورج داخل اتاق شد و به سمتم اومد

 

_بیا ببین برات چ…..

 

رد نگاهم رو گرفت و با دیدن ملافه خونی حرف توی دهنش ماسید و خشکش زد

 

اشکا تموم صورتم رو پُر کرده بودن ، با درد بی حال و غمزده توی خودم جمع شده ام که جورج به خودش اومد و با نگرانی پرسید :

 

_حالت خوبه ؟؟

 

بی روح سرمو بالا گرفتم که نگاهش رو توی صورتم چرخوند و نمیدونم چی دید که به سمتم قدم تند کرد و کنار تخت ایستاد

 

_پاشو برو حمام عزیزم تا بگم اینجا رو تمیز کنن

 

فین فین کنان دماغمو بالا کشیدم و سعی کردم بلند شم ولی هنوز یه قدم برنداشته بودم که جلوی چشمام سیاهی رفت و اگه جورج با سرعت نمیگرفتم نزدیک بود با سر نقش زمین شم

 

دستمو به سرم گرفتم و با درد نالیدم :

 

_آخ خدا چرا باید من این همه عذاب بکشم

 

 

 

 

 

یکدفعه جورج با یه حرکت به آغوش کشیدم با بغض سرمو به سینه اش چسبوندم که بوسه ای روی پیشونیم زد و با نگرانی گفت :

 

_هیش آروم باش همه چی درست میشه بهت قول میدم

 

وارد حمام که شدیم زودی داخل وان گذاشتم و بعد از کنترل سردی و گرمی آب گذاشت وان پُر شه و با نگرانی لبه وان نشست و خیره صورت رنگ پریده ام شد

 

بعد از اتمام حمامی که جورج تموم مدت کنارم نشسته و مراقبم بود با تنی خسته خواستم بیرون بزنم

 

که جورج صدام زد و تا به خودم بیام

حوله قدی تنم کرد و درحالیکه بندش رو دور کمرم محکم میکرد خطاب بهم سوالی پرسید :

 

_حالت خوبه ؟؟

 

سری تکون دادم

 

_اهوووم

 

کلاه حوله روی موهام کشید و سعی کرد موهام رو خشک کنه

 

_تا زمانی که پیش منی ذهنت رو آزاد بزار و به هیچ چیزی جز من فکر نکن اوکی ؟؟

 

از اینکه به فکرم بود و میترسید باز حالم بد شه لبخند کوچیکی روی لبهام جا خوش کرد

و این جمله توی ذهنم چرخید که تنها خوش شانسی زندگیم وجود جورجِ

 

_سعی ام رو میکنم

 

دستاش روی دور گردنم گذاشت و برای اینکه هم قدم بشه سمتم خم شد

 

_ سعی نمیخوام باید بتونی

 

نگاهمو بین چشمای جذاب و مردونه اش چرخوندم

 

_چشم !!

 

_خوبه بریم به صبحانمون برسیم

 

و بدون اینکه منتظر اجازه ای چیزی از من باشه با یه حرکت به آغوشم کشید و از اتاق بیرون زد

 

 

 

 

 

و بدون اینکه منتظر اجازه ای چیزی از من باشه با یه حرکت به آغوشم کشید و از اتاق بیرون زد

 

میدونستم اعتراض کردن بهش بی فایده اس و بالاخره کاری رو که خودش دوست داشته باشه انجام میده

 

پس سعی کردم آروم باشم و با فراموش کردن گذشته ها از زندگیم لذت ببرم

 

پس سرمو روی سینه ستبرش که بخاطر حمام کردن من خیس بود گذاشتم و بوی عطر تلخش رو عمیق نفس کشیدم

 

میخواستم آرامش داشته باشم و ازش لذت ببرم ولی نمیدونستم این بخت شومی که من دارم نمیزاره حالا حالا رنگ خوشبختی رو ببینم

 

 

« نیما »

 

چندروزی بود که از بیمارستان مرخص شده و حالم کم کم داشت خوب میشد ولی چیزی که خیلی روی اعصابم بود نداشتن خبری از آیناز بود

 

آینازی که حالا میدونستم بچه توی شکمش از منه و هر ثانیه ای که بهش فکر میکردم نمیدونم چرا لبخند روی لبهام مینشست

و آنچنان آروم میشدم و توی دنیای دیگه ای غرق میشدم که مهدی متوجه میشد و هر بار با کنایه و مسخره بازی حال عجیبم رو به روم میاورد

 

ولی اینقدر توی خوشی خودم غرق بودم

که هیچ چیزی نمیتونست حال خوبم رو‌ خراب کنه دیگه خودم میتونستم به تنهایی کارامو بکنم و تقریبا نیازی به کسی نداشتم پس بلند شدم و بعد از مدتها دوش کوتاهی گرفتم و شروع کردم لباس مناسبی تنم کردم

 

میخواستم امروز سراغ آیناز برم

ولی نمیدونم چه حسی بود که دوست داشتم به خودم برسم و پیش چشمش خوب به نظر بیام

 

پس بعد اینکه حسابی به خودم رسیدم دستی به موهام کشیدم و خواستم از اتاق بیرون برم که مهدی درحالیکه طبق معمول یه دست از لباسای من تنش بود داخل اتاق شد و با دیدنم سوت بلند بالایی زد و گفت :

 

_اوووف پسر چی شدی ؟؟

 

دستی به پیراهنم کشیدم و عین پسربچه هایی هیجده ساله ای که میخوان سر اولین قرارشون برن چرخی زدم

 

_ خوبم ؟؟!

 

 

 

 

 

دستی به ته ریشش کشید و تحسین برانگیز نگاهم کرد

 

_عالی شدی

 

لبامو بهم فشردم و خوبه ای زیرلب زمزمه کردم

به سمت در راه افتادم که صدام زد و با تعجب پرسید :

 

_کجا ؟؟

 

بی حواس دهن باز کردم تا حرفی از آیناز بزنم

ولی با یادآوری اینکه اون دلش نمیخواد من سمت آیناز برم و الان با شنیدن این حرفم عصبی میشه و طبق معمول نصیحت هاش شروع میشه و منم اصلا وقت و حوصله کارهاش رو نداشتم پس تصمیم گرفتم دروغ بگم

 

_یه سر میرم شرکت

 

با تعجب نیم نگاهی به ساعت روی دستش انداخت

 

_الان ؟؟

 

_آره

 

و بدوم اینکه منتظر پاسخی از جانبش باشم از سالن بیرون زده و سوار ماشین دیگه ام که ته پارکینگ پارک بود شده و با سرعت از خونه بیرون زدم

 

نمیدونستم چطوری باید باهاش ارتباط برقرار کنم و ببینمش ، میدونستم اگه با نورا هم تماس بگیرم جوابم رو نمیده چون هنوز حرفای روز آخرش رو به یاد داشتم

 

پس تصمیم گرفتم به خونشون برم

آره این بهترین کارِ ، حداقل اینطوری شاید تونستم ببینمش و باهاش ارتباط برقرار کنم

 

با رسیدن در خونشون ماشین رو چند خونه بالاتر که مشکوک نباشه پارک کردم و به اجبار منتظر نشستم و به در خونشون زُل زدم

 

اگه قبلا بود و کسی بهم میگفت نیما تو همچین کاری میکنی و میری در خونه آیناز تا ببینیش و اینطوری خودت رو براش شیک و پیک کردی

 

بهش میخندیدم و باورم نمیشد

ولی الان رو ببین به چه روزی افتادم که اینطوری عین پسربچه ها منتظر دختره وایسادم تا بیاد و حداقل ببینمش

 

نمیدونم چقدر اونجا نشسته بودم که دیگه کم کم داشت حوصله ام سر میرفت

دستی به یقه پیراهنم کشیدم و کلافه زیرلب زمزمه کردم :

 

_یعنی اصلا بیرون نرفته یا قصد بیرون رفتن نداره این دختر ؟؟

 

نه فکر نکنم امروز بشه دیدش

دستم به سمت گوشی موبایلم رفت از بین مخاطبا اسم نورا رو پیدا کردم

 

 

 

 

 

 

ولی دستم به سمت تماس باهاش نمیرفت ، بعد از کلی این پا و اون پا کردن کلافه گوشی روی صندلی بغلم انداختم و بلند گفتم :

 

_اههههه گندت بزنن

 

حالا باید چیکار میکردم

نمیتونستم که تا آخر عمرم اینجا بشینم ببینم میاد یا نه

 

نه اینطوری فایده ای نداشت باید کار دیگه ای میکردم با این فکر بی حوصله دستم به سمت روشن کردن ماشین رفت تا برم

 

ولی همین که ماشین رو روشن کردم و دستم به سمت دنده رفت با دیدن ماشین مدل بالایی که داشت در خونشون پارک میکرد

 

تموم تنم چشم شد تا صاحبش رو ببینم

طولی نکشید راننده پیاده شد و در عقب رو باز کرد سرمو کج کردم تا بهتر ببینم

 

که یکدفعه با دیدن جورجی که پیاده شد و دستش رو دور شونه آیناز حلقه کرد خشمم اوج گرفت و بی اختیار دندونامو روی هم سابیدم

 

پس هنوزم با این مردک میگرده

دستم از زور خشم دور فرمون مشت شد و عصبی زیرلب زمزمه کردم :

 

_چطور جرات میکنی هنوز دور و بر کسی که مال منه بگردی !!

 

دوست داشتم اون جورج رو زیر مشت و لگد بگیرم و تا میخورد میزدمش بلکه دق و دلیم خالی میشد

 

دستم به سمت دستگیره رفت تا پیاده شم

ولی با یادآوری اینکه آیناز بارداره و ممکنه استرس بگیره و براش بد شه

 

عصبی با کف دست محکم به فرمون ماشین کوبیدم و خشن زیرلب زمزمه کردم :

 

_لعنتی این بار رو شانش آوردی !!!

 

اینقدر توی ماشین نشستم و بودنشون کنار هم رو تحمل کردم که دیگه نزدیک بود از شدت عصبانیت دود از کله ام بلند شه

 

آیناز با ناز خندید و به سمت جورج برگشت

با دیدن لبخند روی لبهاش تازه فهمیدم که چقدر با لبخند خوشکل تر میشه

 

اصلا چرا تا حالا من خنده اش رو ندیدم ؟!

با یادآوری بلاهایی که سرش آورده بودم لبم رو محکم زیر دندون فشردم

 

آخه لعنتی تو‌ مگه یه روز خوب توی زندگیش باقی گذاشتی که هر وقت پیشته بخنده و شاد باشه ؟؟

 

هرچی بهش دادی غم و اندوه بوده و بس !!

 

 

 

 

 

 

عصبی از گذشته ای که خودم باعث شده بودم حس خفگی بهم دست داد با یه حرکت دستی به یقه لباسم کشیدم و با باز کردن چند دکمه ام سعی کردم راه تنفسم رو آزاد کنم

 

نمیدونم چقد دقیقه با حسادت اونجا ایستاده و به عشق بازیشون خیره شدم و دندون قروچه میکردم

 

که بالاخره از همدیگه جدا شدن

و جورج با بوسه ای کوتاهی که روی لبهای آیناز نشوند ازش فاصله گرفت

 

با دیدن بوسه اش انگار آتیش به جونم زده باشن خشن چنگی به موهام زدم و کشیدمشون

چطور داشت به کسی که مال من بود دست درازی میکرد

 

همین که آیناز داخل خونه شد اونم سوار ماشین شد و حرکت کرد ، عصبی ماشین روشن کردم و درحالیکه پامو روی پدال گاز میفشردم ودنبالش راه میفتادم زیرلب زمزمه کردم :

 

_میدونم چه درسی بهت بدم که یاد بگیری پات رو از گلیمت درازتر نکنی

 

با حرص دنبالش راه افتادم

توی جاده نسبتا خلوتی که رسیدیم یکدفعه فرمون رو پیچوندم و ماشین رو به طرف ماشینش کشیدم

 

راننده اش با دیدن این حرکتم وحشت زده

فرمون رو چرخوند و ازم فاصله گرفت

 

از آیینه نیم‌ نگاهی به ماشینش که حالا پشت سرم بود انداختم هه فکر میکرد میتونه از دستم در بره ؟؟

 

کور خونده بود

سرعت رو کم کردم تا بهم برسه

با نزدیک شدنش بهم و یادآوری‌ و نقش بستن لحظه ای که آیناز رو بوسیده بود باز ماشین رو سمتش کشیدم و این بار خواستم عصبی محکم بهش ضربه بزنم

 

که یکدفعه نمیدونم چی شد

سرعتش رو کم کرد و از ماشینم فاصله گرفت

 

با اینکار یهوییش گیج و دستپاچه فرمون محکمتر توی دستام فشردم تا حرکت ماشین رو کنترل کنم ، از آیینه نیم نگاهی سمتش انداختم

 

ماشین رو گوشه خیابون متوقف کرده بود

هه پس ترسیده و نمیخواد باهام درگیر شه

 

با یادآوری شیشه های ماشین که دودی بودن مطمعن شدم نشناختتم و اصلا نمیدونه کی هستم

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

  1. نویسنده جون هر غلطی میخوای بکنی بکن،فقط آیناز و نیما بهم نرسنااا،خیلی چرت میشه،بچه رو هم که سقط کرد دیگ اگر بهم برسن خیلی چرت میشه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا