رمان شوگار

رمان شوگار پارت 68

3.8
(6)

دهنتو ببند کامران…!

 

صدایش که به گوش شیرین و کامران میرسد ، مردمکهای دخترک تکان میخورند و برادر کوچکتر ، به عقب برمیگردد….

 

هردو او را میبینند…با آن چکمه های بلندی که برای اسب سواری استفاده میکرد…

آن لباسهای مردانه ای که حتما بوی خوب میدادند….!

نه شیرین…؟

 

_کی گفت بیای اینجا….؟

 

صدای غُرّش داریوش میگوید عصبانی است…

بدجور خشمگین است و کامران بیشتر از این ادامه ندهد ، شاید به نفعش باشد:

 

_دیگه نباید بیام به خواهرم سر بزنم….؟این دختره نظم زندگی ماها رو نه…نظم کل شهر رو به هم زده…

 

ناخن شیرین در گوشت دستش فرو میرود و از آن کامران عوضی متنفر است…

چرا نمیرود و گورش را گم نمیکند….؟

 

_سوار اسب بی صاحابت شو…و بزن به چاک کامران….!

 

از به هم خوردن روابط دو برادر خوشش نمی آید اما…

حمایتش چقدر لعنتیست….!

یک جوری که انگار پشت شیرین را گرم میکند ….

این چه مزخرفی بود….؟

 

-مگه دروغ میگم…؟ببین خودش میدونه چطور تو رو از عمارت بیرون بکشه…از کجا معلوم نخواد دوباره با دوز و کلک بهت ضربه ای بزنه….؟

 

 

داریوش با چانه ی سخت و فشرده شده ، نیم نگاهی به طرف شیرین می اندازد و به طرف کامران برمیگردد:

 

_نمیشنوی من چی میگم…..!؟یا کَر شدی….؟

 

کامران عصبی میخندد و قدمی به عقب برمیدارد…

شیرین با قلبی که تند میتپید ، خیره ی داریوش و اتفاقاتی که ممکن بود هر لحظه رخ دهد میشود:

 

-من برگردم عمارت…؟داریوش این دختر خواهر همون بی ناموسیه که امروز تبعیدش کردی…

 

چشمهای شیرین باز هم تکان میخورند…دو دو میزنند و رعد بینی اش را به چمن های زیر پایش میمالد:

 

_اونی که باید برگرده عمارت تویی داریوش..اونی که دختر تیمسار علوی منتظرشه تویی نه من….!

 

 

حالا نگاه داریوش و شیرین ، به سرعت روی هم میلغزد….

این دیگر چه گندی بود…؟

این دیگر چه دردسری بود…؟

 

_من اومدم تکلیف این خانم رو مشخص کنم….داره مثل ملکه ها زندگیشو میکنه…خواهر من تو هفت تا سوراخ قایم شده کسی چیزی بارش نکنه…بعد دختر آصید…

 

پره های بینی داریوش ، با دیدن نگاه جا خورده ی شیرین از خشم گشاد میشوند و با عصبانیت پلک میبندد:

 

_همین الان برگرد عمارت کامران…همین الاااان….!

 

 

دندان های کامران کیپ تا کیپ هم قرار میگیرند….

برادرش از دست رفت….!

این زن همه شان را به خواری میکشاند….

 

 

_من برمیگردم عمارت….ولی قسم میخورم…

 

داریوش انگشت روی لبش میگذارد و با همان چشمان بسته می غُرّد:

 

_شششش….احدی حق نداره به اموال من ضرر برسونه…بهتره تا دهن منو وا نکردی بری تا بعد …

 

این تا بعد ، یعنی نمیخواهد جلوی شیرین به او حرفی بزند ….

کامران با نگاه ناباور ، خیره ی چهره ی سرخ داریوش میشود و با پوزخند ، عقب عقب به طرف اسبش میرود:

 

_بزرگترین ضرر رو اون بهت میرسونه….حالا ببین….!

 

میگوید و سوار بر اسبش ، با یک هِــــی بلند از آنجا میرود….

 

 

 

مردمکهای شیرین میلغزند و هنوز هم آن جمله در گوشش تکرار میشود:

 

_اونی که دختر تیمسار علوی منتظرشه تویی نه من…

 

چقدر زود یکی را جایگزین کرد…

اگر شیرین از آن عمارت کوفتی بیرون نمیزد ، او اکنون در کاخش ، مشغول خوش و بش با دختر آن تیمسار بود….

 

 

 

داریوش نگاه دخترک را میبیند …عقب رفتنش…اینکه مشغول باز کردن افسار رعد میشود و….

همان لحظه به طرفش خیز برمیدارد….

 

 

شیرین قبل از اینکه توسط دستهای داریوش لمس شود ، به سرعت برمیگردد و با چشمان دریده اش ، سینه به سینه ی داریوش می ایستد….

 

_دست به من زدی نزدیا…..!

 

هنوز هم روبندش را از صورتش برنداشته و انگشتان بی قرار مرد ، برای برداشتنش دل دل میزنند:

 

_این اسب رو در اختیارت نذاشتم که وقت و بی وقت… تنها و سرخود پاشی توی این جنگل خراب شده باهاش چهار نعل بکوبی…کی این جرأت رو بهت داده ….؟

 

لب های دخترک زیر آن پارچه ی رنگی فشرده میشوند و چشم هایش از خشم دو دو میزنند:

 

_من یه زن آزادم….هر جایی که دلم بخواد میرم….!

 

به جمله ی آخر داریوش اشاره میکند و استخوان مرد را تا مغزش ، میسوزاند…

میخواهد برگردد که تن داریوش در یک حرکت سد راهش میشود:

 

_تنها نمیتونی بری…فهمیدی…؟تو…تنها هیچ گوری نمیتونی بری….

 

شیرین با حرصی که بیشتر و بیشتر میشد ، سر بالا می آورد و نگاه وحشی اش را در مردمک های دو دو زن داریوش میدوزد:

 

_جواد رو تبعید کردی…حالا من میتونم به خونه ی آقام برگردم…

 

داریوش نیشخند میزند و با قدمی که به جلو برمیدارد ، او را وادار به عقبگرد میکند….

 

_اونا بهم بد کردن…بهم ظلم کردن که منو به عنوان یه کنیز به تو دادن…اما سگ اونجا بودنم…به این برو بیای مزخرف می ارزه….

 

پلک داریوش میپرد و پشت شیرین به درخت میچسبد…هنوز حتی نتوانسته است نوک انگشتش را لمس کند و مانند یک بیمار ، فقط ذرّه ای از آن دارو را میخواهد….

 

_اون دختر رو من دعوت نکردم…

 

شیرین انگار خشمش با همین جمله بیشتر میشود و میخواهد با یک جهش ، به طرف رعد برود…اما داریوش بالاخره دستانش را چنگ میزند و آن بالا…روی درخت قفل میکند….

 

هر دو نفس نفس میزنند…

یکی از حرص …و دیگری از بی تابی…

شیرین رو برمیگرداند و سیب گلوی داریوش ، از به مشام کشیدن آن رایحه ی کشنده تکان میخورد….

 

_من هنوز اون دختر رو ندیدم …تا رسیدم عمارت گفتن شیرین بازم خراب کاری کرده…بازم زده بیرون اون بی همه چیز…میشنوی…؟

 

پلک های شیرین از شنیدن صدای زنگ دار مرد روی هم می افتند و بینی داریوش ، بالاخره پوست بناگوشش را لمس میکند…

 

نفس میکشد بویش را و سینه اش به شدت میلرزد…

 

این همه دلتنگی برای یک دختر…برای یک لمس کوچک…یا حتی…بوسه ای کنار آن بناگوش سفید….

دستانش را فشار میدهد و پیشانی اش را به صورت کبوتر نزدیک میکند:

 

_اون چشمای سگ مصبت رو واسه چی سیاه کردی…؟؟میدونستی من میام…نه…؟

 

شیرین جوابی نمیدهد و کمی خیالش راحت شده…

فقط کمی….حالا فقط احساس گرما میکند…

یک حسی در شکمش پیچ میخورد و دستی قلبش را چنگ میزند…

این دیگر چه بلایی بود…؟

 

 

-با تواَم…باز کُن اون دو تا بی صاحاب رو…

 

دستانش آن بالا خسته میشوند و اینبار ، داریوش در یک حرکت روبندش را برمیدارد….

شیرین چشم باز میکند و نگاه ها در هم دوخته میشوند…

 

_میخوای بمیرم راحت شی….؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا