رمان طلا پارت 51
الو؟الو؟آبجی میشنوی صدامو
با صدای لرزان جوابش را دادم .از جا بلند شدم روسری را سر کردم و کیفم را برداشتم و بیرون زدم.
+اومدم …حالش خیلی بده؟
-من که دکتر نیستم ولی هی داره خون ازش میره
از پله ها پایین رفتم.
-فقط خانواده خبر ندارن به محافظای بیرونم گفتم شما زنگ زدین که بیام دنبالتون چون مریضِ بد حال دارین
گوشی را نگاه کردم ساعت سه نصفه شب بود.و طبیعتا کسی هم نبود که بخواهم به او جواب پس دهم.
صورتِ جواد را که دیدم خودم را باختم .رنگش مثل گچ سفید بود.
طاقت نیاوردم و باز هم پرسیدم.
+چقدر حالش بده؟چی شده؟چجوری زخمی شده
-از چن جا چاقو خورده
+وای…کاره فرخه؟
-آقا اصن حرف نمیزنه(با دست روی فرمان کوبید)چون میدونه فقط کافیه اسم بیاره تا خون اون حرومزاده رو بریزیم
جلوی خانه ای قدیمی در یکی از محله های جنوب شهر نگه داشت،با عجله پیاده شدیم.
چند نفر در حیاط نشسته بودند،هاتف دمِ درِ خانه منتظرم ایستاده بود.
دل دل میزدم برای دیدنش.
-سلام
+سلام کجاست؟
با سر به داخل خانه اشاره زد.گوشه ای از خانه رخت خواب انداخته و او را خوابانده بودند.
سه تا پتو رویش بود.چشمانش بسته و صورتش خیس از عرق بود.
خدای من،پاهایم یاری نمیکردند جلوتر بروم.
-برو جلو دیگه
با صدای هاتف رفتم جلو و کنارش نشستم،پتو ها را کنار زدم.
خون پتوی اولی را کامل در بر گرفته بود.
قسمتی از شکمش را با چاقو بریده بودند.
با کنار رفتن پتو از رویش چشمانش را باز کرد.با زبان لبش را تر کرد.
-بازم که ما خرابکاری کردیم شما رو انداختیم تو زحمت خانم دکتر
+این خرابکاریه؟با جونِ خودت بازی میکنی خرابکاریه؟
-پس چیه؟
+دیوونگیه،درد بی درمونه ،مرضه
خنده ای روی لبش آمد.
-حالا چرا انقدر عصبی ای ؟
+هیچی نگو بزار کارمو بکنم
-بفرما
زخمش را معاینه کردم.
دفترچه و خودکار را از کیفم در آوردم و هر چه مورد نیاز بود را در آن نوشتم.
می دانستم که هر چه اصرار کنم برای بردنش به بیمارستان کاملا بی فایده و پوچ است.
تصمیم گرفتم به جای اصرار بیخود به فکر درمان باشم.
ثانیه به ثانیه ی الان ارزشمند بود برای نجاتِ جان داریوش.
کاغذ را به هاتف دادم.
+این وسیله ها رو از داروخونه ،درمونگاه بیمارستان یا هر جایی که می تونی تهیه کن اون کسی ام که دفعه ی قبل بهش خون داد بگو بازم بیاد خون خیلی زیادی از دست داده
بدون معطلی برگه را تا کرد وقتی خواست از در خارج شود ،داریوش صدایش زد.
-هاتف؟
سریع برگشت سمت داریوش.
+سفارش کن کسی نیاد تو اتاق
نگاهی بین من و داریوش انداخت.
-چشم آقا میگم
حوله ای که کنارش بود را روی زخمش فشار دادم .تا خونریزی را کمتر کنم .صورتش از درد لحظه ای جمع شد.
+درد داره؟
لبخند زد.
-به نظرت نداره؟
اعصابم را بهم ریخته بود.
+نمی دونم من تا الان چاقو نخوردم
فضای اتاق نیمه تاریک بود .یکی از لامپ ها سوخته بود ،من هم کنارش نشسته بودم و دستم را روی زخمش فشار میدادم.
در فاصله ی کمی بهم نگاه میکردیم.
لبخندش وسعت بیشتری گرفت،باعث شد گوشه ی چشمانش هم جمع شود.
+چرا می خندی؟داری میمیری
این بار صدای خنده اش بلند شد.به جای خنده اشک در چشمانم جمع شد و قطره ای سر ریز شد.
با بُهت به صورتم خیره شد.
-طلا؟چی شد ؟چرا گریه میکنی؟
عصبی جوابش را دادم.
+چرا به نظرت؟
لب هایش که خشک بود را با زبان تر کرد و سری به چپ و راست تکان داد.
-نمی دونم واقعا
احساس میکردم از عصبانیت هر آن ممکن است از دهن و دماغم آتش زبانه بکشد.
از او از خودم از این زندگی از همه چیز عصبانی بودم.
+این چه زندگی ایه که تو داری یا زخمی ای یا داری یکیو زخمی میکنی ،همش تو خطری منو انداختی تو این بدبختی ،به فکر خودت نیستی به فکر من باش حداقل …تو چیزیت بشه من چجوری از این منجلاب خودمو بیرون بکشم؟
نگاهش پر بود از مهربانی…دستش را بالا آورد و با پشت دست اشک هایم را پاک کرد.
-لازم نیست بترسی من چیزیم نمیشه
عاصی شده دستش را پس زدم.
نهههه گاد … لطفا سریع پارت بنویس 🥺 از ظهر شروع کردم.. منتظرمممم…🥺💚