رمان طلا

رمان طلا پارت 47

4.7
(3)

 

 

-تو مدرسه از اون بچه خر خونا بودی؟از اونا که نمیزارن بقیه هم تقلب کنن بدو بدو میرن لوشون میدن؟

 

با یاد دوران مدرسه لبخندی روی لبش ننشست.

 

+خر خون که بودم اما آدم فروش نبودم،تا جایی که می تونستم به بقیه تقلب میرسوندم

 

لبخندی به رویش زد .طلا مدام از نگاه کردن مستقیم به چشم هایش امتناع میکرد.

 

از آنچه که درون آن چشم ها می دید می ترسید.

 

-پس مشتی بودی

 

+یجورایی

 

بحث را به آنجایی که دلش می خواست کشاند.

 

+کاره همون مرده بود؟

 

به آنی اخم هایش در هم رفت به این موضوع آلرژی داشت.

 

-آره

 

+اون مردی که اومده بود درمونگاه خودش بود؟

 

-نه خودش پیره مالِ این حرفا هم نیست،نو چه اش بوده این

 

+من از این مرده خیلی ترسیدم ،وقتی اومد تو یه کلمه هم حرف نزد،فقط منو کتک زد ورفت

 

سعی کرد ذهنش را از فکر کردن به صمد دور کند.

 

-تا چن روز مرخصی رد کردی؟

 

+چهار روز

 

-کم نیست؟

 

+همینم به زور گرفتم

 

-اینبار دو تا آدم میفرستم باهات دیگه ریسک نمیکنم

 

 

 

 

ته دلشان هر دو می دانستند که حریفشان زرنگ تر از این حرفا است.

 

-چرا نمیری پایین پیش بقیه؟

 

چینی به بینی اش داد.

 

+با این سر و شکل ؟بعدشم اصلا خوشم از اون آیدا و بنفشه نمیاد،الان حوصلشونو ندارم

 

خنده اش گرفت ،حالت صورتش زمانِ بیان جملات خیلی تخس به نظر میرسید.

 

-بنفشه چرا؟

 

+بد نگا میکنه

 

-ینی نمیای پایین برای ناهار

 

اینبار مستقیم در چشمانش زل زد و مقدار زیادی التماس در نگاهش ریخت.

 

+میشه من چند روز نیام پایین؟ تا یکم روبراه شم خیلی خجالت میکشم منو اینجوری ببینن

 

از آن همه ابهت داریوش بیرون از این اتاق وقتی که به چشمان این دختر زل میزد هیچی باقی نمی ماند.

 

-چرا نشه ! غذاتو میارم بالا فقط یه چیزی می خوام بپرسم میترسم حالت بد شه در مورد دیشبه

 

+بپرس

 

-چرا همش بهم میگفتی الان یکی میاد پشت سرت؟

 

با گوشه ی کتابِ روی میز بازی میکرد

.

+خواب دیدم توی جایی گیر افتادم و تو آمدی تو که نجاتم بدی یه نفر از پشت سر اومد شلیک کرد به سرت خون پاشید روی سر و صورتم ،روی دیوار خیلی وحشتناک بود

 

 

 

 

باز حالش داشت بد میشد با یاد آوری اتفاقاتی که در خواب دیده بود.

 

دست گذاشت روی دست طلا.

 

-هیشششش تموم شد فقط یه خواب بوده ، بهش فک نکن تقصیر منه که ازت پرسیدم، معذرت می خوام

 

طلاخواست جوابش را بدهد که کسی به در زد.

 

داریوش صدایش را بلند کرد.

 

-کیه؟

 

+منم عمو

 

صدای عماد بود.

 

-بیاتو

 

با دیدن طلا سر جای خود ایستاد

.

+اوه اوه صورتت ترکیده که دختر دیشب تاریک بود خوب ندیدم نابود شده صورتت

 

طلا بیشتر خنده اش گرفت تا اینکه ناراحت شود.

 

-عماد ؟

 

صدای هشدار دهنده ی داریوش بود.

 

+ببخشید یک لحظه صورتشو دیدم شوکه شدم

 

لبه ی تخت جلوی آن‌ها نشست.

 

+حالت چطوره دردت زیاده؟

 

-خوبم مسکنایی که میخورم خیلی قوین دردو سریع میندازن

 

+چن تا چن تا بنداز بالا …می خوایم ناهار بخوریم نمیاین پایین؟

 

-من میام ولی طلا نمیتونه بیاد غذا میارم بالا براش

 

+اوکی پس بریم… طلا اگه کاری داشتی من اتاقم، اتاق روبه روییه ،غریبی نکن

 

 

 

طلا تشکر کرد و آنها بیرون رفتند.

 

+عمو نمی خوای بگی چی شده؟

 

داریوش دستی به موهایش کشید.

 

-خلاصش اینه که چند وقت پیش به دست و پای یه نفر پیچ خوردم اونم به خاطر اینکه تهدید کنه دست گذاشته رو طلا

 

+کیه؟ ما میشناسیمش؟

 

-فرخه

 

عماد با دهان باز به او زل زد.

 

+آخه چرا تو اون حیوونو نمیشناسی؟

 

-شد دیگه کاریش نمیشه کرد

 

+حالامیخوای چیکار کنی؟

 

-نمیدونم مغزم هنگ کرده

 

مشتی به شانه داریوش زد.

 

+غمت نباشه عمو با هم درستش میکنیم،کاری ام داشتی به خودم بگو

 

از اینکه میدید آن بچه های کوچکی که وقتی از این خانه رفت حالا اینقدر بزرگ شده اند که بتوانند کمک حالِ هم باشند حالش خوب میشد.

 

لبخندی زد و دستش را در موهای عماد برد وآنها را به هم ریخت.

 

-حتما میگم به تو نگم به کی بگم پس

 

+منم همینو میگم دیگه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا