رمان شوگار پارت 52
گشاد شدن مردمکهای داریوش از خشم ، زهره میریزد به جان تک پسر کبلایی و مرد جا افتاده بازوی پسرش را میکشد:
_پاشو الان وقت این حرفا نیست…آقا میگه رضایت بده باید بدی…پاشو…
مرد جوان با فک سفت شده و آن پای چلاق از جا بلند میشود و کبلایی جلو می آید:
_کجا رو باید امضا کنه آقا…؟
داریوش رد نگاه سرخش را از پسر جوان نمیگیرد ، به جایش ایرج را مخاطب دستورش قرار میدهد:
-اون تعهد نامه رو بیار….
و بعد نگاهش را تا صورت پر از ریش کبلایی میکشاند:
-فعلا کار به آجان و آجان کشی نرسیده…میرسید باید از زندان جمعش میکردی…ایرج نامه رو بده …
ایرج کاغذ را روی میزی قرار میدهد :
_بیا اینجا پسر…انگشت بزن …
کبلایی لبخند تمسک جویانه ای میزند و صدایش را باز هم پایین می آورد:
_قربونت برم آقا…من این پسرو چکارش کنم بازم دردسر نتراشه…؟این تا به مراد دلش نرسه…
تقاص ذره ذره ی خشمی که ازسر شب به جانش افتاده بود را باید از شیرین پس میگرفت امشب…
باید به خاطر زبان درازی هایش…
بی پروا بودنش…
آزادانه در شهر ، چرخ خوردنش جواب پس میداد…
دیگر باید راه می افتاد و خاطر خواهان سوگلی اش را از کوچه و خیابان جمع میکرد…؟
شیرین زنش بود… زنـــش…!
_کافیه…ادامه شو نشنوم…
سر بالا می آورد و چشم در چشم پسر جوان میشود….
با آن مردمک های غلطان در خونش:
_با صدای بلند میگم همتون بشنوید…
این را که میگوید ، همه چشمهایشان را به دهان او میدوزند…
مردانی که به عنوان کدخدا آورده بودند…
مهمانانی که تاکنون در سکوت بودند و حضورشان نمایشی بیش نبود…
داریوش قدمی به جلو برمیدارد و نگاهش را به تک تکشان میدهد:
-این قضیه تموم شد و رفت….هردو طرف رضایت دادن ، از امشب…از هر گوشه ای ازشهر اسم این دو خانواده به گوش برسه ، پچ واپچی شنیده بشه…مجازاتش تو دستای منه…این نقل شیرین رو از دهنتون بکنید و بندازید دور …
مردان بزرگ همه با هم صلوات میفرستند و آخر سر داریوش دستش را به معنای سکوت پس از صلواتشان بالا می آورد:
_اما یه چیز دیگه…این یکی رو میگم که به گوش همه برسه…کوچیک و بزرگ…زن و مرد…همه بدونن…
صورت آصید ممد را نگاه میکند و مردانه لب میزند:
_دختر آصید محمد فتاح ، زن داریوش شده…دخترش بیشتر از دو ماهه که جز ناموس من حساب میشه….
نفس ها در سینه حبس میشود و نگاه تند و تیز پسر کبلایی به طرف داریوش میدود:
_اسمش رو از زبون یکی از شما ها…خانواده هاتون…بچه هاتون…در و همساده هاتون بشنوم….چاره ش یه جلاده و یه زبون کش…از ته میزنم زبونی رو که بخواد زن من رو نقل دهن خلق الله کنه…قبر کسی که اسم زن داریوشُ بیاره ، با دستای خودم میکنم….
**
لحظه ای همه سرجایشان میخکوب میشوند…
دختر آصیدممد…؟
داریوش از رعیت دختر گرفته ….؟
حتی جرأت جیک زدن ندارند…
پسر کبلایی حیران و از دست رفته به نظر میرسد…
این بار هم تیرش به خطا رفت…؟
زودتر از همه قاپ دخترک را زدند و دستان او ، باز هم خالی ماند….
_همینجا این موضوع رو میبندم اما همه بدونن…همه زن من رو به رسمیت بشناسن…یه کدومتون الفش رو به بــ برسونه حکم مرگ خودش رو امضا کرده…
صید محمد و برادرش با شگفتی خیره ی داریوش میشوند…
آصید آرام میگیرد…
جای شیرینش امن است…
صید کاظم ابرو در هم میکشد و انگار اصلا از این اوضاع راضی نیست…
عروسش را دو دستی به خان تقدیم کرد…
شیرین ناموس پسرش بود….
_خَـــتم جلسه…!
داریوش این را میگوید و راهش را به طرف خروجی در میکشد…
مقصدش…؟
خب معلوم است که اتاق شیرین…
سال ها در این کاخ زندگی کرده و به عمرش اینقدر در آن راهروهای مزخرف رفت و آمد نداشته است…
با همان دو شبی که دخترک را کنار خودش خواباند ، این بلا را سر خودش آورد…
که حالا بی قرار باشد برای به مشام کشیدن عطر موهایش…
و بهانه اش همان خشم و غضبی باشد که با دیدن پسر کبلایی به جانش ریخته شده بود….
قدم های محکم و استوارش یک به یک ، راهروها را رد میکنند و عطر دخترک که زیر بینی اش میخورد ، لحظه ای به دیوانه یا عاقل بودن خودش شک میبرد…
شیرین در اتاقش بود…
امکان نداشت بیرون آمده باشد…!
جلوی در چوبی که قرار میگیرد ، خدمتکار با دیدنش خم میشود و به سرعت در را برایش باز میکند…
نیازی به اجازه نداشت چون تنها صاحب خانه ، او بود.
بلافاصله داخل میشود و خدمتکار در را همان لحظه میبندد.
آقایشان این روزها ، انگار چیزی را در این اتاق گم کرده بود…
و گم شده اش…؟
نگاه مرد میدود روی تختی که یک دسته موی افشان رویش جا خوش کرده است…
یک جفت پلک بسته…
با آن سرشانه های برهنه ی لعنتی که از زیر ملافه اش بیرون زده بود…
سیب گلویش تکانی میخورد و تا نزدیکی تخت خواب بزرگ میرود….
به راستی چیزی به تن ندارد…؟
خدا لعنتش کند…مگر اتاق را با گرمابه اشتباه گرفته است این دختر…؟
قلب وحشی شده ی داریوش دارد از سینه اش بیرون میجهد…
یک به یک شاهرگهای حیاتی اش نبض میزنند و عرق روی پیشانی اش جا خوش میکند…
باید بیدار شود و جواب پس دهد…
انگشتانش با خشم پیش میروند و ملافه را به یک باره از روی تنش برمیدارند…
مردمکهایش دو دو میزنند و…
آن لباس خواب نازک یاقوتی رنگ ، بندهایش روی شانه های ظریف و سفید دختر افتاده بود…
آنگونه که شانه هایش برهنه دیده میشد و این وضعیتی نبود که دخترک بخواهد با آن ، به راحتی بخوابد و داریوش دم نزند…
–پاشو…!
لحن خشک و غیر قابل انعطافش را شیرین میشنود و پلکهایش را با لجبازی روی هم میفشارد تا نلرزند..
داریوش با نفس بند رفته ، انگشت زیر آن بند لعنتی می اندازد و ناخنش با پوست خنک او برخورد میکند….
همان میشود دلیلی برای عصبانیت بیشترش…
امشب با وجود آن جلسه ی مزخرف ، دیگر حد صبرش تمام شده بود…
بند را بیشتر میکشد و برجستگی پایین تر از ترقوه ی دلبر در دیدرأس چشمانش قرار میگیرد تا سرش گُر بگیرد..
پلک میبندد و روی گوشش خم میشود…صدای زنگدار و خشونت آمیزش ممکن بود هرکسی را بترساند:
_پاشو تا کُل این کاخ بیصاحاب رو ، روی سر هردوتامون خراب نکردم…
شیرین با هدفی از پیش تأیین شده ، لای پلکهایش را آهسته باز میکند…
چشم در چشم میشوند و ناز نگاه آن بی همه چیز ، وجود مردانه ی داریوش را تکان میدهد:
_از جونِت سیر شدی…؟
صدایش بیشتر از قبل به خرناس گرگ شباهت دارد و دلش نمیخواهد مردمکهایش را روی آن یقه ی بی صاحب بچرخاند…
به ناگهان دست زیر گردن سفید دختر میبرد و پوست و موهایش را با هم چنگ میزند:
_هوم…؟دیدی سر صبرم با تو زیاده ، خواستی بیشتر ازقبل پا رو دُم داریوش بذاری…؟
شیرین اغواگرانه پلک میبندد و امشب…چه چیزهایی که نشنید….
مگر به این آسانی میگذرد….؟
هرگز….
شیرین از کسی که زندگی اش را تباه کرد نمیگذرد…
چه بسا آن مرد با آوردن عطر تنش ، قلب دخترک را از جا بکند…
که تمام ارگان های تنش را به جان شیرین بندازد برای ناز کردن در آغوش این مرد…
-اون چشمای لامصبت رو نبند…پلک نزن شیرین الان وقتش نیست که من تو رو به این تخت میخت کنم…پاشو فقط…پاشو باید جواب پس بدی….!
+محشری..:)