رمان شوگار پارت 42
داریــوش:
همه چیز طبق برنامه پیش میرفت…
بستن قرارداد به آن بزرگی…
شراکت در سهام کارخانه ی کلوچه سازی…
راه اندازی طرح مدارس ابتدایی…
همه شان خوب پیش میرفتند ، تا زمانی که روبه روی خانواده ی تیمسار رهنما قرار گرفت…
مرد سرشناس و به نامی که از طهران آمده بود و بیشتر اوقات ، همه ی ترانزیت های کشور از زیر دست او رد میشدند…
درست همان لحظه ای که درمورد راه اندازی ریل قطار صحبت میکردند ، نگاه متعجب همسر و پسر تیمسار به روبه رویشان ، باعث شد فقط لحظه ای کوتاه ، مردمکهایش را به قسمتی که آنها چشم دوخته بودند ، بدوزد…
یک جاخوردگی کامل…
جوشش خون در کل تنش و…
حضور شیرین ، آن هم با آن وضعیت….!
آن لبهای سرخ…
چشمان بزک شده….
روسری بی صاحبش کجا بود…؟
تیمسار صحبتش نیمه تمام میماند و مانند بقیه ، صندلی چرخ دار شیرین را نگاه میکند…
_سلام….!
دخترک آنقدر باهوش است که صورت داریوش را در چنین مواقعی نگاه نکند…
میداند اکنون مردمکهایش برای یک تهدید جانانه ، تنگ و گشاد میشوند…
میداند که اصلا دلش نمیخواهد با معرفی او به عنوان سوگلی اش ، اعتبار خود را زیر سوال ببرد…
شیرین افلیج نبود…اما آنها که نمیدانستند گچ به این بزرگی را زیر دامنش قایم کرده…
_سلام خانم زیبا….عصرتون بخیر….!
اولین کسی که جوابش را میدهد ، همسر مهربان تیمسار است…
و شیرین فکر میکند که…مگر شب نیست…؟
پره های بینی داریوش از خشم تنگ و گشاد میشوند…
او اینجا چه غلطی میکند…؟
دخترک به تقلید از آن زن ، لبخند ملیحی میزند و با اشاره ی ظریف انگشتش ، خدمتکار را مرخص میکند:
_عصر بخیر…
و سپس با حرکتی ریز و نمایشی ، صورت خشمگین داریوش را نگاه میکند:
_جناب زَنــد…؟معرفی نمیکنید…؟
پاهای داریوش هنوز سر جایشان میخ شده اند و با مخاطب قرار گرفته شدنش ، بالاخره به خودش می آید…
همه ی سرها به طرف او برگشته اند تا دختر ویلچر نشین را معرفی کند…
چند ثانیه لازم دارد تا اوضاع را در دست بگیرد…
چند ثانیه ی کوتاه که بتواند جمله ای را سر هم کند.
اما شیرین قبل از شنیدن هر کلامی از جانب او ، لبخندش را پهن تر میکند و رو به همسر تیمسار لب میزند:
_اوه ، پای من رو گچ گرفتن و باید همینجا اعلام کنم بدون اجازه ی داریوش به مهمونی اومدم….!
داریوش کم ماند آن انگشتان گره کرده را روی لبهای سرخ شیرین بکشد…
باید دهانش را ببندد این دختر…
_اووو…نکنه شما خانم کبریا هستین…؟؟
میگوید و نگاه معنا دارش را به پسرش میدوزد…
نگاهی که از چشم داریوش دور میماند و…
سکوتی که پیش می آید….
دختر تیمسار که خیالش انگار از بابت خواهر بودن شیرین راحت میشود ، کمی جلوتر می آید و هنوز هم موزیک به راه است…
و رقصنده ها در حال رقص….
_واای…شما کبریا جون هستی…؟من خیلی دوست داشتم ببینمتون …تعریفتون رو دورادور شنیدم…!
شیرین لبی میکشد و منتظر میماند داریوش خودش این سوتفاهم را برطرف کند…
میخواهد بداند او چگونه شیرین را به آنها معرفی میکند…؟
به عنوان یک کنیز….؟
یک اسیر…؟
خدمتکار…؟سوگلی و یا….
اما داریوش انگار آنقدر خشمگین است که نمیخواهد قفل دهانش را باز کند….
مرد جوان و خوش پوشی که کنارشان است ، خوب میداند داریوش روی ناموسش غیرت دارد…
میداند لُرها همگی با تعصب و غیرتشان مرد میشوند و حتی اگر نگاه چپی به خواهرش بی اندازد ، خشم او را برانگیخته است…
اما با این حال ، میتواند زیر چشمی ، زیبایی خیره کننده ی آن دختر روی صندلی را ببیند….
شیرین بیشتر از این سکوت را جایز نمیبیند…
میخواهد لب باز کند و بگوید اسمش کبریا نیست…
میخواهد بگوید اینجا مهمان نیست …
اما داریوش بالاخره جان به پاهایش میدهد و به طرف صندلی چرخ دار قدم برمیدارد:
_من معذرت میخوام از حضورتون…فعلا از خودتون پذیرایی کنید ….!
به لحظه نکشیده پشت صندلی شیرین قرار میگیرد و با انگشتهای سفید شده از فشار ، او را به مقصد خروج از اولین در ، هول میدهد…
در اتاق بزرگ و خالی را به شدت هول میدهد و ویلچر را به داخل میفرستد….
چرخهای صندلی با شدت جلو میروند و تن شیرین تکان محکمی میخورد….
نمیتواند باور کند…
داریوش واقعا اجازه داد آنها گمان ببرند شیرین خواهرش است….؟
مردمکهای دو دو زنش روی نبض تپنده ی گردن داریوش جا میمانند…
و مرد ، در را با نفس های تند شده از خشم ، قفل میکند:
_کی گفت بیای اینجا….؟
صدای همهمه و موزیک ، آن پشت جا میماند…
اتاق از سالن دور است و داریوش به شدت عصبانی….
_من خواهرتم…..؟
لحن ناباور و پرخاش گونه ی شیرین ، داریوش را دیوانه میکند…
خشمی که همه از آن میترسیدند ، بالاخره جلوی چشمان شیرین نمود پیدا میکند و صدایش به فریادی رعب انگیز تبدیل میشود:
_گفتم اونجا چـــه غَــلَطی میکردی…؟؟؟؟؟
شانه های شیرین از صدای مهیب فریاد مرد ، از جا میپرند و برق اشک به سرعت در چشمانش نقش میبندد…
داریوش تا به حال اینگونه سرش فریاد نزده بود…
تا به حال اینقدر از او نترسیده بود…
سکوتش خشم داریوش را بیشتر میکند تا قدمی به طرفش بردارد و بالای سرش بایستد…
با آن چشمهای گشاد و سینه ای که محکم بالا می آمد…
_هوم…؟لالمونی گرفتی…؟کی گفت بیای تو مهمونا…؟کی گفت با این صندلی بی صاحاب راه بی افتی بیای اونجا….؟
صدایش اینبار پایینتر از دفعه ی قبل است…اما هنوز آن جدیت و خشمی که هر کسی را میترساند ، درونش موج میزد….
شیرین فقط نگاهش میکند و مرد این دو چشم سیاه و آبدار را که بیچاره اش کرده اند را اکنون نمیخواهد…
باید مثل قبل شود…
آرامش روزهایش را به دست آورد…
نباید از موضع قدرتش مقابل این دختر پایین بیاید ، وگرنه کلاهش پس معرکه است:
_کی این لباسا رو تنت کرد…؟کی اون سرخاب بی صاحاب رو مالیده رو لبات ، با اجازه ی کی نشستی رو این صندلی و اومدی چاق سلامتی با بچه های تیمسار…؟
رگ باد کرده ی گلویش بیشتر و بیشتر در چشم میزند و شیرین میخواهد این سکوت وحشت زده ای که غرورش را نشانه رفته بود را بشکند:
_دلم خواست….خودم کردم….!
نگاه تیز و وحشتناک داریوش لحظه ای او را از زبان درازی اش پشیمان میکند….
خم میشود رویش و بوی خوب متساعد شده از آن دختر ، نه تنها عصبانیتش را دود نمیکند…بلکه دیوانه ترش میکند:
_از جونت سیر شدی…!
فاصله ی صورتهایشان فقط یک وجب است….
آن تور کوفتی دیگر چه بود…؟
همان که حالت چشمهایش را افسونگر کرده….
همین کلاه لعنتی که باعث شده سیب گلوی سفیدش ، به روشنی جلوی چشم همگان باشد:
_از جونت سیر شدی دختر آصید….!
همین را که میگوید…همین یک جمله ی تهدید وار و کوتاه…شیرین را سر جایش میخکوب میکند…
یک تلنگر بزرگ….
داریوش میخواست چه چیزی را به او بفهماند….؟
که شیرین دختر آصیدمحمد فتاح است و خودش خون زند ها را در رگ هایش دارد…؟
که شیرین فقط یک کنیز بدبخت و آواره است که حتی خانواده اش او را نخواستند….؟
داریوش میخواهد موقتی بودنش را گوشزد کند….؟
لحظه ای یک آشوب بزرگ درون دخترک بر پا میشود…
یک گردباد….
همه چیز را کنار هم قرار میدهد…گذشته…آینده…هدفش را…
و آهسته ، با نگاهی که حالا دیگر لرزشی نداشت…
با همان چشمان مات و زل زده ، لب میزند:
_میخوام برگردم به اتاقم….!
داریوش نمیداند چرا اینقدر حالش بد است…
این دختر که اسیر نبود…بود…؟
حالت شوکه و دلخور نگاهش را که میبیند ، کلافه پلک میبندد و شیرین همان لحظه صندلی چرخ دار را راه می اندازد…
داریوش صدای سایش چرخها را میشنود و فورا چشم باز میکند…
اجازه نمیدهد…
در یک حرکت به طرف ویلچر خیز برمیدارد و با نوک انگشتانش آن را نگه میدارد…
-هِــی…وایسا ببینم…!
تن شیرین باز هم تکان سختی میخورد و این بار با حالتی عصبی و آشفته به طرفش برمیگردد:
_میخوام برگردم تو اتاقم…دستتو بکش….!
نگاه دریده و عصبانی اش را به چشم های داریوش میدوزد و حس عجیبی ، وجود مرد را تکان میدهد:
_تو هیچ گوری نمیری…فکر کردی حالا که اومدی و خودی نشون دادی اجازه میدم سرتو بندازی پایین و برگردی…؟
شیرین فقط با لبهای چفت شده نگاهش میکند و خون خونش را میخورد…
این مرد فکر کرده کجا را فتح کرده است با این اسم و رسم مزخرفش…؟
-من دیگه پامو تو اون مهمونی بی سر و ته تو نمیزارم…فقط میخوام برگردم تو اتاقم…پسر نصرالله خان….!
عمدا پسوندش را میگوید و داریوش اینبار امان نمیدهد…
با یک هول کوچک ، چرخ را به طرف در راهنمایی میکند و همزمان کنار گوشش می غُرَّد:
_به نفعته اون زبون خوشگلتو توی دهنت نگه داری ….
شیرین دسته ی ویلچر را چنگ میزند و دیگر هیچ دلش نمیخواهد جلوی آن مهمانها ، با این صندلی ویراژ بدهد…
انگار قلبش شکسته بود…
و حتی خودش هم از این احساست تازه وارد ، بیزار بود….
ویلچر هول میخورد و سر راه بسیاری از دختران ، با شگفتی آنها را نگاه میکنند….
چهره ی دلربا و خواستنی شیرین اکنون پر از اخم است…
اخمی که دیگران آن را جای غرورش برداشت میکردند و…
همگی شنیده بودند داریوش یک خواهر دارد….
آن هایی که کبریا را دیده بودند ، از دیدن شیرین متعجب میشدند و آنهایی که تاکنون خواهر داریوش را ندیده بودند ، گمان میکردند او همان دختر جوان نصرالله خان است که ظاهرا افلیج بوده…
برای همین تا به حال ، او را به هیچ مهمانی ای نبرده اند….!
شیرین پوزخند میزند و انگشتان داریوش از پشت سرش ، تکه موی جدا شده از کلاهش را لمس میکند:
_نمیخوای هیچکدومشون رو از اشتباهشون بیرون بیاری…نه…؟دوست داری همشون فکر کنن من خواهرتم….؟
کسی برای داریوش خم میشود و احترام میگذارد…اما او زیر لب به شیرین هشدار میدهد:
_بهتره دهنتو ببندی شیرین….!
و دخترک سکوت میکند…
امشب ، بدجوری به پرش خورده بود….
یک حس بد و مزخرف دلخوری…
بعد از این دو هفته ، چه اتفاقی می افتاد…؟
کمتر از چهارده روز….
تا نه روز آینده گچ پایَش را باز میکرد و…هنوز نمیدانست داریوش میخواهد با او چه کند….!
_تیمسار…؟از حضورتون عذر میخوام باید با شیرین کمی صحبت میکردم…!