رمان بهار

رمان بهار پارت ۱

3.7
(23)

خلاصه

بهار دانشجوی رشته حقوق که برای خلاصی از نامزدش از استاد بهراد کمک میخاد ولی استادش به ازای کمک کردن ازش میخاد باهاش همخواب بشه….

******

دست های یخ کرده ام رو محکم بهم فشار میدادم و زیر چشمی به استادم نگاه میکردم! عینکشو جا به جا کرد و پرسید:

_ گفتم که سوال های خارج از درس جواب نمیدم!

هُل کرده بودم، سریع به سمت میزش خم شدم و گفتم:

_ ولی گفتید اگر مربوط به زندگی خودم باشه جواب میدید…

یه تای ابروش رو بالا انداخت و خودکارشو نمایشی تکون داد… تاب نگاه کردن به چشم هاشو نداشتم، از روز اول هم ازش خوشم نیومد!

فوق العاده بداخلاق و جدی بود؛ جرات نداشتم سر کلاسش جیک بزنم…!

_ مشکلت چیه؟!

نگاهم به دست های پر و آستین بالا زده اش دادم و با جون کندنی گفتم:

_ با همسرم مشکل دارم، میخوام جدا ششم ولی…

_ ولی..؟!

امون نمیداد به خودم بیام، با چشم های براقش منتظر بود تا ادامه حرفمو بزنم! آب دهنم رو سخت قورت دادم و گفتم:

_ پول کافی برای وکیل نداشتم، خودمم هنوز نمیتونم از پس این پرونده بر بیام، برای همین مزاحم شما شدم.

خودکارشو روی میز انداخت و دستشو زیر چونه اش گذاشت و بهم زل زد!

از سنگینی نگاهش معذب بودم، دلم میخواست زودتر تموم بشه و از اتاقش بیرون بیام.

_ پس میخوای وکالتتو قبول کنم؟!

نفسمو به شدت بیرون دادم و چیزی شبیه بله زمزمه کردم!

_ میدونی حق الوکاله من چقدره؟

آب توی گلوم خشک شد و نا امید نگاهش کردم، اگه قبول نمیکرد دیگه دستم به هیچ جا بند نبود و محال بود فرزاد بی خیالم بشه.

_ من این قدر پول ندارم استاد؛ ولی باورکنید به کمک نیاز دارم، توی بد دردسری افتادم.

نگاه گیرایی به چشم هام انداخت و دستشو روی میز بهم گره زد.
نمیدونم چه اصراری داشت که مستقیم به مردمک هام زل زنه…

سکوتش طولانی شده بود؛ خساست میکرد توی
حرف زدن! مگه نمیدید مثل اسپند روی آتیشم؟!

بالاخره لب های درشت و قهوه ایش از هم باز شدند و گفت:
_ کمکت میکنم ولی هزینه اش رو هم باید پرداخت کنی.

خواستم بگم من پولی ندارم که انگشتشو بالا آورد و حرفم در نطفه خفه شد.

_ هزینه اش پول نیست…!

اشاره ای بهم کرد و ادامه داد:
_ هزینه اش خودتی منفرد!

به گوش هام شک داشتم و نمیخواستم باور‌کنم که چی شنیدم؛ سوالی نگاهش کردم و گفتم:

_چی استاد؟

شونه هاشو بیخیال بالا انداخت و دوباره اون عینک لعنتی رو به چشمش‌ زد و کتابی که رو به روش بود رو ورق زد.

_ من مجانی وکالت کسیو قبول نمیکنم، اگه پول نداری هفته ای سه بار توی همین اتاق باهات تسویه حساب میکنم!

سرشو از کتاب بیرون آورد و همراه با لبخند چندشی ادامه داد:

_ منتهی به روش خودم!

مثل ماهی دهنم باز و بسته شد و یهو از جا پریدم! در مورد من چی‌فکر‌میکرد؟

کجای من شبیه دختری خیابونی بود که حق همچین جسارتی رو به خودش میداد؟!

کوله ام رو برداشتم و با صدایی که لرزش مشهودی داشت گفتم:

_ من شاید یه احمق لجباز باشم که خودمو بندازم وسط جهنم ولی هرزه نیستم که همچین پیشنهادی به من میدیدن!

کتابشو بست و از جا بلند شد، ترسیده خودمو گوشه دیوار جمع کردم.

با هر قدمی که به سمتم میومد؛ واکنش نشون میدادم و شونه هام میپرید!

دقیقا نیم سانتی صورتم ایستاد و گفت:

_ منم نگفتم تو هرزه ای، اتفاقا از دخترایی که هرز میپرن اصلا خوشم نمیاد!

گوشه مقنعه ام رو بین انگشتش گرفت و گفت:

_ هفته ای سه بار برای رهایی از این جهنمی که ازش حرف‌میزنی زیاد نیست! زیاده؟!

گردنشو کج کرد و طره از موهامو بیرون کشید و دور انگشتش پیچید. قلبم دیوانه وار به سینم کوبیده میشد و توی دست هاش مسخ شده بودم.

با یه حرکت مقنعه ام رو بیرون آورد و چشم های وحشیش برق زد!

نمیدونم چم شده بود، هیچ عکس العملی نمیتونستم نشون بدم. دستشو روی سرم گذاشت و مجبورم کرد به طرفش برم؛ عمیق موهامو نفس کشید وگفت:

_ اووووم! بوی خوبی میدی منفرد!

هنوز توی بُهت بودم که مقنعه ام رو به دستم داد و روی پاشنه چرخید، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده!

پشت میزش نشست و گفت:

_ اگه از این در بیرون بری، خودتو جر بدی هم دیگه قبولت نمیکنم! همین حالا یا آره یا نه؟؟؟

_ من شوهر دارم!

_ میدونم؛ ولی داری ازش جدا میشی!

به سمتش رفتم و با لحنی که دل سنگ هم آب میشد گفتم:

_ براتون کار میکنم استاد، هرکاری باشه!

_ خب اینم کاره دیگه، هفته ای سه روز همین جا پشت همین میز!

نه..! این مرد از سنگ هم سخت تر بود و به هیچ صراطی مستقیم نبود. از شدت فشاری که روم بود؛ همونجا کف اتاق نشستم و سرمو روی زانو گذاشتم.

اصلا برام مهم نبود که پیش خودش چی فکر میکنه و غرور لعنتیم چطور خورد میشه!
بریده بودم… دیگه نمیکشیدم…!

تصور زندگی با فرزاد از هر چیزی منزجر کننده تر بود؛ حتی فکر‌میکردم از تن دادن به خواسته استادمم وحشت ناک تر باشه!

بین چاله و چاه گیر‌کرده بودم، نمیتونستم تشخصیش بدم که کدوم چاله و کدوم چاهه!

دلم رو به در یا زدم و از جا بلند شدم، استاد با چشم هاش همه حرکاتمو زیر چشم داشت، اشک هامو پس زدم و با بغض نالیدم:

_ من مجبورم، ولی شما که مجبور نیستید این کارو کنید.

_ آره یا نه؟!

صدای جدیش مو به تنم سیخ میکرد، آب دهنمو سخت قورت دادم و به خیال خودم چاله رو انتخاب کردم:
_ آره!

چشم هاش دوباره برق زد و بهم اشاره کرد بهش نزدیک بشم؛ با قدم های سستی که بی نهایت میلرزید به طرفش رفتم و مقابلش ایستادم:

_ از روز اول کلاس بهت حس داشتم؛ همون روزی که جلو پام بلند نشدی و با چشم های تخست نگاهم کردی!

_ عمدی نبود بخدا!

تابی به گردنش داد و گفت:
_ حالا….!

قلبم به شدت می تپید و چشم هام هرلحظه خیس و خیس تر میشد.

خودمم کلافه شده بودم از این همه ضعف ولی انگار استاد بدش نمیومد، مجبورم کرد روی پاهاش بشینم و با شصتش نم چشم هامو گرفت!

هنوز مقنعه ام رو نپوشیده بودم، سرشو توی گردنم فرو کرد و گاز ریزی به پوست گردنم زد!

دست های سردمو به مچ مردونه اش گرده دادم تا نیفتم، به شدت احساس ضعف میکردم!

انگار‌ اونم متوجه شده بود؛ لاله گوشمو به دندون کشید و همون جا پچ زد:

_ هیشششش! آروم؛ چیزی نیست!

دکمه های مانتومم باز کرد و دونه به دونه حریم هام رو شکست و جلو رفت!

حریم هایی که هنوز اجازه نداده بودم فرزاد بشکنه! من الان با یه هرزه چه فرقی داشتم؟ هیچی!

حالم از نفس های کش دار و عمیقی که می کشید، از آه هایی که بیرون میداد؛ ازهمه چی بهم میخورد…!

دیگه کارم از گریه گذشته بود، رسما زار میزدم!
با کاراش تحقیرم میکرد و بیشتر و بیشتر تو کثافت فرو میرفتم!

دلم نمیخواست ولی همه هورمون های زنانه توی وجودم ترشح میشد و ناخواسته از کارش لذت میبردم!

چشم هامو محکم بسته بودم تا این عذاب الهی تموم بشه و خداروشکر که تمومم شد!

بالاخره دست کشید و گفت میتونم دکمه هامو ببندم! مثل فنر از روی پاش‌پایین پریدم و لباس هامو پوشیدم.

کوله ام رو برداشتم و هنوز از در بیرون نرفته بودم که صدام زد:
_ منفرد…؟!!

بی حرف به طرفش چرخیدم و ترسیده نگاهش کردم!
_ نمیخوای پروندتو بدی؟!

این قدر توی فکر فرار بودم که پاک فراموشم شده بود چرا تن به همچین خفت و خواری دادم!

پرونده رو بهش دادم و با یه خداحافظی سرد بیرون زدم!

احساس میکردم همه دانشکده دارن به من نگاه میکنن؛ همه میدونن چه اتفاقی توی اون اتاق کذایی بین من و بهراد افتاده!

با شونه هایی افتاده، یه اسنپ گرفتم و تا رسیدن به خونه چشم هامو بستم.

دلم پر بود، این قدر پر که هرچقدر هم گریه میکردم خالی نمیشد! کلید خونه رو انداختم و به این جهنمی که برای خودم درست کرده بودم سلام کردم!

همه جا برای من غیر قابل تحمل شده بود، خونه خودم، خونه نامزدم و حالا هم دانشکده ای که یه روز عاشقش بودم!

_ کجا بودی بهار؟ فرزاد خودشو کشت از بس زنگ زد…!

دستمو توی هوا براش تکون دادم و به سمت اتاقم رفتم.
با ملاقه از اشپز خونه بیرون اومد دوباره حرف های تکراریو از سر گرفت:

_ الهی بمیری از دستت راحت بشیم، آخرش بابات سکته میکنه از دست تو! هووووی! با توام بهار!

کلافه به سمتش برگشتم و گفتم:

_ مامان بس کن، هم خودت و هم بابا میدونین که من و فرزاد آینده ای نداریم!

گونه اش رو چنگ زد و دنبالم راه افتاد!

_ زلیل مرده تو که آینده نداشتی چرا پاتو کردی تو یه کفش که الا و بلاه فقط همین؟ حالا بیا تحویل بگیر! مگه ما آبرومونو از سر راه آوردیم؟؟

ضربه محکمی به شونم زد و صداش اوج گرفت:

_ فرزاد میگه ازش شکایت کردی آره بهار؟ راست میگه؟

_ اره راست میگه؛ حالا هم دست از سرم بردار!!

دیگه اجازه ندادم چیزی بگه و در محکم بستم…خدایا بهم صبر بده!

لباس هامو درآوردم و با دیدن کبودی گردنم داغ دلم تازه شد. اینو کجای دلم میذاشتم؟این حماقت جدید رو…!

روی تخت افتادم و چشم هامو بستم. به شدت احساس خستگی‌میکردم و یک به دو نرسیده به خواب عمیقی فرو رفتم.

با صدای در اتاق از خواب بیدار شدم و گفتم: کیه!

_ منم بهار؛ میشه صحبت کنیم؟!

بازم فرزاد..! کلافه از جا بلند شدم و لباس پوشیده ای تنم کردم و روسری هم سرم کردم تا اون کبودی کذایی معلوم نباشه!

واقعا نمیتونستم سنگسار شدن هم به پرونده ام اضافه کنم!

در رو باز کردم و کنار ایستادم تا وارد بشه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا