رمان طلا

رمان طلا پارت 8

3
(2)

 

 

 

مغزم از  این سوالِ بی ربط هنگ کرد،  ثانیه ای به او زل زدم.

 

+چه ربطی داره؟ مگه آرایشگرا هم موهای خودشون  رو کوتاه میکنن؟ من الان زخمی شدم  نمی تونم  خودم گلوله رو  در بیارم ،خودم بخیه بزنم

 

– چرا نمیتونی ؟ دستت که سالمه

 

+ وای خدایا شما  دیگه چه جانورایی هستین ،آخه لعنتی من دارم میمیرم از درد، منو ببرین یه بیمارستان

 

-نمیشه خانم دکتر ،نمیتونیم بریم بیمارستان

 

+چرا؟ به خدا به هیچ کس  هیچی نمیگم، قول میدم هیچی بهشون نمیگم

 

داریوش:  بحث سره این که تو چیزی میگی یا نمیگی نیست، در هر صورت پلیس میفته پیه این قضیه وتا تهِ  این قضیه رو  درنیاره  ول کن نیست. فکر بیمارستان رو از سرت بیرون کن

 

هرچه نفرت داشتم در چشمانم جمع کردم و نگاه شان  کردم .همین چند ساعت پیش ، راضی به مرگ شان نبودم اما الان با تمام وجود دوست داشتم که یک گلوله وسط مغز هر کدام  بخورد.

 

+  شما چقدر حیوونید ، چجوری اون موقع که حضرت والا تیر خورده بودی اومدین یه درمونگاه رو بستین، من تو این خراب شده از خونریزی میمیرم

 

-خانم دکتر اون موقع شب بود الان تازه صبح اولِ وقته(بعد با یک لحنی که انگار خیلی بلد است ادامه داد) بعدم  چیزیت  نمیشه تیر خورده تو رونه پات

 

+یه جوری حرف میزنی انگار  تو دکتری ،گلوله هر جایی از بدن  بخوره احتمال مردنِ آدم هست ، اگه به رگ اصلی خورده باشه خطرناکِ احمق

 

آنقدر عصبانی بودم و درد به من فشار آورده بود، ادب و نزاکت را کنار گذاشته بودم .

 

مردی دوان دوان سمتمان آمد

 

– داش هاتف بیا اون طرف ممد و بچه ها الان رسیدن برای کمک

 

+دمت گرم توبرو منم اومدم …آقا من رفتم تکلیف این حرومیا رو یه سره کنم .تو به خانوم دکتر برس

 

-هاتف مواظب خودت و بچه ها باش  الکی خودتونو نندازین جلو آتیش ، دیگه نمیخوام کسی بیشتر از این زخمی بشه

 

+ رو چشمم آقا

 

هاتف همراه مرد رفتند برای کمک ، داریوش سمتم خم شد او لیاقت آقا گفتن را نداشت …

 

– خانوم دکتر میتونی راه بری

 

از صدایش هم نفرت داشتم ، دوست داشتم چنگ بندازم گلویش را بدرم.با حرص پاسخش را دادم

 

+ اگه چشم داری میتونی نگاه کنی و ببینی که نمیتونم راه برم ،خواهش می کنم ازت منو ببر بنداز درِ یه بیمارستان و بعدم شما رو به خیر ما رو  به سلامت

 

با دلسوزی نگاهم کرد ، لبانش را با زبان تر کرد ،زیر بغلم را گرفت

 

-سعی کن بلند شی تا اتاقک بریم کیفتم اونجاست تلاش کن ببین میتونی  تیر رو در بیاری یا نه

 

 

 

 

ناامیدانه نگاهم را از او گرفتم ،آنقدر درد داشتم که دلم فقط گریه کردن و داد زدن میخواست.

 

خدا انگار دلش نمیخواست که من ،کمی هم که شده طعم  خوشبختی را بچشم ،تا می آمدم خوشحال باشم یکهو بمبی از اتفاقاتِ ناگوار در زندگی ام سرازیر  میشد.

 

زیرِ کتفم را گرفت ، سعی کردم بلند شوم ،تمام وزنم را انداختم رویِ پایی که سالم بود.

 

لنگ لنگان به سمت اتاقک راه افتادیم ، کمک کرد روی تخت بنشینم، کیف  پزشکی ام  را دستم داد.

از درد نفسم به شماره افتاده بود  کیف را  باز کردم و با دیدن جای خالیه  چیزی که دیدم، آه از نهادم بر خواست.

 

آمپولِ  بی حسی فقط یکی  از داروخانه خریده بودم که آن یکی هم برای بخیه های این مرتیکه به هدر رفته بود.

 

+خدا لعنتتون کنه … خدا تقاصِ این همه زجر من رو ازتون بگیره…من الان چیکار کنم، همینجوریم دارم از درد میمیرم

 

بالای تخت ایستاده بود ،با یک دنیا اخم نگاهم میکرد. بسته ی آمپول ها را پرت کردم سمتش

 

+مثل مجسمه ی ابوالهول نگام نکن

 

بدون حرکتی باز هم همان گونه ایستاد بی توجه به او ،قسمتی از شلوارم که پاره شده بود را با قیچی درآوردم، تا زخم رابهترببینم .

 

وقتی که الکل را ریختم روی زخم  چشمانم برای چند لحظه سیاهی مطلق را نشان داد، هرچه کردم نتوانستم جلوی فریاد و اشک هایم را بگیرم.

 

بی حس سرم را به به دیوارِ پشت تخت تکیه دادم و چند لحظه چشمانم را بستم.

 

در همان حال بودم که گرمی  دستی را روی دستِ یخ زده ام احساس کردم ،چشمانم را باز کردم صورتش را نزدیک صورتم دیدم .

 

-تو دختر قوی ای  هستی تا اینجا جلو اومدی ، فقط یکم  دیگه مونده، قوی بمون و تمومش کن

 

حالم با دیدن ترحمی که در چشمانش بود بدتر شد،حوصله نداشتم تا داد بزنم، بگویم همه ی  این درد ها و زجر هایی که من میکشم تقصیر توست، درد این اجازه  را به من نمی داد، درعوض با عجز پاسخش را دادم:

 

+نمیتونم

 

مسخره بود اما الان به کسی نیاز داشتم تا بتواند به من دلگرمی دهد، کاش آوا و ساحل اینجا بودند، کاش صبح آوا را با خودم می آوردم…

 

+چرا میتونی ،فقط کافیه یکم دیگه تلاش کنی

 

کاش خفه میشد ، دستم را از میان دستانش بیرون کشیدم، به سختی خودم را به جلو کشیدم تیغ جراحی را از درون کیف در آوردم،چشمانم را بستم و نفس عمیقی  کشیدم ،تیغ را از آن جایی که تیر خورده بود حرکت دادم و  کمی پوستم را شکافتم،همزمان تا میتوانستم داد میزدم،  کارم را سرعت بخشیدم تا هر چه  زود تر شکنجه ام را  تمام کنم.

 

دهانه ی زخم را باز کردم ، با پنس گلوله را خارج کردم ،با نیمه جانی که در بدنم بود زخم را بخیه زدم،الکل را ریختم روی زخم تا دوباره ضد عفونی شود، اما توانی در بدنم برای درد بیشتر نبود،از هوش رفتم.

 

 

 

 

فصل سوم

 

 

روبروی اداره آگاهی ایستاده بودم ، داشتم به عواقب کاری که قرار بود انجام دهم فکر میکردم.که چه میشود؟چه اتفاقی می افتد؟

 

دل به دریا زدم ،آرام آرام از پلی که  روی جدول قرار داشت ، گذشتم تا به آن دستِ خیابان بروم.

 

صدای جیغ لاستیک های ماشینی در گوشم طنین  انداخت ،سرم را بالا آوردم، ماشین هاتف جلوی رویم بود .

 

درِ کمک راننده باز شد ،هاتف بود .اسلحه اش را خیلی نامحسوس سمتم گرفته و مرد جوانی هم  راننده  بود.

 

-گمشو برو بتمرگ صندلی عقب

 

+من با تو هیچ قبرستونی نمیام

 

– تو  هیچ قبرستونی نیای منم مجبورم  دوستاتو ببرم سینه ی  قبرستون چطوره ؟اسمشون چی بود ؟اها…آوا و ساحل

 

پلکم ناخودآگاه از ترس پرید.  به لبخند کثیفش و اطمینانی که در چشمانش بود نگاه کردم.

 

– واقعاً فکر کردی میتونی به همین راحتی از شر ما خلاص شی؟  زود باش بیا بالا گفتم

 

نگاهی به اطراف انداختم جای شلوغ و پر رفت و آمدی بود. اینجا نمی‌توانست به من شلیک کند یا کاری انجام دهد ، اما آوا و ساحل را چه می کردم؟

 

از روی ناچاری کاری که گفته بود انجام دادم .

 

-حسین  راه بیفت

 

ماشین که حرکت کرد هاتف  برگشت سمتِ من،چند ثانیه نگاهم کرد ، بعد با عصبانیتِ شدید به سمتم  حمله ور شد.

 

سیلی محکمی زد زیرِ گوشم .شدتِ ضربه به قدری زیاد بود که سرم به شیشه ماشین خورد و خون از دماغ و گوشه لبم جاری شد .

 

+تو چقدر زبون نفهمی… حتما باید  سرتو بکنیم زیر آب تا خیالت راحت شه ،بهت گفتیم لالمونی بگیر، هیچ غلط اضافی ای نکن ،تا مام کاری به کارت نداشته باشیم، گفتیم برو زندگیتو بکن ،احمق این چه غلطی بود میخواستی بکنی،پیش خودت چه  فکر ی کردی؟

ها ؟با توام..

 

خونِ داخل دهانم  را با حرص تف کردم توی صورتش، شروع کردم داد و بیداد .

 

+چرا دست از سرم بر نمی دارین ؟چی از جونم میخواین لعنتیا؟ ولم کنید .

 

 

 

خودش را از روی صندلیه جلو  به سمتم دراز کرد، دست انداخت موهای پشت سرم که دم اسبی بسته بودم را از روی روسری کشید، بدتر از من عربده زد.

 

-صداتو نبر بالا واسه من حیف که زنی و گرنه اینقدر اینجا می زدمت تا صدا سگ بدی، اگه مثه بچه ی آدم نشسته بودی  سر جات دکتریتو  میکردی مام به زحمت نمینداختی

 

+ خوب کردم،ولم کنید بازم همین کارو میکنم

 

سیلی بعدی را محکم تر زد، همان جای قبلی. احساس میکردم پرده ی گوشم پاره شده.

 

-خفه خون بگیر  و تاوقتی نرسیدم حرف مفت نزن وگرنه دندوناتو میریزم تو دهنت

 

بعد کلاهی کشید روی سرم تا هیچی نبینم .چرا هرکاری میکردم تا از دست این آدم های مزخرف خلاص شوم تهش به بن بست می رسید؟

 

بعد از گذشت مدتی ماشین توقف کرد، درِ سمتِ من باز شد،هاتف دستم را بیرون کشید و مرا  با خود همراه کرد.

 

+آروم تر برو  وحشی پام هنوز درد میکنه

 

-به درک …زدو باش بینم

 

صدای مشت لگد زدن به چیزی می آمد اما تصویر نداشتم .

 

-همین جا وایسا…آقا آوردمش

 

صداها قطع  شد ، کلاه را از روی سرم برداشتند، چشمانم تا عادت کنند به نور چند ثانیه طول کشید.

 

در یک سالن ورزشی بودیم ، یک رینگ وسط سالن بود  و دورتادور کیسه بوکس قرار داشت. همه چیز مشکی قرمز بود.

 

داریوش مشغول درآوردن دستکش هایش بود ،یک ست ورزشی ،رکابی و شلوارکِ مشکی به تن داشت . به سمتمان آمد.

 

انگار تازه نگاهش به بینی و دماغم افتاده بود با غضب به هاتف نگاه کرد .

 

-چه غلطی کردی؟ گفتم فقط بیارش

 

+آقا خیلی چموشی میکرد

 

به هاتف اشاره کرد ، رفتند  گوشه‌ای شروع کردند  با هم بحث کردن، صدایشان واضح به گوشم نمی رسید.

 

الان که حواسشان پرت بود باید فرار میکردم اما به دو دلیل نمی توانستم ،یک :پایم هنوز چلاق بود ،دو:قطعا نگهبان بیرون سالن گذشته بودند.

 

داریوش هاتف را  فرستاد ،رفت.

 

–  بیا اینجا روی این صندلی ها بشین

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا