رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 122
باید خودم کاری میکردم
ولی همین که تکونی به خودم دادم درد بدی توی کل بدنم پیچید و باعث شد صدای آخ و ناله هام بالا بگیره
با صورتی از درد جمع شده بی حرکت موندم
امیدوارم تهدیدم عملی شه و نورا کاری بکنه یا خبری بهم برسونه
بخاطر داروهایی و آمپول های آرامبخشی که بهم تزریق شده بود بی اختیار چشمام روی هم رفت و نمیدونم چی شد کم کم خوابم گرفت و تقریبا بیهوش شدم
نمیدونم چند ساعتی توی بیخبری به سر بردم که با شنیدن صداهایی از خواب بیدار و گیج و گنگ نگاهم رو به اطراف چرخوندم
پرستاری مشغول بررسی سِرُمم بود که با دیدن چشمای بازم لبخندی زد و گفت :
_درد ندارید ؟؟
حس میکردم با چندساعت استراحت حالم یه خورده بهتر شده ، لبهای ترک خورده ام رو به سختی تکونی دادم
_نه فعلا دردام آروم گرفتن !!
_بخاطر مسکن هاست اگه درد داشتید حتما اطلاع بدید
باشه ای زیرلب زمزمه کردم و با کنجکاوی پرسیدم :
_من خواب بودم کسی ملاقاتم نیومده ؟؟
_نه ندیدم کسی بیاد
پوزخندی گوشه لبم نشست ، اینم از اون دوست و خواهر من !!
صد رحمت به دشمن اینا از صدتا دشمنم بدترن
چطور من رو با این حال و روز اینجا تنها گذاشتن و رفتن پی عشق و حال خودشون ، نه اینا یه قدمم برای من برنمیدارن
با چیزی که به خاطرم رسید از پرستار خواستم گوشیم رو که روی میز بغل تخت بود بهم بده باید خودم دست به کار میشدم و از کسی دیگه میخواستم به کمکم بیاد
« آیناز »
با دستای مشت شده و عصبی بی هدف توی پارک راه میرفتم و زیر لب برای نیما خط و نشون میکشیدم
لعنتی از کجا فهمیده بود که من قصد دارم برای سقط بچه اقدام کنم ؟؟
اصلا از کجا فهمیده بود بچه ای در کاره ؟؟
با یادآوری حرفای دکتر اخمام توی هم رفت و لبهام روی هم فشردم
_ببخشید خانوم رضایی ولی شوهرتون اینجا اومدن و ازم خواستن نوبت رو کنسل کنم
_چی ؟؟ شوهرم ؟؟
سری تکون داد و جدی گفت :
_بله شوهرتون خیلی هم عصبی بودن از اینکه بدون اطلاعشون همچین اقدامی کردید
گیج و منگ فکرم هول و محور این میچرخید که چی شده و این کی بوده که اینجا اومده و همچین حرفایی زده ؟؟
شک نیما رو داشتم ولی نمیخواستم باور کنم که یک درصد بویی از وجود بچه برده باشه با هزار التماس و خواهش از دکتر خواستم
اسمش رو بهم بگه یا حداقل بگه چه شکلی بوده ، وقتی مدارک بهم نشون داد و منشی اسم روی کارت بانکی که بهش داده بود رو بهم گفت
خشم به وجودم ریشه زد
و از طرف دیگه به قدری ترسیده بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم
وقتی که تا اینجا اومده
یعنی از همه چی خبر داره و به هیچ وجه نمیزاره من قدم از قدم بردارم و کاری برای سقط انجام بدم
میدونستم این دکتر دیگه راضی به سقط نمیشه اونم وقتی که نیما رو دیده و اونطوری عصبی بهش گفته برای سقط راضی نمیشه و بچه رو میخواد
باید کسی دیگه رو برای این کار پیدا میکردم
ولی کی و کجا ؟؟
چون کمتر دکتری راضی به سقط میشد
و از طرفی دیگه بچه هم داشت روز به روز بزرگتر میشد و اگه اینطوری پیش میرفت دیگه نمیشد کاری از پیش برد و بعد گذشت چندماه سقطش میشد قتل عمد !!
کلافه روی نیمکت خالی توی پارک نشستم و سعی کردم فکرم رو متمرکز کنم که باید چیکار کنم ولی هرچی بیشتر فکر میکردم کمتر به جایی میرسیدم
با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم و بی حوصله دستم رو داخل کیفم به دنبال پیدا کردنش چرخوندم
با بیرون کشیدن و دیدن اسم کسی که روی صفحه نمایش گوشی افتاده بود دستم که برای وصل کردن تماس رفته بود خشک شده توی هوا بی حرکت موند
جورج بود !!
نمیدونم چرا اصلا دل و دماغ حرف زدن باهاش رو نداشتم
شایدم ازش خجالت میکشیدم نمیدونم
هرچی بود باعث شده بود که اصلا نتونم تماس رو وصل کنم
و اینقدر بی روح و خسته خیره اسمش بشم که تماس قطع بشه و من تازه به خودم بیام ، گوشی رو کنارم روی نمیکت گذاشتم و بی روح به رو به رو خیره شدم
نمیدونم تا حالا این حس پوچی رو حس کردید یا نه ، حسی که آدم اینقدر خودش رو پوچ و بی هدف میبینه که زندگی براش بی معنی میشه
جورج چندباری دیگه هم زنگ زد ولی اینقدر بی حوصله و گیج بودم که دل و دماغ هیچی رو نداشتم پس بازم تماساش رو بی جواب گذاشتم
پیاده همونطوری که توی فکر بودم به سمت خونه راه افتادم و وقتی به خودم اومدم که نزدیک خونه بودم و فهمیدم که چقدر پیاده راه اومدم و پاهام از شدت درد به گِز گِز افتادن
با سری پایین افتاده مشغول پیدا کردن کلید خونه از داخل کیفم بودم که با شنیدن صدای آشنای کسی که صدام میزد خشکم زد
_صبر کن آیناز !!
با شنیدن صدای جورج بی حوصله چشمامو روی هم گذاشتم و زیرلب با خودم زمزمه کردم :
_واای خدا
با لبخند مصنوعی سرم رو بالا گرفتم و سعی کردم عادی جلوه کنم ، کنارم که رسید با تعجب لب زدم :
_چیزی شده جورج اینجا چیکار میکنی؟؟؟
با نگرانی سر تا پام رو از نظر گذروند
_چرا هرچی بهت زنگ میزنم جواب نمیدی نگران شدم
نگاه ازش دزدیدم و به دروغ گفتم :
_عه ببخشید گوشیم روی سکوت بوده متوجه نشدم
نفسش رو با فشار بیرون فرستاد و جدی گفت :
_خواهشا همیشه روی صدا بزارش نمیدونی توی این چندساعت چه حالی داشتم
از خودم بابت دروغ گفتن بهش خجالت میکشیدم ولی بخاطر مسائلی که پیش اومده بود به قدری بی حوصله و عصبی بودم که نیاز به فکر کردن و خلوت داشتم
دهن باز کردم تا باز دروغ دیگه ای سرهم کنم ولی یکدفعه با بلند شدن صدای زنگ گوشیم و دیدن چشمای گشاد شده جورج حرف توی دهنم ماسید و بی حرکت موندم
نمیدونم چند دقیقه ای توی اون حال بودم که بالاخره جورج اشاره ای به کیفم کرد و گفت :
_صدای زنگ گوشی تو نیست ؟؟
خجالت زده آب دهنم رو قورت دادم
_هاااا آره
عرق سردی روی تنم نشسته بود با دستای لرزون گوشی رو بیرون کشیدم و تماس رو وصل کردم
مامان بود که بخاطر دیر اومدنم نگران شده و داشت حالم رو میپرسید تموم مدت سنگینی نگاه جورج رو حس میکردم
از خودم بابت دروغی چه بهش داده بودم عصبی بودم
یکی نیست بگه آخه مادر من الان وقت زنگ زدن بوده ؟؟
بدون اینکه نگاهی به آراد بندازم در تایید حرفای مامان سری تکون دادم و گیج لب زدم :
_در خونه ام آره رسیدم خدافظ
دست لرزونم روی آیکون قطع تماس فشردم و با سری پایبن افتاده شرمنده خطاب به جورجی که تموم مدت با حالت خاصی نگاه ازم نمیبرید نالیدم :
_ببخشید !!
صدام زد و دستوری گفت :
_سرت رو بالا بگیر !!
با شنیدن صدای جدی و عصبیش سرمو بالا گرفتم که با تیزبینی نگاهش رو توی صورتم چرخوند و گفت :
_بگو چی شده ؟؟
از شدت استرس دستام شروع کردن به لرزیدن ، بند کیفم رو توی دستام چلوندم و دستپاچه لب زدم :
_هیچی !!
دستی به ته ریشش کشید و نگاه ازم دزدید معلوم بود عصبی شده
_هیچی و اون وقت از صبح نیستت و حالام که برگشتی اینه حال و روزت ؟؟
نمتونستم حرف نیما رو پیش بکشم و جورج رو باز درگیر مشکلات تمام نشدنی خودم بکنم ولی از طرفی اینقدر گیج و درمونده شده بودم
که نمیدونستم باید چیکار کنم و چیکار نکنم
اصلا تا کی میخواستم ازش پنهون کنم
بالاخره دل رو به دریا زدم و با ناراحتی لب زدم :
_امروز نوبت سقط داشتم
با این حرفم دیدم چطور جفت ابروهاش با تعجب بالا پرید و مات و متحیر خیره صورتم شد کم کم اخماش توی هم کشید و با خشم غرید :
_چرا از من پنهون کردی ؟؟
صادقانه لب زدم :
_نمیخواستم بیش از این درگیر مشکلات من بشی
عصبی چشماشو روی هم گذاشت و قدمی سمتم برداشت و دهن باز کرد چیزی بگه که یکدفعه با توقف ماشینی کنار پام و دیدن کسی که از ماشین پیاده میشد نگاه هر دومون سمتش چرخید و سکوت کردیم
نورا بود که با رنگی پریده و دست و پایی لرزون از ماشین پیاده میشد با رفتن تاکسی انگار نه انگار ما اونجا حضور داریم و توی این دنیا نیست
با قدمای نامتعادل به سمت خونه رفت اینقدر حواسش از همه جا پرت بود که وسط راه پاش نمیدونم به چی گیر کرد همین که میخواست نقش زمین شه
با چند قدم بلند خودم رو بهش رسوندم و مانع از افتادنش شدم با نفس های بریده گیج و منگ نگاهش رو توی صورتم چرخوند
و یکباره انگار جن دیده باشه
رنگش به شدت پریده و درحالیکه ازم جدا میشد با لُکنت لب زد :
_حالت خوبه آیناز ؟؟
با تعجب نگاهمو سر تا پاش چرخوندم
از تموم حالاتش گیج و دستپاچگی میبارید
_من حالم خوبه ؟؟ این سوال رو باید از تو پرسید چی شده این چه حال و روزیه ؟؟
موهای ریخته شده روی پیشونیش رو کناری زد و گفت :
_هی…هیچی نشده
خواست به سمت خونه بره که یکدفعه تلوتلوخواران ایستاد و دستش رو به سرش گرفت
عصبی نزدیکش شدم و درحالیکه بازوش رو میگرفتم و به خودم تکیه اش میدادم جدی لب زدم :
_میگی هیچی ؟؟ داری کی رو بازی میدی ؟؟
زبونی روی لبهای رنگ پریده اش کشید و با بغض و صدای گرفته ای نالید :
_منو ببخش !!
با تعجب و چشمای گشاد شده نگاهمو توی صورتش چرخوندم یعنی چی شده که ازم میخواد ببخشمش ؟؟ مطمعن بودم اتفاقی افتاده ولی بروز نمیده
_چی ببخشم ؟؟ اصلا چرا نمیگی چی شده ؟؟
لبهای لرزونش رو تکونی داد و همین که دهن باز کرد چیزی بگه ، یکدفعه جورج بهمون نزدیک شد و با نگرانی خطاب به نورا سوالی پرسید :
_حالتون خوبه ؟؟ میخواید ببرمتون درمانگاه ؟؟
انگار از چیزی خجالت زده اس نگاه از جورج دزدید و با لُکنت چیزی گفت که با تعجب نگاهمو توی صورتش چرخوندم واه واقعا انگار حالش خوب نیست
_خواهش میکنم هر دوتون من رو ببخشید !!
با این حرفش جورج با تعجب نگاهی به من انداخت توی نگاهش هزاران سوال بود ، منم گیج به معنی نمیدونم شونه ای بالا انداختم و سکوت کردم
یعنی چی باعث شده حال و روزش این شه که اینطوری باهامون برخورد کنه و ندونه چی به چیه ؟؟
جورج با کنجکاوی خطاب بهش پرسید :
_یعنی چی ؟؟ برای چی میخواید ما ببخشیمتون ؟؟ مگه کاری کردید ؟؟
با این حرف نورا دستپاچه تکونی خورد و مِنُ مِن کنان لب زد :
_نه همینطوری گفتم
درحالیکه موهاش رو پشت گوشش میفرستاد و کلافه نگاه ازمون میدزدید به راهش ادامه داد و دستپاچه گفت :
_من برم خونه آیناز خسته ام !!
دستش روی اف اف فشرد و طولی نکشید در باز و داخل خونه شد ، تموم مدت از پشت سر خیره اش بودم و توی فکر نگاه ازش نمیگرفتم
یعنی دلیل این حرکاتش چی بودن ؟؟
توی فکر بودم که با نشستن دست جورج روی بازوم به خودم اومدم و به طرفش چرخیدم
_هااا چیزی شده
_چرا اینقدر صدات میزنم جواب نمیدی ؟؟
گیج موهامو پشت گوشم زدم
_ببخشید حواسم نبود
میدونستم میخواد درباره چی سوال بپرسه برای اینکه حرف رو بپچیونم به طرف خونه راه افتادم و خطاب بهش گفتم :
_بیا بریم داخل خونه
دستم به سمت اف اف رفت و خواستم زنگ رو بزنم که جورج صدام زد و جدی گفت :
_وایسا نمیخواد باید همینجا باهم حرف بزنیم
حرصی لبامو بهم فشردم و زیرلب آروم با خودم زمزمه کردم :
_نه بیخیال بشو نیست !!
_چیزی گفتی ؟؟
بی حوصله لب زدم :
_نه فقط خیلی خسته ام میشه بعدا صحبت کنیم ؟؟
جدی نگاهم کرد و گفت :
_بنظرت صحبت به این مهمی رو میشه گذاشت برای بعدا؟؟
حق داشت همچین حرفی بزنه
خیرسرمون به زودی میخواستیم ازدواج کنیم
بعد من همه چی رو دارم ازش پنهون میکنم
چون میدونستم توی خونه ما راحت نیست سری تکون دادم و به طرف ماشینش راه افتادم :
_ اوکی بریم !!
به سمتم اومد و قفل ماشین رو زد
_سوار شو
کنارش نشستم که با سرعت توی جاده افتاد و درحالیکه نگاهش به رو به رو بود سوالی پرسید :
_پیش کدوم دکتر رفتی ؟؟
کم بودا..•