رمان شوگار

رمان شوگار پارت 17

4.5
(4)

داریوش:

 

دامنش چرخی میخورد و موهای فر شده اش از زیر روسری بزرگ ،روی گردنش می افتند…

تای روسری باز شده را فورا روی شانه اش می اندازد و نگاه که برمیگرداند ، دو چشم عجیب و شوکه را میبیند….

مردی که حضور بی سابقه ی آن کوچولو را در اتاقش میبیند…

دختری که قد و قامتش ریز نیست و…مقابل او مانند یک جوجه ی فنچ به نظر میرسد…

نزدیک ایستاده است…

 

نگاهش سرتا پای دخترک را با تعجب میکاود و چشمهای شیرین روی لباسهایش میچرخند…

 

پیراهن سفید مردانه ای که دکمه ی اول یقه اش باز است…

 

برخلاف بالادستهایی که همه کروات میزدند…او را تا به حال با کروات ندیده بود..

نه کروات و نه کلاه پهلوی…

نگاهش را از سینه ی فراخ و ستبرش میگیرد و خودش را جمع میکنم…

 

و داریوش…؟شگفت زده است…متحیر…این دختر وارد اتاقش شد و در را پشت سرش قفل کرد….

با پاهای خودش وارد اتاق داریوش شد…

 

_با کسی بازی میکنی…؟

 

نگاهی به در می اندازد و …ممکن بود این دلبر چشم سیاه ، با دخترکش بازی کند…؟

 

شیرین در حرکتی نمایشی چتری هایش را داخل هول میدهد و حرصی که از سؤالش گرفته بود را مهار میکن:

 

_با نامزدم چکار کردی…؟؟؟

 

 

طولی نمیکشد که نگاه ریز به ریز داریوش با اخم ، به صورت گرد ساحره گره میخورد…

یک هفته گذشته است و این دختر هنوز از جذبه ی داریوش رعبی در دلش راه نداده است…

نمیترسد…؟یا خودش را مانند نترس ها جلوه میدهد…؟

 

_با اجازه ی کی از اتاقت بیرون اومدی دختر خانُم…؟

 

شیرین نیم قدم نزدیکش میشود و سینه اش از نفس های تندِ هیجان زده اش بالا پایین میشود:

 

_مَن اسیرت نیستم که باهام اینطوری رفتار کنی…بی صاحاب نیستم…بی کس و کار نیستم بگو با پسرعموم چیکار کردی…!

 

 

چانه ی مرد از بلبل زبانی های این دختر چند بار تکان میخورد و دستانش را پشت کمرش میبرد تا برای چنگ زدن گیسوان پر چین و شکن این افسونگر خیز برندارند:

 

_یه قدم دیگه به من نزدیک شو و دوباره سؤالت رو بپرس….!

 

چشمانش…

حالت هشدار گونه و تهدید وار داریوش ، آن روی مغرور و نترس شیرین را بیدار میکند تا بدون در نظر گرفتن اینکه او یک مرد است و اینجا اتاقش…یک قدم را پر کند و نگاه وحشی اش را تا چشمهای مرد بالا بکشد:

 

_چه بلایی سر سیاوش آوردی…؟اون کجاست…؟

 

مردمکهای داریوش به آنی از شجاعت دختری که ممکن بود در دستانش اسیر شود ، تکان سختی میخورند و دیگر مهار کردن دستهایش….دشوار ترین کار ممکن…

انگشتها پیش میروند و پارچه ی لباس را سمت خود میکشند…

 

میشود این جاذبه ی سحرآمیز بیخ گوشش باشد…اینگونه با ضرب نگاهش کند…صورت به صورتش بایستد و لمسش نکند…؟

 

زندانی شدن بین دو بازوی سنگی و بزرگ مردانه ، بالاخره وحشت را در دل دخترک بیدار میکند…

این مرد ،قدرتمند است…

 

 

هنوز ثانیه ای از قفل کردن تن ظریفش نمیگذرد که هوش از سرش میرود…

 

مشتهایی که روی سینه اش فرود می آیند نادیده گرفته میشوند و میان نفس نفس زدن های دختر ، برای رهایی، با یک دستش هردو مُچ او را مهار میکند…

 

روسری بزرگ از روی شانه هایش می افتد و گیسوان حالت دارش ، به صورت مرد برخورد میکنند:

 

_ولـــم کن…ولم کن عوضی با اجازه ی کی به من دست میزنی…؟

 

داریوش طعم این لمس را چشیده است و مگر ول میکند…؟

 

قدمهای تُندش ، دخترک را به عقب هول میدهند و چسباندنش به دیوار ، فقط یک ثانیه طول میکشد:

 

_شششش…وحشی نباش…میدونی پریدن تو اتاق یه مرد…. و قفل کردن در اتاقش یعنی چی…؟

 

شیرین نمیفهمد این حال را…احساس بدی تمام وجودش را میگیرد…یک حس عجیب که میخواهد هرچه زودتر از این مخمصه ی تازه رها شود…

تاکنون حتی یک بار هم اینگونه در دستان سیاوش اسیر نشده بود و حس یک زن خائن را داشت:

 

_دست به من نزن عوضی…ازم فاصله بگیر تا با جیغ و دادم آبروتو نبردم…

 

حتی خودش هم میداند نباید جیغ بکشد…

اگر سیاوش صدایش را میشنید…؟

تنش را تکان میدهد و بیشتر و بیشتر به دیوار فشرده میشود…

پلکهای داریوش روی هم افتاده اند…

دستش را کنار سر او ستون کرده است و بینی اش ، به صورت غیر ارادی ، بین موهای دخترک سُر میخورد:

 

_چطور کسی به دادت میرسه وقتی درو از داخل قفل کردی …؟

 

میخواهد لحنش را جدی نگه دارد…وانمود کند با یک آغوش .. فقط با یک لمس کوچک زابراه نمیشود اما…

تُن صدایش چرا کم کم تحلیل میرود…؟نمیداند…

 

شیرین نمیخواهد گریه کند و خدا جواد را لعنت کند …

 

_خدا لعنتت کنه…با سیاوش چیکار کردی …؟برو خواهرت رو پیدا کن و دست از سر من بردار…

 

خواهرش…؟

لحظه ای تمام حس و حال عجیبی که سالها سراغش نیامده بود را در جعبه ای محبوس نگه میدارد و دست زیر چانه ی ملک چشم سیاه میبرد…

 

_حرفمو بکن گوشواره ی گوشت…زنی که بیاد تو خونه ی من…بیرون رفتنش دیگه با خودش نیست…تو الان جز دارایی های من محسوب میشی و حتی یاخته های تنت مال منن…پس بهتره قبل از زار زدن و پریدن توی این اتاق ، این زمینه رو تو ذهنت داشته باشی….!

 

شیرین میخواهد با دندانهایش پوست صاف این مرد را تکه تکه کند…و هر تکه اش را جلوی یکی از همین زنهایی که میگوید پرت کند:

 

_دست بهم نزن کثافت…بهت میگم با سیاوش چکار کردی…؟چکارش کردی شمر…؟

 

تکان خوردن لبهایی که حرف از مردی دیگر میزنند جذاب نیستند…

درواقع جذابیتشان را از دست میدهند و بیشتر خشم تزریق میکنند…

یک بار جوابش را بدهد و خلاص…

این دختر میبایست عادت اینگونه زندگی هارا…

 

-پسر عموت آزاد شد…رفت…!

 

 

به آنی تکان خوردن مردمکهایش را میبیند…

که چگونه با شگفتی نگاهش کرده… و این همه نزدیکی را فراموش میکند:

 

_رفت….؟کجا رفت…؟

 

کف دست داریوش روی دیوار فشار وارد میکند تا پشت گردن این دختر خیز نگیرد…

پر توقع شده و…

 

نگاهش دارد دایم روی لب پایین دختر مانور میدهد:

 

_میخواستی کجا بره…؟شش روزه که از اینجا رفته…با تعهد…!

 

 

تکان خوردن مردمکهای سیاه دخترک را به وضوح میبیند…

جا خوردنش…شوکه و غمگین شدنش…

 

و شیرین به این فکر میکند که…ترس های سیاوش بالاخره کار دستشان داد…

رفت…؟

شیرین را اینجا…کنار این مرد گذاشت و رفت…؟

چگونه غیرتش اجازه داد…؟

 

 

_آقام…زنگ بزن اون بیاد سراغم….

 

لرزش صدای دختر را میشنود و متوجه میشود که دیگر تقلایی برای بیرون آمدن از قفل دستان داریوش نمیکند…

 

اینگونه رام و مسکوت ، زیر بازوهایش اسیر بود و…وسوسه انگیز به نظر میرسید…زبانش را غلاف کرده بود…شراره های چشمانش ، جایشان را به یک برق کمرنگ از اشک داده بود که…زور میزد پایین نچکد:

 

_بابات اومد اینجا…یک هفته پیش…!

 

 

به آنی بالا آمدن نگاه براقش را میبیند…

چشم در چشم شدنشان در آن نزدیکی ، مرد را به خواب های لعنتی اش میبرد…

مانند وقتی که نقاب را از صورتش کنار زد:

 

_چی گفت آقام…؟اونم منو اینجا گذاشت و رفت…؟همشونو تهدید کردی….؟

 

چقدر دلش میخواهد بینی اش را لمس کند…

گوشه ی لبهایش را…

پلکهایش را و…

این دختر واقعی بود….

 

_انگار هنوز نفهمیدی داداشت چه غلط بزرگی کرده…نمیدونی گروی گندی که اون بالا آورده شدی…؟یا نمیخوای به روی خودت بیاری که وقتی داخل اتاق من میومدی ، دیگه راه برگشتی از این عمارت نداری…؟

 

 

صدای خش دار داریوش که به گوش شیرین میرسد …وقتی اوضاع را درک میکند ، نزدیکی بیش از حد این مرد را میبیند ، باز هم دست و پا زدنهایش را شروع میکند و اینبار صدای بلندش را خدمتکاران بیرون اتاق هم میشنوند:

 

 

_ولم کن عوضی…میخوای منو کنیز خودت کنی…؟همشونو تهدید کردی…سیاوشو تهدید کردی …اون که منو اینجا ول نمیکنه…

 

-ولت کرد….

 

شیرین تقریبا مینالد:

 

_مــن میخوام برمممم…میخوام برممم…

 

 

داریوش اینبار کلافه و عصبی ، مشت های دختر را میگیرد و بالای سرش قفل میکند…

نفس نفس زدنهایش عمق ترسش را نشان میدهد و ظرافتش را به رخ داریوش میکشد…

 

ترسی که دائم سعی در پنهان کردنش داشت…

 

پاهایش را با دو زانو قفل میکند و لعنت به ذهن مریضی که بی اهمیت به حال دگرگون آن دختر ، بیشتر و بیشتر میخواهد…

 

شیرین از این همه لمس بی پروا هین میکشد و شاید این مرد قصد دارد به او دست درازی کند…

میخواهد کاری که جواد با خودش کرد را تلافی کند….؟

 

 

کم کم وحشت میکند از اوضاع پیش رویش و مرد جدی و محکمی که فقط برای ساکت کردنش ، دست روی دهان او قرار میدهد ، چیزی درونش را بالکل به هم میریزد:

 

 

_شششش…جیغ و داد کردنت اینجا فقط باعث میشه بیشتر اذیت بشی دختر خانم…چه بخوای چه نخوای پاتو گذاشتی جایی که نباید…منو میشناسی…؟

 

شیرین تکانی به تن خود میدهد و موهایش روی دست دارویش می افتند:

 

_من داریوشم…صاحب این شهر منم…صاحب این عمارت منم…

 

با نگاهش گدازه پرت میکند و این مرد چه از جانش میخواهد…؟

او دختر است…

تا به حال هیچ مردی به او اینقدر نزدیک نشده است و خدا سیاوش را بکشد که اکنون نیست تا ببیند شیرینش اینگونه با تن یک مرد غریبه ، به دیوار قفل شده است….

 

لبهای داریوش روی موهای براقش کشیده میشوند و اینبار به گوشش نزدیک میکند:

 

_خوب گوش کن چون باید آویزه ی گوشت بشه…از این به بعد…صاحب تو ، منم….مـــــن…!

 

 

 

شیرین با چانه ای که کم کم به لرزه در می آمد ، نگاه مرطوبش را برای چندمین بار به چشمهای مرد میدوزد…

 

مرد بی رحمی که او را اینجا نگه داشته است…

مانند یک تکه خمیر فشارش میدهد و رویش احساس مالکیت میکند…

 

 

همان شیرینی که چند سال تمام ، سیاوش را برای یک بوسه در خماری گذاشته بود ، حالا هرگونه که آن مرد میخواست لمس میشد…

 

_آقام…مامانم…دیگه منو نمیخوان…؟منو جای جواد بهت دادن…؟؟؟

 

 

چیزی از سینه ی مرد کنده میشود…

این دختر آنقدرها که فکرش را میکرد زبل نبود….

نه اکنون که مانند یک جوجه ی کوچک و خیس ، میلرزد و پدر و مادرش را میخواهد…

والدینی که صلاح همه را میخواهند و داریوش…

صلاح آنها را در اینجا ماندن این ساحره دیده است:

 

_تو رو جای داداشت بهم دادن….!

 

بی پروا تکرار میکند و در آن فاصله ی نزدیک ، گرمای نفس های تند شده اش را روی پوست صورتش حس میکند…

 

شیرین ناباور و سرگشته ، با صدایی که کم کم خش برمیداشت لب میزند:

 

-یعنی چی…؟منو….منو کنیز تو کردن…؟

 

چقدر معصوم به نظر میرسد بچه گربه ای که اکنون در مظلوم ترین حالت خودش مانده بود…

همینکه برای فرار کردن زور نمیزند…

همینکه تقلا نمیکند کافی نیست…؟

میشود یک دل سیر او را به تن خود بفشارد و بینی اش را برای یکبار هم که شده به پوست گَلوی این افسونگر بمالد:

 

_تو کنیز من نیستی…از این به بعد …سوگلی من میشی….!

 

 

در آن واحد ، دنیا روی سر شیرین خراب میشود…

با شوک و شگفتی مردمکهایش به شدت تکان میخورند و ثانیه ای بعد ، داد و فریادهایش را از سر میگیرد…

 

تقلاهایش…

مشتهایی که روی سینه ی داریوش میزد و اول تا آخرش همین بود…

باید میفهمید سوگلی داریوش بودن چه مزه ای دارد…

باید میفهمید وقتی او…داریوش زند،،،

مردی که چندین سال است میلش را نسبت به زن ها از دست داده و با دیدن او درخواب هایش ، امیال دیوانه وارش افسار پاره کرده اند..

 

 

مچ دستهایش را دوباره میگیرد و مردمک هایش را با صدای نفس نفس زدنهای تند شیرین، تا کمی پایین تر از گَلویش پیش میبرد…

اجازه میدهد دکمه های لباسش را درآورد….؟

 

یا چنگ در موهایش فرو برد و تا توان دارد اورا ببوسد….

 

اما اکنون نه…

الان که این دختر حال خوبی ندارد نه…

به خودش بیاید…قبول کند که مال داریوش شده است…

آن پسرک بی همه چیز را از ذهنش دور کند…

بعد میتواند لبهایش را به دست آورد…

تصاحبش کند و لذتش را با گوشت و خونش حس کند….

 

فقط برای ثانیه ی آخر ، میان آن همه تقلا و داد و فریاد ، اندامش را مهار میکند و در یک حرکت آسان ، مچ دستهایش را پشت کمرش میبرد…

 

کل موهای دخترک روی صورتش ریخته اند و حتی با نفس زدن های هر دو نفر ، تکان تکان میخورند…

 

این دختر، بوی خوبی دارد:

 

_گوشاتو بده به من چون اولین و آخرین هشدار من به دردت میخوره…بیشتر از این وحشی بازی درآوردن به نفعت نیست…تو روی من وایسادن به نفعت نیست اینو میتونی از تمام اهالی شهر بپرسی…اینجا بودن تو…یعنی تو حصار من بودن…یعنی فکر و ذهنت رو از غیر من پاک کردن…تو اینجایی که مال من باشی و فقط به من فکر کنی…اینجایی که فقط به رضایت من فکر کنی…و برای این هدفت ، وقت زیادی نداری…

 

میگوید و با دیدن برق مردمکهای دخترک ، از لابه لای موهایش ، او را با ضرب رها میکند….

 

با یک بی میلی شدید…

 

دستانش را…پوستش را برای آن همه ولع نسبت به این دختر لعنت میکند و بعد از باز کردن چفت دری که او قفلش را زده بود ، خودش را از اتاق بیرون می اندازد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا