رمان شوگار پارت 7
_چه سلامی…؟چه علیکی بچه جون…؟سه ماهه سر به خونه عموت نزدی…یه دختر نشون کردی و رفتی پی درس و دانشگاهت …نمیدونی آقاش چقدر ازت شکاره….
لبم را میجوم و نزدیک میشوم تا صدای سیاوش را بشنوم…دلم برایش تنگ شده…خدا لعنتش کند با این کار و بارش….!
مادرم این وَر خط شانه اش را از زیر دست من بیرون میکشد و چشم غره میرود تا از او فاصله بگیرم…
با لبهای فشرده شده ، کمی فاصله میگیرم و پا روی زمین میکوبم…
سیاوش دارد قصه میخواند…؟
_گفته بودی از اول ، آره مام قبول کردیم…ولی اینجوری نمیشه…این دختره دیروز اومده دنبال تو ، شب داداشاش نزدیک بود گیساشو بِبُرن مضحکه ی شهرم کنن…زودتر بیا عقد کنید…عروسی اینام نمیخوای بگیری خودمون کمکتون میکنیم….
با مردمک های گشاد شده مادرم را نگاه میکنم…پدرم هرگز این را قبول نمیکند که…!
_باز میگه درسم تموم شه…مگه شیرین میخواد جلوتو بگیره درس نخونی…؟برش دار ببرش طهرون خودتم از آب و گل درمیای…مرد تنها تو شهر غریب چی کنه…؟!
پایین پای مادرم مینشینم…آرام و قرار ندارم که…سرنوشتم در دستان اطرافیانم ورز میخورد و کاری از من ساخته نبود…
_بورسیه چه صیغه اییه…؟اینم بهونه ی جدیده…؟
نگاهم روی صورت سرخ شده ی مادرم ، که شباهت زیادی به من داشت خشک میشود…چرا اینقدر عصبی شده است…؟
ترس در دلم رخنه میکند…
لعنت به تو سیاوش…
_اوهوووو…پس بگووو…آقا دلشون به چیز دیگه ای قرصه…
قلبم از سینه بیرون میزند…دارند چه میگویند…؟
حس میکنم در یک سراشیبی بلند در حال سقوط کردن هستم…
_نه…وایسا وایسا…شما برو فرنگ…
_…
_چی چی و اجازه نمیدم…؟داری با زبون بی زبونی میگی دوسال و اندی …شایدم یهو شد چهار سال…مگه ما عنتر دست تو یه الف بچه ایم…؟
دست و پاهایم سِر میشوند…
وقتی مادرم هم عصبانی بشود…وقتی او هم بی منطق شود…یعنی یک جای کار میلنگد…اصلا همه جوره میلنگد…
من اینجا پر پر میزنم:
_چی میگه مامان..؟
مادرم با غیض از من رو برمیگرداند :
_خیله خُب…تموم شد حرفات…؟
_…
_پسرجون حالا که اینطور شد…حتی اگه خود صدراعظم رو هم بیاری خونه م…من به تو دختر بده نیستم…
_…
چشمان وق زده ام روی دهان مادرم دو دو میزنند…
چه میگوید…؟
قرار بود کارمان را درست کند…مشکلمان را حل کند…
_آره مثل اونا منطق ندارم…دخترم از سر راه نیاوردم چار سال دیگه تو خونه نگهش دارم ببینم کی خواهش شما میجُنبه واسه زن گرفتن…آقا خر ما از کُرِّگی دُم نداشت…برو به سلامت…الهی دکتر بشی …مهندس بشی مادرت ثمرتو بخوره…مام همین زودیها ثمر دخترمونو…علی یارت…!
آخرین جملات مادرم ، ختم به کوبیدن گوشی روی تلفن میشود…
من خیره ی او هستم و او…با نفسهای منقطع از عصبانیتش حُکم را صادر میکند:
_از این به بعد بیرون رفتن ، پچ پچ کردن دم گوشی ، نامه رسوندن و این کوفت و زهر مارا ممنوعه…ساکت بشین تا یه شوهر خوب گیرت بیاد…!
و من…همانجا وا میروم…
سیاوش ابله با ما چه کرد…؟
_این دختر روزه ست…؟چرا نمیاد غذا بخوره…؟
دستانم را دور زانوهایم حلقه میکنم..
از آن دخترها نبودم که بنشینم یک گوشه و گریه کنم…
از آنها نبودم که افسردگی بگیرم و به التماس بی افتم…
من لجباز بودم…
هیچ احدی حق داخل شدن به این خانه را نداشت…نه برای خواستگاری از من…!
_دماغشو واسه اون بی وجود بالا گرفته…؟
دهان کجی به صدای جاهد میروم و آقام جوابش را میدهد:
_تو حرف نزن…از کی تا حالا دنبال دختر مَش عیسی دوره می افتی…؟چون دختره داداش نداره تو فکر کردی میتونی با ناموسش با آبروش بازی کنی…؟
از حرفهای آقام سر کیف می آیم…
انگشتر نامزدی آن بی عرضه ی لعنتی را در انگشتم میچرخانم و چشم غره ای به آن میروم…
دلم میخواست سیاوش جلوی چشمانم بود تا انگشتانم را دور گلویش حلقه کنم…
_شُما چرا آقاجون…؟من…دِ مامان بگو بهش دیگه…
بورسیه ی تحصیل دیگر چه صیغه ای بود…؟
حالا دیگر میخواست با این بهانه عروسی را عقب بی اندازد…؟
که هی کشش بدهد تا زمانی که پدرم با اُردنگی دنبالش بی افتد…؟
شاید همه ی اینها از روی عمد باشد…
شاید آن بیشعور دیگر من را نخواهد….
صدای مامان می آید که به جاهد میتوپد:
_حرف اضافه نباشه…تا جواد سر و سامون نگیره همین آشه و همین کاسه….!
نام جواد که می آید ، خنده ام میگیرد..
واقعا بعضی آدمها چقدر ساده بودند…
همین سیاوش…که از خون خودم… پسر عمویم بود ببین چگونه دارد پشت من را خالی میکند…که با همین دو کلاس درسش پدر ما را درآورد و هنوز که هنوز است ، این درس کوفتی تمام نشده…
که تازه هوای فرنگ رفتن در سر دارد…
بعد جواد آمده عاشق چه کسی شده است…!؟
دختر فرماندار شهر…
هاه…چه عشق محالی…!
برادرش درسته جواد را قورت میدهد…میگفتند هیچکس جرأت نگاه کردن در چشمهایش را ندارد…جرأت خیره شدن ندارند و هر کس مورد غضبش قرار بگیرد …دیگر چیزی از خودش و طایفه اش باقی نمیماند…
_دِ آخه نوکرتم…من بمونم پا جواد که موهام میشه رنگ دندونام…از تخم و ترکه می افتم و دختره رو شوهرش میدن… چرا دهن منو جلو آقام باز میکنی…؟
آنقدر از دستش شاکی هستم که میخواهم سر به تنش نباشد…
همه ی این آتش ها از گور او بلند میشود…
کاش آقام خوب تنبیهش کند تا دیگر هوس انداختن گناهانش را به دوش من نداشته باشد…
_ببند در دهنت رو پسر…چند سال از جواد کوچیکتری…؟
جاهد دیگر دارد به غلط کردم می افتد:
_آخه پدر من…دختری که جواد میخواد رو به پسر شاه هم نمیدن…من منتظر اون بمونم که…
_شششش…حرف نباشه…پرسیدم چند سال کوچیکتری…؟
_پنج سال…
_پس در دل بیصاحابتو گِل بگیر تا نوبتت بشه….!
_عجب بدبختی ای گیر کردیما…
صدای لرزان شده ی جاهد میگوید که در حال تند گام برداشتن است…
احتمالا با قهر از جا بلند شده و بدون ناهار دارد از خانه بیرون میزند…
_شیــــرین…؟؟دخترم…؟
صدای آقام که به گوش میرسد ، دیگر مجبورم خودم را به پذیرایی برسانم…
روی زمین ، کنار سفره نشسته اند…
استامبولی با دوغ و پیاز…
جواد واقعا چه فکری با خودش میکند…؟
سر پایین می اندازم و کنار آقام جای میگیرم…
_یک ساعته کَر بودی من صدات میزدم…؟
با غیض مادرم را نگاه میکنم و من از او دلخورم…قهرم…
_چی شده که باز سگرمه های مَسقطی خانممون رفته تو هم…؟
چیزی نمیگویم…غذایش را بخورد…بعد…!
یا اصلا نگویم بهتر است…
یک وقت دیدی زودتر از آن چیزی که فکرش را بکنم ، سر و کله ی خواستگار پیدا میشود:
_هیچی آقاجون…یه کم سرم درد میکرد…!
رو میکند به مادرم:
_به سکینه گفتی قضیه رو…؟
مردمکهایم تُند ، بالا می آیند…مادرم میخواهد بگوید…؟
مامان نگاه چپی به من می اندازد:
_تو مراسم ختم گفتم بهش…چنان دماغشو بالا گرفت که انگار اون صاحاب دختره…
قاشق را روی سفره رها میکنم و پدرم برای خودش دوغ میریزد:
_چیا گفت…؟به گوشش رسوندی مو به مو حرفایی که گفتم…؟
مادرم نمکدان را از او میگیرد تا بیشتر از آن دوغش را شور نکند و من هنوز هم خواهشی نگاهش میکنم…
_گفت پسرم درس داره…نمیتونه فعلا زن بگیره…!
لیوان توسط دستهای پدرم روی سفره کوبیده میشود:
_پس والسلام…تیکه پارچه هاشونو ، طلاهاشونو بذار تو بقچه بده جاهد بندازه تو حیاطشون…!