رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 105

5
(3)

 

اگه میدونست من چه سختی ها و بدبختی هایی کشیدم اینطوری مخالف نبود ، با یادآوری اتفاقایی که برام افتاده بود نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم و گفتم :

_بالاخره یه طورایی شد دیگه …..و امشب برای همین اومدیم باهاتون درمیون بزاریم و امیدوارم که پیشمون باشید

امیرعلی که تموم مدت ساکت و با چشمای ریز شده به دیوار تکیه داده بود پوزخند صداداری زد و کنایه وار گفت :

_یعنی برای خودتون قبلا همه چی رو بریدید و‌ دوختید دیگه ؟؟ پس میشه بگید برای چی اومدید اینجا و….

یکدفعه بابا صداش رو بالا برد و عصبی اسم امیرعلی رو صدا زد

_امیررررررر

امیرعلی با دستاش مشت شده نگاهش رو از من گرفت و به سمت بابا چرخید

_مگه دروغ میگم آخه بابا ، تموم مدت ازمون دوری کرد و نگفته خانواده ای دارم الان اومده یه کلام میگه میخوام ازدواج کنم ؟!

با این حرفش پوزخندی گوشه لبم نشست یه طوری میگه ازمون دوری کرده انگار اون همونی نبود که کاری کرد تا از خونه زندگی خودم فراری شدم

و اون همه بلا سرم اومد حیف که بخاطر قلب بابا دلم نمیخواست بلاهایی که سرم اومده رو باز گو کنم وگرنه با هر کلمه ای که از دهنم بیرون میومد آنچنان آتیشی برپا میشد که با هیچکس قادر خاموش کردن نبود

و این چیزی نبود که من میخواستم چون بعد این همه اتفاق دلم آرامش محض میخواست و اینکه توی سکوت زندگی کنم و آرامش داشته باشم

جورج که تموم مدت سکوت کرده و نظاره گر حرفامون بود خودش روی مبل جلو کشید و درحالیکه نگاه خیره و با نفوذش رو به چشمای بابا میدوخت جدی گفت :

_همه چی اونطوری که شما فکر میکنید یهویی و بی برنامه و بی شناخت نیست و ما میتونیم این رو بهتون ثابت کنیم

امیرعلی بیقرار قدمی جلو گذاشت و حرصی گفت :

_چی رو میخواید ثابت کنید اصلا معلوم نیست این دخترِ باز میخواد چه آتیشی بسوزونه !!

 

از طرز حرف زدنش حرصی دندونامو روی هم سابیدم و دستم مشت شد ، جورج که معلوم بود کلافه شده بدون اینکه جوابی به امیرعلی بده خطاب به بابام جدی پرسید :

_میشه خصوصی باهم حرف بزنیم ؟!

با این حرفش بابا بدون هیچ مخالفتی یهویی بلند شد و گفت :

_اوکی دنبالم بیا !!

و به سمت اتاق کارش راه افتاد ، جورج بلند شد و آروم خطاب بهم لب زد :

_همه چی درست میشه نگران نباش

سری در تایید حرفش تکونی دادم که لبخند دلگرم کننده ای بهم زد و دنبال بابا وارد اتاق کارش شد ، با بسته شدن در اتاق نفسم توی سینه حبس شد و بی اختیار اسم خدا رو زیرلب زمزمه کردم

دستامو بهم چلوندم و درحالیکه بیقرار توی جام تکونی میخوردم کج شدم و نیم نگاهی به در اتاق کار بابا انداختم یعنی چی میشه و دارن درباره چی حرف میزنن ؟!

توی فکر بودم و با استرس مدام پاهامو تکون میدادم که مامان صدام زد و گفت :

_داری با خودت چیکار میکنی آیناز ؟!

نگاهم سمتش کشیده شد
یعنی چی که دارم با خودم چیکار میکنم ؟!
مگه اونا نبودن که بیخیال من شدن پس الان چشونه که یه طوری رفتار میکنن انگار خیلی براشون مهمم ؟!

دست به سینه به مبل تکیه دادم و در ظاهری بی تفاوت گفتم :

_مگه نمیبینید میخوام ازدواج کنم فقط همین !!

کنارم نشست و درحالیکه نگاهش رو توی صورتم میچرخوند دستامو گرفت با ناراحتی گفت :

_بخاطر ناراحتی از ما که دیوونه نشدی و‌ بخوای دست به همچین کاری بزنی هاااا ؟؟

از دستشون ناراحت و دل شکسته بودم ولی نه اونقدر که بخاطر‌ این موضوع زندگیم رو به باد بدم ، دلیل واقعی من چیزی بود که نمیتونستم به زبونش بیارم پس مجبور بودم سکوت کنم

نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و خسته لب زدم :

_نه مادر من اینطوری نیست !!

_پس چیه ؟! چطوری شده که تو ، توی این مدت کم قصد ازدواج با رئیست رو گرفتی ؟؟

 

باید قانعشون میکردم که مدت زیادی باهم هستیم و رابطه داریم پس به سختی لبخند کم جونی روی لبهام نشوندم و گفتم :

_خیلی وقته که دیگه رئیسم نیست !!

با تعجب ابرویی بالا انداخت و با زیرکی پرسید:

_یعنی میخوای بگی همون موقعی که سر نیما با داداشت دعوات شد هم با رئیست دوست بودی ؟!

بازم اون نیمای لعنتی !!
بی اختیار اعصابم بهم ریخت پس با یه حرکت دستم رو از دستش بیرون کشیدم

_میشه دیگه حرف اون عوضی رو پیش نکشید

مامان با ناراحتی نگاه ازم گرفت و سکوت کرد ، نورا که تموم مدت ساکت نظاره گر ما بود با آوردن اسم داداشش انگار خجالت کشیده باشه موهاش پشت گوشش فرستاد و با صدای لرزونی لب زد :

_من برم یه سر به سام بزنم !!

و بدون اینکه منتظر حرفی از جانب ما باشه با عجله از سالن بیرون رفت و از دید پنهون شد ، بهتر که رفت چون هر دقیقه که چشمم بهش میخورد یاد اون داداشش میفتادم و اعصابم بهم میریخت

توی فکر بودم که امیرعلی جلو اومد و همونطوری که روی مبل رو به روم مینشست جدی نگاهش رو توی چشمام دوخت و با حالتی که انگار قصد داره مُچم رو بگیره سوالی پرسید :

_چند وقته ؟!

بدون اینکه به سمتش برگردم و یا اهمیت بدم پامو روی اون یکی پام انداختم و گفتم :

_اگه منظورت با رابطمونه که خیلی وقته باهمیم !!

آهاااانی زیرلب زمزمه کرد و با تمسخر گفت :

_پس چطور ما متوجه نشدیم ؟!

چطور روش میشد همچین سوالی بپرسه؟؟
دیگه نمیشد ساکت باشم پس به سمتش برگشتم و با تلخی لب زدم :

_مگه مثل یه برادر کنارم بودی که بفهمی و بدونی ؟!

 

تلخی کلامم کار خودش رو کرد چون دیدم چطور صورتش وا رفت و غمگین نگاهش رو ازم گرفت ، حقش بود تا اون باشه نخواد سنگ جلوی پای من بندازه و با سوال جواباش اذیتم کنه

توی فکر اینکه خوب جوابش رو دادم و حالش رو گرفتم بودم که با حرفی که زد تموم افکارم پوچ شد و به هوا رفت و از شدت عصبانیت نزدیک بود منفجر شم

_هه انگار اون فیلم از من بود که با پخش شدنش نزدیک بود آبروی کل خاندانمون به باد بره !!

با خشم و دستای مشت شده به سمتش برگشتم

_چی‌ گفتی ؟!

بیخیالی زیرلب زمزمه کرد و بلند شد و خواست بره که عصبی و با سینه ای که از زور حرص و خشم به شدت بالا پایین میشد با یه حرکت سد راهش شدم و غریدم :

_حق نداری با این حرفا من رو تحقیر کنی فهمیدی ؟؟!

کلافه دستی پشت گردنش کشید

_هه تحقیر ……؟!

لعنتی دیگه شورش رو درآورده بود
خشمگین نگاهمو بین چشماش چرخوندم و با غم نالیدم :

_آره وقتی خودت و زنت باعث و بانی هر بلایی که سرم اومده هستید نباید دهنتون رو برام باز کنید و بیشتر از بلیطتون حرف بزنید و م……

باقی حرفم با تودهنی محکمی که ازش خوردم نصف و نیمه موند و صدای داد بلندش که با جیغ مامان همزمان شد توی گوشم پیچید

_خفه شووووووو !!

صورتم به قدری از درد توی هم فرو رفته بود که لبم گِز گِز میکرد و حس میکردم چطور طعم تلخ خون توی دهنم پیچیده ولی بازم دردش بیشتر از درد حرفایی که داداش خودم بارم میکردن نبود

_چرا زِر مفت میزنی ؟؟ من و زنم گفتیم تو برو بند رو آب بده و با طرف تیک بزن و اون بلا رو سر خودت بیار هاااااا ؟؟

هر کلمه ای که از دهنش بیرون میومد مثل نیش توی دلم فرو میرفت و کاری باهام میکرد که لحظه به لحظه صورتم کبود و کبودتر میشد

نه از درد سیلی که بهم زده بود بلکه از درد حرفای سنگین و نیش دارش داشتم جون میدادم و میمردم

بدون توجه به درد بدی که کل صورتم رو در برگرفته بود سرمو بالا گرفتم و با پوزخند صداداری خطاب به امیرعلی که از چشماش آتیش بیرون میزد گفتم :

_هه آره همه تقصیرا رو بنداز گردن من اینطور شاید وجدانت راحت شد و تونستی شب راحت سرت رو بزاری روی بالشت و بخوابی

عصبی دندوناش روی هم سابید و قدمی سمتم برداشت که صدای بهت زده و صدالبته خشمگین بابا باعث شد سرجاش خشکش بزنه و بی حرکت بمونه

_داری چیکار میکنی امیرعلی هااااا !؟!

وااای خدای من بابا اینجا چیکار میکنه حتما جورجم خبر دار شده و آبروم رفته ولی با دادی که امیرعلی زد مگه میشد اونا چیزی نشنون

امیرعلی برای ثانیه ای چشماش رو بست و کلافه گفت :

_ببین بابا مقصر خ…..

بابا که رنگش پریده و از چشماش خون چکه میکرد با چند قدم بلند خودش رو بهمون رسوند و درحالیکه توی حرفش میپرید کلافه گفت :

_هیس……برو بیرون فعلا نمیخوام چیزی بشنوم

امیرعلی وا رفته به سمت بابا برگشت

_ولی بابا گفتم که مقص……

بابا که انگار دیگه صبرش لبریز شده باشه دستش رو به نشونه سکوت بالا گرفت و گفت :

_هیس همین که گفتم برو بیرون امیرعلی !!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا