رمان ویدیا جلد دوم پارت 49
#ایران_تهران
#پانیذ
با تمام وجود پانیذ را می خواست اما چیزی مانعش می شد تا بیشتر به او نزدیک شود.
کلافه روی صندلی نشست. پانیذ هنوز وسط ایستاده بود.
بن سان به سمت پانیذ رفت. علیرام کلافه کراواتش را کمی شل کرد.
بن سان آرام رو به روی پانیذ شروع به رقص کرد.
-چیکار کردی داداشمو وسط رقص ول کرد رفت؟
پانیذ هنوز در شوک بود. حال دلش همچون خرمالوهای پخته وسط زمستان بود؛ نارنجی اما گس!
بن سان دستی جلوی چشمهای پانیذ تکان داد.
-الو، خوابت برده؟
-چیزی گفتی؟
-عاشق شدی پانیذ؟
چیزی ته دلش ریخت. هول کرد و بی هیچ حرفی از بن سان فاصله گرفت. بن سان متعجب شانه ای بالا داد.
شاهو بدون ملیکا وارد سالن شد. نگاهی به مهمان هایی که آمده بودند انداخت.
لبخند خبیثی روی لبهایش جا خوش کرد. میدانست اگر بن سان و علیرام بفهمند قاتل پدر و مادرشون کیه، به راحتی ویدیا و ساشا را رها می کنن.
اکنون دیگر پول برایش مهم نبود. چشم دیدن اینهمه خوشبختی را نداشت.
نگاه ویدیا مات شاهو شد. از سر شب خوشحال بود که نمیاد.
دلشوره ی عجیبی به دلش نشست. می دونست آمدن شاهو بی دلیل نیست.
#ایران_تهران
#شاهو
دست در جیب وارد سالن شد. با نگاهش کل سالن را از نظر گذراند و پوزخند تلخی گوشه ی لبش جا خوش کرد.
خاطرات گذشته همچون پتک بر روی سرش آوار شد.
تمام این سالها دور از وطن و دارائیهایش زندگی کرده بود. نفرت همچون پیچک به دور قلبش تنیده شده بود.
حتی اگر می خواست، نفرت انباشته شده در قلبش این اجازه را نمی داد تا بگذارد ساشا و ویدیا خوب و خوش زندگی کنند.
باید کمی هم آن ها سختی می کشیدند. هراس نشسته در نگاه هر دو از همین فاصله هم مشخص بود.
عجیب لذت می برد از این ذره ذره شکنجه دادن اما امشب باید این خوشی به پایان می رسید.
ملیکا حاضر نشده بود همراهش به مهمانی بیاید و یاس با دوست پسر فرنگیش رفته بود.
با فاصله ی کمی رو به روی ویدیا و ساشا قرار گرفت.
دست حلقه شده ی ساشا به دور کمر ویدیا همچون نیشتری در قلبش بود.
الان باید او مرد این عمارت می بود.
نگاه اکثر مهمان ها به شاهو بود. علیرام با دیدن شاهو اخم درهم کشید.
بهراد خودش را به آن ها رساند. شاهو با دیدن بهراد پوزخندی زد.
-به به داداش کوچیکه! ماشاالله چه مهمونی اعیونی هم گرفتید!
ساشا قدمی به سمتش برداشت.
-بهتره بری.
-کجا برم؟ تازه اومدم؛ مگه تا صبح رقص و پایکوبی نیست مثل قدیم ها؟ یادته وقتی آقابزرگ زنده بود چه بر و بیائی تو این عمارت برپا می شد؟ … قبل از اومدن این زنیکه ی نحس!
با دست به ویدیا اشاره کرد. ساشا آرام دستی به کت شاهو کشید و با تن صدای پایین غرید:
-بهتره حد خودتو بدونی؛ من دیگه اون ساشای توسری خور قدیم نیستم که تو هر غلطی بکنی فقط بایستم و نگاهش کنم!
-اووو، آفرین خان داداش! پس پسر شجاع شدی! ببینم اگر جلوی اینهمه مهمون رازتو فاش کنم بازم اینطور جلوم قد علم می کنی؟
بهراد: چی میخوای؟
-الان دیگه هیچی نمیخوام، فقط میخوام این برادر زیادی خوشبخت هم کمی طعم بدبختی رو بچشه.
بهراد رو کرد به سمت شاهو.
-خودت خوب میدونی ساشا چقدر تو زندگیش سختی کشیده.
شاهو تن صدایش را بالا برد.
-منم به اندازه ی خودم سختی کشیدم.
دست برد و میکروفون را گرفت. ویدیا احساس کرد زیر پاهاش خالی شد.
به بازوی ساشا چنگ زد. همه ی نگاه ها به سمت شاهو برگشت.
شاهو از بازی ای که راه انداخته بود زیادی خوشحال بود.
ترس توی نگاه ساشا و ویدیا بیداد می کرد. رو کرد سمت مهمان ها:
-میدونم امشب جمع شدید تا مثل تمام این سالها بهتون خوش بگذره … میخوام کاری کنم تا زیادی بهتون خوش بگذره … میخوام یه کم از زندگی نامه ی برادر موفقم بگم.
صدای ساشا تحلیل رفته به گوش شاهو رسید.
-چی میخوای؟
شاهو پوزخند صداداری زد.
-دیگه دیره آقا داداش!
نگاه خصمانه اش را به علیرام و بن سان دوخت.
-خووووب، از کجا بگم؟ از قصه ی عاشقانه ی برادرم یا دکترهایی که اون ها رو برای داشتن بچه ناامید کردن اما بعد از چند وقت خدا یه دوقلو بهشون داد و همون موقع بود که برادر عزیزم بهرام و همسرش تصادف کردن؛ چه تراژدی غمگینی!
حالا بعد از اینهمه سال همه می فهمن دوقلوهای دوست داشتنی بچه های برادرم نیستن که هیچ، حتی عامل قتل برادر عزیزم بهرام …
ساشا به سمت شاهو رفت.
-انقدر دروغ نباف!