رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 83
اصلا برنج قابل خوردن نبود چون لِه لِه شده و بهم چسبیده بود در قابلمه توی دستم لرزید و آب دهنم رو صدادار قورت دادم حالا چی بهش میگفتم ؟؟
وقتی دید هیچ حرکتی نمیکنم کلافه صدام زد و گفت :
_چی شد پس ؟!! بابا گرسنمه
لبم رو زیر دندون فشردم کاری که شده بود اصلا خیلی هم خوبه از سرش هم زیادیه ، با این فکر دلم رو به دریا زدم و غذا رو توی ظرف ریختم و اول بشقاب قرمه سبزی رو جلوش گذاشتم
قاشق به دست منتظر بود همین که برنج رو جلوش روی میز گذاشتم ماتش برد و با چشمای گرد شده نگاهشو روی برنج چرخوند و با تعجب لب زد :
_این چیه ؟؟!
بدون اینکه نگاهش کنم درحالیکه خودم رو با ریختن غذا برای خودم مشغول نشون میدادم آروم لب زدم :
_معلومه دیگه غذاس !!
پوووف کلافه ای کشید و با اشاره ای به بشقاب جلوش گفت :
_اون رو که میدونم این که شبیه برنجِ ولی برنج نیست چیه میشه بگی ؟؟
رو به روش نشستم و درحالیکه با لذت قرمه روی برنج میریختم و قاشق سمت دهنم میبردم گفتم :
_هووووم برنجِ دیگه واه چقدر بهونه میاری!!
همین که قاشق داخل دهنم گزاشتم با حس طعم بدی که توی دهنم پیچید صورتم درهم شد و دهنم بی حرکت موند
خدااای من این چه مزه ای بود !!
از یه طرف برنج که عین خمیر میموند از طرف دیگه قرمه سبزی اینقدر شور و بدمزه بود که نزدیک بود بالا بیارم
به هر بدبختی که بود برای اینکه جلوی نیما کم نیارم لقمه رو به زور پایین دادم و جلوی چشمای منتظرش که با پوزخندی گوشه لبش خیرم بود لبخند عجولی زدم و لیوان آب کنارم رو برداشتم
_نه انگار یه چیزایی بلدی !!
با این حرفش آب توی گلوم پرید و به شدت شروع کردم پشت سرهم سرفه کردن ، نمیدونست چقدر بدمزه اس وگرنه همچین حرفی نمیزد
ای خدا این چه کوفتی بود من درست کردم الان باز بهونه جدید دستش دادم که مسخرم کنه و دستم بندازه با دیدن سرفه هام به جایی اینکه بیاد پشتم بزنه یا چیزی بگه
فقط با تاسف سری تکون داد و قاشق رو برداشت ، تموم تنم چشم شده بود و با دقت حرکاتش رو زیر نظر گرفته بودم همین که قاشق پُر رو به طرف دهنش برد چشمام رو بستم
و خجالت زده هر آن منتظر داد و فریادهاش بودم ولی هرچی میگذشت صدای ازش به گوشم نمیرسید کنجکاو لای پلکام رو یه ذره باز کردم و با دیدن چیزی که دیدم ناباور خشکم زد
بدون اینکه خم به ابرو بیاره داشت با اشتها غذای به اون بدمزگی رو میخورد و هیچی نمیگفت !!
یعنی چی ؟؟
من که ازش خوردم مزه زهرمار میداد پس چطوری این داره با این اشتها میخوره ؟؟
نمیدونم چند دقیقه خیره اش بودم که بالاخره سر بلند کرد و با دیدن نگاه خیره ام با لذت لقمه توی دهنش رو جوید و جدی گفت :
_توی صورت من چیزی هست ؟!
گیج لب زدم :
_نه !!
پوزخندی گوشه لبش نشست و با اشاره ای به بشقاب غذام گفت :
_من مال خودتم نترس…..حالا غذات رو بخور !!
حرصی شونه ای بالا انداختم و با تمسخر اداش رو درآوردم
_عه نه بابا ….من مال خودتم !!
با دیدن ادا اطوارام بلند زد زیرخنده ، طوری از ته دل میخندید که انگار چی شده !! من اینجا دارم از زور حرص و خشم این حرفش که گفته بود مال توام خودمو میکشتم این اینطوری قاه قاه داره به ریش من میخنده
چشم غره خفنی بهش رفتم و به اجبار شروع کردم اون غذای بدمزه رو خوردن ولی مگه تموم میشد ؟!
لعنتی دقیقه اول برای چشم و هم چشمی با نیما آنچنان بشقاب رو پُر پُر کرده بودم که هرچی میخوردم تموم نمیشد و مجبور بودم زیر ذره بین نگاهش بخورم و دَم نزنم
خودش که انگار نه انگار میخورد و چیزی نمیگفت دیگه داشتم به خودم شک میکردم نکنه تنها به دهن من بدمزه اس یا مریضی چیزی هستم ؟!
به هر بدبختی که بود تمومش کردم و بلند شدم تا به اتاقم پناه ببرم که صدام زد و گفت :
_کجا ؟؟؟
کلافه چشمامو توی حدقه چرخوندم و حرصی گفتم :
_برم کپه مرگمو بزارم دیگه
_چقدر میخوابی ؟؟ اول ظرفا رو بشور بعدم برو حمام
اخمامو توی هم کشیدم و با تعجب لب زدم:
_چی گفتی….حمام !!
به سمتم برگشت و با نیشخندی گوشه لبش چیزی گفت که از زور خشم دستام مشت شد
_آره حمام….چون نمیخوام بوی گندت شب بکشتم !!
بوی گند من ؟؟!
قبول داشتم تموم بدنم رو عرق برداشته و این چند وقتی که اینجا بودم حتی یه آیینه کوچیک هم دم دستم نبود تا نگاهی به خودم بندازم و ببینم توی چه وضعی هستم !!
و کم کم خودمم داشت حالم از بوی بدن خودم بهم میخورد ، ولی اینا چه ربطی به اون داشت نکنه چیزی که توی فکرمه رو میخواد عملی کنه !!
با این فکر رنگم پرید و با دلهره نگاهم رو توی صورتش چرخوندم که ابرویی بالا انداخت و با تمسخر لب زد :
_چیه ؟؟ چرا اینطور نگاهم میکنی
بالاخره به هر جون کندنی بود حرف دلم رو به زبون آوردم و با لُکنت لب زدم :
_می…خوای چی…کار کنی ؟؟!
نفس عمیقی کشید و با لحنی که به راحتی میشد خوشحالی رو درش حس کرد گفت :
_معلومه دیگه…..کاری که خیلی وقته تو حسرتش هستم
آره منظورش همونه !!
با دلهره و ترسی که یکدفعه توی وجودم افتاده بود پوست لبم رو آنچنان با دندون کشیدم که طعم تلخ خون توی دهنم پیچید و آخ خفه ای از بین لبهام بیرون اومد
بلند شد و رو به روم ایستاد و همین که دستش به سمت لبم اومد وحشت زده خودم رو عقب کشیدم که دستش روی هوا خشک شد
از ترس اینکه هر آن ممکنه بهم دست بزنه و فکرش رو عملی کنه نفس نفس میزدم ، نگاهش رو با تعجب توی صورتم چرخوند و بهت زده گفت :
_لبت !!
دستمو روی لبم کشیدم و جلوی چشمام گرفتم که با دیدن خون روی انگشتم صورتم درهم شد و برای اینکه با این بهونه از دستش نجات پیدا کنم به سمت دستشویی رفتم
صدای قدماش که پشت سرم برداشته میشد باعث شد به قدمام سرعتم بدم و با عجله وارد دستشویی بشم و در رو ببندم خداروشکر دیگه پیگیر نشد و دنبالم نیومد
جلوی آیینه ایستادم و با ترسی که دچارش شده بودم دستای پُر آبم رو محکم به صورتم پاشیدم از سردی بیش از حدش برای ثانیه ای نفسم گرفت
ولی توی ذهنم همش این جملات رو که ، این چیزیه که خودت انتخاب کردی پس باید هر طوری که شده باهاش کنار بیای پس به خودت بیا و سعی کن به ترست غلبه کنی رو تکرار میکردم
یه کمی که آروم گرفتم از دستشویی با رنگ و رویی پریده بیرون زدم که با دیدن نیما دقیق پشت در بی اختیار اخمام توی هم فرو رفت
نگاه ازش دزدیدم و سعی کردم زودی از کنارش بگذرم که یکدفعه با اسیر شدن بازوم توی دستش روح از تنم پرید و بی اختیار لرزی به تنم نشست
لرزش تنم رو انگار احساس کرده باشه جفت ابروهاش با تعجب بالا پرید و گفت :
_خوبی ؟!
هه از کی تا حالا ، حال و روز من براش مهم شده ؟! عصبی با یه حرکت دستم رو از دستش بیرون کشیدم و حرصی زیرلب گفتم :
_ به تو مربوط نیست
قدمام به سمت اتاق برداشتم ولی همین که دستم روی دستگیره نشست صدام زد و گفت :
_امشب یادت نره
عوضی زیرلب زمزمه کردم و عصبی دندونامو روی هم سابیدم هر ثانیه میخواست بهم یادآور بشه که امشب قراره چیکار کنه
وارد اتاق شدم و با ضرب آنچنان در رو محکم بهم کوبیدم که صدای وحشتناکش توی سکوت خونه پیچید خودمو روی تخت انداختم و با اعصابی داغون نگاهم رو به سقف دوختم
یه غلطی کردم قبول کردم ولی الان که وقتش رسیده بود مثل چی پشیمون شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم اگه نوک انگشتش بهم میخورد مطمعن بودم بیهوش میشم
پس چرا قبول کردم که باهاش بخوابم خودمم نمیدونستم !!!
نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و با درد اسم خدا رو زیرلب زمزمه کردم بلکه خودش به دادم برسه و نجاتم بده وگرنه این دیوونه معلوم نبود چه بلایی سرم میاورد
اینقدر به سقف سفید و بی روح اتاق خیره شدم که کم کم پلکام روی هم افتاد و به خواب عمیقی فرو رفتم
نمیدونم چند ساعتی توی اون حالت بودم که یکدفعه با صدای در و حس نگاهی که روم سنگینی میکرد بیدار شدم ولی از ترس اینکه نیما باشه و اون کارو ازم بخواد جرات باز کردن چشمام رو نداشتم
با ترسی که درونم رو به لرزه انداخته بود خودم رو به خواب زدم که یکدفعه با کشیده شدن ملافه روی تنم و خاموش شدن چراغ اتاق ناباور لای پلکامو باز کردم
توی تاریک روشم اتاق سایه اش رو دیدم که از اتاق بیرون رفت و در رو بست ناباور ملافه روی تنم بالا کشیدم و درحالیکه روی تخت به پهلو میچرخیدم به این فکر کردم که چطور امشب بیخیالم شد و رفت
یعنی باور کنم حال و روز من براش مهمه و وقتی دیده اونطوری حالم بده بیخیالم شده ؟!
آی دختره دیوونه اینا چین که بهشون فکر میکنی ؟! آخه تو برای نیما مهم باشی ؟؟ هه دیوونه شدی رفت
شاید بخاطر اینکه دیده برخلاف حرفش حمام نرفتم و بوی عرق میدم پشیمون شده و نخواسته باهام باشه وگرنه اون هیچ فرصتی رو برای اینکه با من باشه از دست نمیده
امشب رو با خیال راحت میتونستم صبح کنم و مطمعن باشم نصف شبی سراغم نمیاد سرمو داخل بالشت فرو کردم ولی هنوز نخوابیده بودم که با شنیدن صدای گوشی موبایلش ناخودآگاه چشمام گرد شد
و گوشام تیز شد تا ببینم چیکار میخواد بکنه و اونی که پشت خطه کیه !! ولی انگار تماس رو رَد کرده باشه بعد از چندثانیه صدای زنگش قطع شد و من رو ناامیدتر از چیزی هستم کرد
یعنی ممکنه یکی از اعضای خانواده من بوده باشن که بهش زنگ زدن و اونم رَد تماس داده ؟!
با یادآوری خانوادم انگار غم عالم به دلم نشسته باشه غمگین توی خودم جمع شدم و زیرلب با حسرت زمزمه وار لب زدم :
_اونا من رو فراموش کردن !!
بعد از گذشت حدود نیم ساعت هنوزم خوابم نمیبرد و از این پهلو به اون پهلو میچرخیدم و درمونده مونده بودم که چیکار باید بکنم
که یکدفعه با شنیدن صدای زنگ دوباره گوشیش به خودم اومدم و سرمو از زیر ملافه بیرون کشیدم یعنی کیه که یکسره زنگ میزنه و اینم برنمیداره ؟؟!
با حس کنجکاوی که درگیرش شده بودم بلند شدم و آروم پشت در اتاق ایستادم هیچ صدایی جز صدای مکرر زنگ گوشی به گوشم نمیرسید
شجاعت به خرج دادم و آروم لای در رو نیمه باز کردم و نیم نگاهی به بیرون انداختم هیچ کسی توی سالن نبود یعنی کجا رفته ؟؟
صدای شُرشُر آب بهم فهموند که توی حموم به سر میبره خدای من الان بهترین موقعیت بود تا گوشی رو بردارم با این فکر ضربان قلبم بالا رفت و بی معطلی قدم توی سالن گذاشتم
همین موقع تماس قطع شد ، خدایا الان بدتر شد چون دیگه سخت تر میشد پیداش کنم و باید ذره ذره خونه رو زیر رو میکردم
به دنبال پیدا کردنش نگاهم رو به اطراف چرخوندم ولی نبود که نبود لعنتی یعنی کجا گذاشته بودش با عجله شروع کردم به اطراف رو گشتن
که یکدفعه با شنیدن صدای بلندشکه از گوشه سالن قسمتی که به حمام راه داشت به گوش میرسید هیجان زده به اون سمت قدمی برداشتم و زیرلب زمزمه وار گفتم :
_این بار باید بشه !!
صداش از زیر انبوهی از لباساش که دم در پخششون کرده بود میومد بی معطلی خم شدم و شروع کردم به گشتن تک تک لباساش که یکدفعه با حسش زیر دستم
انگار جونی دوباره به تنم برگشته باشه لبخند کم جونی روی لبهام جاخوش کرد و با عجله از جیب شلوارش بیرون کشیدمش که با دیدن شماره ای که برام عجیب آشنا میزد رو به رو شدم
همین که خواستم تماس رو وصل کنم از شانس بد من همون موقع قطع شد عصبی دندونامو روی هم سابیدم و خشن زیرلب زمزمه کردم :
_اه گندت بزن لعنتی !!
درحالیکه یه چشمم به در حمام بود خواستم شماره ای بگیرم ولی لعنتی قفل بود و هر کاری میکردم باز نمیشد یعنی قفل گوشیش رو چی گذاشته ؟!
با استرس لبم رو جوییدم و با بدنی که از شدت استرس میلرزید شروع کردم به رمزهایی که به ذهنم اومدن رو زدن ولی بی فایده بود و تنها فرصت های خودم رو از دست دادم
با افتادن ثانیه شمار روی صفحه گوشیش عصبی چنگی به موهام زدم و کشیدمشون چون رمزای اشتباه زیادی زده بودم باید حالا چند دقیقه ای صبر میکردم تا باز بتونم رمز جدید امتحان کنم
گوشی رو توی دستای لرزونم فشردم و آروم زیرلب زمزمه کردم :
_دوباره زنگ بزن تو رو خدا !!!
نه از اول که یکسره زنگ میخورد نه از الان که هرچی مونده بودم تماسی گرفته نمیشد و اینطوری توی وضعیت بدی قرارم داده بود و هرآن ممکن بود نیما سر برسه
پاهام میلرزیدن و قدرت سر پا نگه داشتنم رو نداشتن به سختی دست لرزونم رو به دیوار گرفتم و آروم کمرم رو به دیوار تکیه دادم تا مانع افتادنم بشم
با دیدن ثانیه های تایمر روی قفل صفحه که داشت به پایانش میرسید با شوق آب دهنم رو صدادار قورت دادم و منتظر بودم که باز شروع کنم
ولی همین که کناری رفت و دستم به سمت زدن رمز جدید رفت در حمام باز شد و نیما درحالیکه تنها یه حوله کوچیک دور کمرش بسته بود بیرون اومد
با دیدنش برای ثانیه ای حس کردم قلبم ایستاد و ممکن بود هر لحظه گوشی از بین دستای لرزونم روی زمین بیفته که به سختی گرفتمش
” نیما “
با سری پایین افتاده درحالیکه درگیر حوله دور کمرم بودم از حمام بیرون زدم ولی همین که سرمو بالا گرفتم با دیدن آینازی که با بدنی لرزون و رنگی پریده خیرم بود
جفت ابروهام بالا پرید این مگه خواب نبود ؟! حالا اینجا چیکار میکرد ؟؟ اونم این ساعت از شب ؟؟
یکدفعه نگاهم روی دستاش لغزید و با دیدن چیزی که بین انگشتای دستش خودنمایی میکرد اخمام توی هم فرو رفت و عصبی غریدم:
_اون چیه توی دستت ؟؟
گوشی رو محکم تر توی دستاش گرفت و چند قدم عقب رفت ، به سمتش قدمی برداشتم و خشن غریدم :
_یالله بده من !!
سرش رو به نشونه نه به اطراف تکونی داد نه این حرف آدمیزاد حالیش نمیشد عصبی به سمتش قدمی برداشتم تا به زور ازش بگیرم
که با دیدن این حرکتم وحشت زده به طرف اتاق هجوم برد ، تا خواست در رو ببینده پامو لای در گذاشتم و بلند اسمش رو فریاد زدم :
_ آینااااااز
با تقلا درحالیکه سعی میکرد در رو ببنده با التماس لرزون نالید :
_ تو رو خدا
هه داشت التماس میکرد که ولش کنم که چیکار کنه ؟؟ که زنگ بزنه به اون پسره جورج بیاد دنبالش حتما
با فکر به جورج و اینکه دلش پیش اونه و اینطوری میخوادش ، یکدفعه به سرم زد و عصبی آنچنان ضربه محکمی به در کوبیدم که آیناز با پشت روی زمین افتاد و از پشت در کنار رفت
با نفس نفس های عصبی درست عین ببر زخمی وارد اتاق شدم و درحالیکه بالای سرش می ایستادم خشن غریدم :
_حالا کارت به جایی رسیده که به گوشی من دست میزنی هااااا ؟؟!!
لعنتی هرچی میخواستم کاریش نداشته باشم و مراعاتش رو بکنم نمیزاشت و بدتر به همه چی گند میزد و آرامشون رو بهم میزد
نه اینطوری فایده نداشت باید آدم میشد تا بفهمه دیوونه کردن نیما چه عواقبی داره!!
با صدای داد بلندم وحشت زده خودش روی زمین عقب کشید که با چشمای به خون نشسته به سمتش حمله کردم