رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 56
_ولی داداش….اون دختره گناه داره نابودش کردی میفهمی ؟؟
نه این ول کن نیست ، دست از نصیحت ها و اصرارش برنمیداره
با تمسخر لب زدم :
_هه …. داداش ؟؟
با دست های مشت شده روی صورتش خم شدم و عصبی گفتم :
_بار آخرت بود که به من گفتی داداش گرفتی ؟؟؟
با ترس آب دهنش رو قورت داد و قدمی به عقب برداشت که بلند غریدم :
_نگفتم فهمیدی یا نههههه ؟؟
سری به نشونه تایید تکون داد که از کنارش گذشتم ولی با یادآوری حرفاش ایستادم و با حرص خطاب بهش گفتم :
_در ضمن اون زمان که بندو آب دادی و از اون یارو بی ناموس حامله شدی باید فکر اینجاهاشم میکردی حالام گمشو از خونه من بیرون !!!
با قدمای بلند به طرف زیرزمین رفتم تا آتیش وجودم رو خاموش کنم سرم داشت منفجر میشد و هر لحظه دمای بدنم بالاتر میرفت
میدونم اشتباه کردم با مامان بد حرف زدم ولی مجبور بودم چون نمیتونستم خواسته اش رو عملی کنم و خواسته اونم چیزی نبود جز قبول کردن آیناز اونم به عنوان زنم !!
با رسیدن به زیرزمین و استخر بی مهابا با همون لباسای تنم توی آب شیرجه زدم و زیر آب رفتم بعد از چند دقیقه که زیرآب بودم با کم آوردن نفس سرمو بالا آوردم
و درحالیکه موهای خیس روی پیشونیم رو بالا میزدم فکرم درگیر این بود که چیکار کنم تا اون دختر چموش رو آدم کنم و باز بتونم بکشمش توی تختم !!
” آیناز “
وقتی چشمم به پیام تهدیدآمیز نیما خورد انگار دیونه شده باشم به سراغ نورا رفتم و هرچی از دهنم بیرون اومد بارش کردم نورا هم توی سکوت خیرم شده بود و فقط اشک میریخت
میدونستم دارم زیاده روی میکنم ولی هیچ جوره نمیتونستم خودم رو کنترل کنم الانم بعد از گذشت چندساعت که عصبی دور خودم چرخیدم کلافه سعی کردم به فکر پیدا کردن راه چاره ای برای فرار از دست اون روانی باشم
چون اینطوری که پیدا بود بیخیال من نمیشد یا دم به دقیقه دنبالم راه میفتاد یا با پیامای تهدید کننده سعی داشت من رو آزار بده
با فکری که به ذهنم رسید با عجله گوشی رو برداشتم و شماره اش رو از همه جا بلاک کردم تا از شرش خلاص شم گوشی روی تخت پرت کردم و بی حوصله از اتاق بیرون زدم و با اعصابی متشنج روی نیمکت توی حیاط نشستم
همونطوری که به رو به رو خیره بودم توی فکرهای درهم برهمم غرق بودم که با صدای خندهای بلند سام به خودم اومدم
با توپ توی دستش وارد حیاط شده بود و با شادی این ور و اون ور میپرید و قهقه میزد با دیدن خنده های از ته دلش بی اختیار لبخندی گوشه لبم نشست که همون لحظه توپ از دستش قِل خورد و دقیق کنار پام روی زمین افتاد
با دیدنم ذوق زده گفت :
_عمه میای بازی ؟؟
بدون اینکه بلند شم خم شدم و توپ رو توی دستام گرفتم
_خودت بازی کن من حوصله ندارم عزیزم
با لب و لوچه آویزون نزدیکم شد
_پس من با کی بازی کنم ؟؟
توپ توی دستام چرخوندم و با حالت متفکری گفتم :
_اوووم خدمتکار رو صدا بزنم ؟؟
دست به سینه جلوم ایستاد
_نه من از اون خوشم نمیاد
توپ رو به طرفش گرفتم
_پس چیکار کنیم ؟؟
توپ رو از دستم گرفت و با اون بچگونه اش که سعی میکرد مردونه باشه گفت :
_هیچی من فقط عمم رو دوست دارم که باهاش بازی کنم
از لجبازی خنده ای کردم و بلند شدم
_اوکی تسلیمم !!
بلند شدم و همراهش شروع کردم به بازی کردن و طول حیاط رو دنبال یه توپ فوتبال چرخیدن اوایلش به زور بود ولی کم کم هرچی بیشتر تحرک داشتم سرحالتر میومدم
طوری که بیشتر دلم میخواست از فکر و خیال دور باشم ، وقتی که خوب خسته شدم با نفس نفس دستامو به زانوهام تکیه دادم و خطاب به سام که هنوز ورجه ورجه میکرد و اصلا خسته نشده بود گفتم :
_آهای وروجک بسه دیگه !!
به طرز ماهرانه ای توپ رو بین پاهاش جا به جا کرد و با خنده گفت :
_عه اینقدر زود کم آوردی عمه ؟؟
عجب….فسقل بچه ببین چیا بهم میگه
خنده بلندی کردم و به قول خودش برای اینکه کم نیارم پا به پاش جلو رفتم
بعد از حدود یه ساعتی که بازی کردیم و اینقدر دنبالش از این ور خونه به اون ور خونه رفته بودم که تموم عضلات پام درد میکرد
با پا درد روی چمن ها دراز کشیدم که یکدفعه سام خودش روم انداخت و با خنده دستاش دور گردنم حلقه کرد
_ااااای خفه شدم
خندید و گره دستاش رو محکم تر کرد که با خنده لب زدم :
_باشه خودت خواستی
شروع کردم به قلقلک دادنش که توی بغلم شُل کرد و قهقه های از ته دلش بودن که فضای حیاط رو پر کردن
داشتیم همینطوری غش غش و فارغ از تموم دنیا فقط میخندیدم که چشمم خورد به امیرعلی که توی بالکن اتاقش دست به سینه به دیوار تکیه داده بود و به طرز عجیبی نگاهم میکرد
با دیدن طرز نگاهش بی اختیار توی خودم جمع شدم و دستام روی بدن سام بی حرکت موند ، سام که دید دیگه قلقلکش نمیدم تو بغلم تکونی خورد و گفت :
_خیلی خوش گذشت عمه !!
با عجله از روی خودم کنارش دادم و درحالیکه سعی داشتم از دید امیرعلی دور شم گفتم :
_آره ….دیگه بسه بازی !!!
وارد خونه شدم و بخاطر اینکه تموم جونم کثیف شده بود بدون اینکه نگاهی به اطرافم بندازم مستقیم به طرف حمام رفتم و خودم زیر دوش انداختم
همین که قطره های آب روی سر و صورتم پاشید تازه فهمیدم که چرا فرار کردم و درست عین ترسوها توی لونه موش قایم شدم
عصبی از رفتارهای عجیب و غریبی که از خودم نشون میدادم شیر آب رو بستم و بعد از پوشیدن حوله تن پوشی بیرون زدم و کلافه رو به روی آیینه نشستم
به قیافه درب و داغونم نگاهی انداختم ، منی که اینقدر به پوست و اندامم اهمیت میدادم الانم رو ببین انگار شصت سالمه اینطوری زیر چشمام گود افتاده و لبام خشک شدن
بی حال شروع کردم به شونه کردن موهام که با یادآوری آرایشگرم به فکر این افتادم که برم یه صفایی به سر و صورتم بدم و از این حال و هوای دل مردگی بیرون بیام
بلند شدم بعد از اینکه آماده شدم کلیدای ماشین توی دستم چرخوندم و بدون توجه به همه کسایی که توی پذیرایی نشسته بودن از در بیرون زدم
داشتم به طرف ماشین میرفتم که با صدای عصبی امیرعلی که پشت هم صدام میکرد حرصی چشمامو روی هم میفشردم
پوووف حتما باز میخواست بازخواستم کنه!!!
_کجا ؟؟
عصبی به سمتش چرخیدم
_قرار نیست هرباری که من بخوام بیرون برم که به تو جواب پس بدم ؟؟
بی هیچ شرم و حیایی توی چشمام زُل زد و گفت :
_آره …بعد از اون گندی که زدی باید تموم رفت و آمدات چک شه !!
از این همه وقاحتش اشک توی چشمام جمع شد و ناباور لب زدم :
_چی ؟؟
سرش رو کج کرد و خشن گفت :
_نشنیدی ؟؟! گفتم که میخوای کجا بری ؟؟
با این حرفش دیگه به سیم آخر زدم عصبی تخت سینه اش کوبیدم و بلند جیغ زدم :
_میرم جهنمممممم فهمیدی ؟؟
اشکام دونه دونه از چشمام پایین میومدن و تموم صورتم رو خیس کرده بودن عقب گرد کردم و با قدمای بلند به طرف ماشینم رفتم که صدام زد و عصبی گفت :
_کجا میری ؟؟ با توام آیناااااز
به سمتش چرخیدم و با صدای بلندی که مطمعن بودم تموم اهل خونه شنیدن جیغ زدم :
_میخوام برم جهنم میخوای بیای ؟؟؟ هااااا
و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانبش باشم عصبی سوار ماشین شدم و با سرعت از کنار امیرعلی که شاکی وسط حیاط ایستاده بود گذشتم
درسته من اشتباهی کرده بودم ، ولی اونم حق نداشت با من مثل یه هرزه که قدرت کنترل خودم رو ندارم رفتار کنه…. با خروج از خونه بی هدف شروع کردم خیابون ها رو بالا پایین کردن
به قدری اعصابم بهم ریخته بود که دیگه حوصله رفتن به آرایشگاه رو هم نداشتم و درست عین کسی که نمیدونه دقیقا چی از زندگی میخواد فقط دور خودم میچرخیدم و دنبال راه چاره ای بودم
اینطوری که پیش میرفت نمیتونستم با این آدما زندگی کنم وقتی که بودنم آزارشون میده چطور میتونستم کنارشون بمونم ؟!
درسته من رو پذیرفته بودن ولی اینطور رفتار کردن چیزی کمتر از فوحش دادن و پشت کردن بهم نبود و توی خونه ای به این بزرگی درست عین یه غریبه ای بودم که به زور خودم رو بینشون جا دادم
با این فکر پوزخندی گوشه لبم نشست و برای یه لحظه حواسم از جاده پرت شد که یکدفعه با سبقت ماشینی از کنارم وحشت زده به خودم اومدم و فرمون رو چرخوندم
ماشین با سرعت از کنارم گذشت با نفس نفس کنار خیابون پارک کردم
اوووف خدایا…. نزدیک بود تصادف کنم!!
سرم رو که به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم ، صدای بلند ضربان قلبم داشت گوشام رو کر میکرد و تموم بدنم از ترس شُل و بی جون شده بودم
اینم از امروزم لعنتی !!
چقدر باید استرس و ناراحتی میکشیدم دیگه توانی برای زجر کشیدن نداشتم همش مقصر امیرعلی بود که اینطوری حواسم پرت شده و نزدیک بود تصادف کنم
اول از همه باید به فکر منبع درآمدی برای خودم باشم تا بتونم مستقل شم و از اون خونه بیرون برم ولی کار برای تازه کاری مثل من کجا بود ؟؟
با این فکر سعی کردم به خودم مسلط شم پس به هر جون کندنی که بود ماشین روشن کردم و توی جاده افتادم به هرجایی که فکر میکردم سر زدم و دنبال کار گشتم
ولی هیچ شغل به درد بخوری برای من پیدا نمیشد یا هرچیزی که پیدا میشد آنچنان حقوق و مزایاش کم بود که به درد منی که الان احتیاج به پول داشتم نمیخورد
نزدیکای شب بود که با ضعفی که توی بدنم پیچیده بود خسته و کوفته ماشین رو توی پارکینگ رستورانی پارک کردم و با سری پایین افتاده قصد ورود به سالن رو داشتم که کسی سد راهم شد
با اخمای درهم سرمو بالا آوردم که ببینم کیه یکدفعه با دیدن نیمایی که با پوزخندی گوشه لبش خیره من بود از ترس یخ زدم و ناباور سر جام ایستادم
فکر کردم از خستگی زیاد توهم زدم ولی وقتی دستش به سمت لمس صورتم اومد به خودم اومدم وحشت زده عقب کشیدم
_تو…..تو اینجا چیکار میکنی ؟؟
نگاهش رو به اطراف چرخوند و با تمسخر گفت :
_معلوم نیست !!
چون توی مکان عمومی بودیم و تقریبا دورمون شلوغ بود مطمعن بودم نمیتونه کاری باهام بکنه پس زود خودم رو جمع و جور کردم و خطاب بهش گفتم :
__گمشو….و از این به بعد خوشحال میشم مزاحم من نشی آقای به ظاهر محترم !!
خشن تنه محکمی بهش کوبیدم و از کنارش گذشتم
میشه رمان حکم تنم و تاوان شیطنت هایم رو هم بزارید؟؟؟