رمان

رمان ویدیا جلد دوم پارت 27

0
(0)

 

#ایران_تهران

#علیرام

با باز شدن در سالن و ورود پانیذ و خانواده اش علیرام به پانیذ که پشت دسته گل انبوهی با اون جثه ی ریزه میزه اش محو شده بود نگاهی انداخت.

به همراه بن سان به سمتشون رفتن. ناخواسته نگاه علیرام به تیپ زیادی رنگی رنگی پانیذ افتاد.

پانیذ که از نگهداشتن گل به اون بزرگی خسته شده بود گل ها رو به سمت علیرام گرفت. علیرام گل ها رو از دستش گرفت و به خدمتکار داد.

-بدون ذره ای تشکر!

بن سان متوجه ناراحتی پانیذ شد.

-خوب، حالت چطوره؟

پانیذ لبخند تصنعی زد و از بن سان تشکر کرد. شیما دوباره از علیرام و فداکاریش قدردانی کرد. شیما و احمد آقا خیلی از خانواده ی زرین خوششون اومد.

جوون ها کمی با فاصله از بزرگ ترها نشسته بودند. بن سان از اینکه هفته آینده آلبومش راهی بازار می شد و به زودی تیزرها تو فضای مجازی پخش می شد با پانیذ صحبت می کرد.

نگاه علیرام به چهره ی ساده ی پانیذ که غرق صحبت با بن سان بود و گاهی می خندید افتاد. از نظر علیرام، پانیذ هیچ جذابیتی نداشت و هیچ مردی نمی تونست عاشق همچین دختری بشه.

بالاخره بلند شدند. با اصرار ویدیا آخر هفته رو به باغ خانواده ی زرین دعوت شدند تا هر دو خانواده بیشتر با هم معاشرت داشته باشند.

#ایران_تهران

تیزرها تو فضای مجازی و در یوتیوپ و اینستای بن سان به نمایش گذاشته شد.

همونطور که همه پیش بینی می کردند بین مردم و مخاطبان خاص خود جا باز کرد.

برای پانیذی که اولین کارش محسوب می شد زیادی خوشایند بود.

بن سان به مناسبت موفقیت تو کار جدیدش مهمونی توی ویلای لواسان ترتیب داد تا همه ی دوستان دور هم جمع شوند.

قرار بود آنا و نامزدش بیان دنبال پانیذ تا با هم به لواسان بروند. با اومدن آنا آماده از مادر خداحافظی کرد.

بن سان و علیرام زودتر از مهمون ها رفته بودند. هوای لواسان سردتر از تهران بود و برگ درخت ها یکدست زرد شده بودند.

علیرام روی تراس ایستاد و نگاهش و به باغ رنگی دوخت. بعد از رفتن سمیرا با هیچ دختری نبود.

با اینکه خیلی ها سعی داشتن بهش نزدیک بشن اما علیرام این اجازه رو به هیچکدومشون نداده بود.

ماشین مانی وارد باغ شد. از اینکه ساتین به علت بیماری نتوانسته بود به جشن بیاید خوشحال بود چون می دانست اگر ساتین میامد تمام شب را به علیرام چسبیده بود.

نگاهش به پانیذ افتاد که با کوله پشتی از در عقب ماشین پیاده شد. هر سه به سمت ساختمون اومدند اما نگاه علیرام هنوز به باغ سرمازده بود.

با صدای بن سان به ناچار از سکوت باغ دل کند و وارد سالن شد.

#ایران_تهران
#پانیذ

همه در تکاپوی انجام کاری بودند. دخترها مشغول آماده کردن دسرها برای مهمونی شب بودند و پسرها میزها رو تو حیاط ویلا جابجا می کردند.

بالاخره با تموم شدن کارها همه رفتند تا برای شب آماده شوند. آنا لباس قرمز دکلته ای پوشید و پانیذ تیشرت سفید به همراه شلوار لی مشکی تا بالای مچ و رژ کالباسی روی لبهاش زد.

آنا نگاهی بهش انداخت.

-همین؟!

پانیذ به سمت آنا برگشت.

-چی همین؟

-مهمونیه ها!

پانیذ بی قید شونه بالا انداخت.

-خب باشه. من این مدلیراحت ترم.

-آخرم رو دستمون می ترشی!

-بهتر … اون آهنگه چی بود؟ … آها، آقا بالاسر نخواستیم؛ بقیه اش چی بود؟

آنا دست پانیذ رو کشید.

-چه بدونم! بیا بریم، مثل اینکه همه ی مهمونها اومدن.

دور تادور استخر میز و صندلی چیده بودند. تعدادی از دوستان و جوونهای فامیل بن سان بودند و اکثراً لباسهای باز پوشیده بودند. مانی با دیدن آنا به سمتش اومد.

مانی: بریم به دوستام معرفیت کنم.

آنا با ببخشیدی از پانیذ جدا شد. بن سان سمت پانیذ اومد.

-بریم سر میزخودمون.

همراه بن سان به سمت میزی که علیرام نشسته بود رفتند که پیراهن سفید به همراه شلوار طوسی و کابج های سفید پوشیده بود.

#ایران_تهران
#پانیذ

علیرام با دیدن پانیذ و تیپ ساده اش لحظه ای تعجب کرد. این دختر زیادی ساده بود.

بن سان صندلی رو عقب کشید و پانیذ نشست.

-تا تو از خودت پذیرایی کنی من برم به بچه ها سر بزنم.

با رفتن بن سان پانیذ نگاهش رو به درختهایی که حالا کمی وهم انگیز شده بودند دوخت.

یاس با دیدن علیرام لبخندی زد و به سمت میز اومد. نیم تنه ی قرمز آتشین با شلوارک پوشیده بود.

سلام سردی به پانیذ کرد و خم شد گونه ی علیرام رو بوسید.

-سلام عزیزم. چه خوب شد دیدمت؛ اینجا احساس غریبی می کردم.

-اولش سخته، کم کم آشنا میشی.

یاس با ناز صندلی رو عقب کشید و نشست. کم کم همه اومدند. صدای موزیک شادی بلند شد و همه وسط ریختند.

یاس هر چقدر اصرار کرد علیرام بلند نشد. با رفتن یاس، علیرام رو کرد به پانیذ.

-چرا نرفتی؟ نکنه رقص بلد نیستی؟

-همه ی دخترها رقص بلدند.

-پس چرا نرفتی؟

-خب …

لب برچید.

-حوصله ندارم!

علیرام کمی روی میز خم شد.

-دوست پسرتو میآوردی!

ابروهای پانیذ از تعجب بالا پرید.

-ولی من دوست پسر ندارم.

گوشه ی ابروی سمت چپ علیرام از این جواب کمی بالا رفت که باعث شد جذاب تر به نظر برسه.

-باور کنم؟

-برام مهم نیست باور می کنی یا نه ولی هیچ علاقه ای به دوستی با جنس مخالف ندارم.

-اون وقت چرا؟

-بخاطر این رابطه های چرت و وابسته شدن و عاشقی، هی من دنبالش بدوئم که عاشقتم، هی اون سرد بشه.

#ایران_تهران
#علیرام

علیرام یاد خودش و سمیرا افتاد و دید واقعاً همینطوره.

-یعنی تا آخر میخوای همینطور بمونی؟

پانیذ بی خیال شونه ای بالا داد.

-نمیدونم، شاید روزی عاشق شدم ولی بعید می دونم.

برعکس مواقع دیگه، الان دوست داشت تا با این دختر کوچولو صحبت کنه.

پانیذ: چرا خودت دوست دخترتو نیاوردی؟ البته ببخشید از فعل جمع استفاده نمی کنم چون میدونم وسطش دوباره سوتی میدم و مفرد میشی!

لبخندی روی لبهای علیرام از اینهمه رک بودن دخترک نشست.

-منم دوست دختر ندارم.

-میدونستم!

-میدونستی؟

-اوهوم.

-از کجا؟

-خب هیچ دختری نمیاد با یه چوب شور دوست بشه.

-با یه چی؟

پانیذ از سوتی ای که داده بود لب گزید.

-چیزه … منظورم اخلاقتونه.

علیرام از اینکه پانیذ باز هم به اون گفته بود چوب شور نمیدونست بخنده یا عصبی بشه!

-از نظر منم تو یه تمشکی!

-تمشک؟!!

علیرام خونسرد سری تکان داد.

-آره، تمشک.

پانیذ اخمو رو گرفت.

-اون وقت چرا؟

-به همون دلیل که به من گفتی چوب شور. اینم بگما، خیلیا چوب شور دوست دارن!

-من که ندارم.

علیرام قهقهه ای زد و پانیذ اینبار واقعاً به خودش لعنت فرستاد.

علیرام باورش نمیشد نشسته و با دختری کل کل می کنه و واقعاً از این کل کل کردن لذت میبره.

از نظر پانیذ، علیرام اونقدرها هم آدم بدی نبود!

#ایران_تهران
#علیرام

بن سان که از دور نظاره گر پانیذ و علیرام بود از اینکه می دید علیرام داره میخنده خوشحال بود. به سمت میز رفت.

-قبول نیست، همه دارن اون وسط خوش میگذرونن اونوقت شما دو تا مثل پیرمرد و پیرزن یه گوشه نشستین! پاشید ببینم؛ ناسلامتی امشب شب موفقیت منه ها!

به زور دست هر دو رو کشید. علیرام و پانیذ به ناچار وسط رفتند و روبروی هم ایستادند.

پانیذ هنوز احساس راحتی نمی کرد. علیرام متوجه این موضوع شد و کمی به پانیذ نزدیک شد.

-نظرت چیه بریم رو پشت بوم؟

ابروهای پانیذ از تعجب بالا پرید. برای اولین بار علیرام نگاه دقیقی بهش انداخت. قیافه اش شبیه استیکرهای متعجب تلگرام شده بود.

-بیا بریم نشونت میدم.

پشت سر علیرام به راه افتاد. نگاه کنجکاو یاس به دنبالشون کشیده شد. از پله های منتهی به پشت بام بالا رفتند.

پانیذ نگاهی به فضای پشت بام و تاب چوبی بزرگی که بی شباهت به تخت های سلطنتی نبود انداخت.

انگار آسمان از اینجا خیلی نزدیک تر بود. ماه پشت هاله ای ابر پنهان شده بود.

علیرام روی تاب نشست پانیذ اما با هیجان چرخی دور پشت بام زد.

-اینجا چرا انقدر قشنگه؟!

علیرام هر دو دستش را در دو طرف پشتی تاب گذاشت.

-کجاش قشنگه؟

-مثلاً همین تابی که نشستی؛ ماهو ببین، دست دراز کنی تو دستته!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

  1. ادمییییین😕😕😕😕
    اخه این چه کاریه میکنی گل!
    چرا برا رمان دونی عضویت گذاشتی؟ اخه من که رمزم و یادم نیس و یه بار قبلا ثبتوسط نام کردم باید چیکار کنم؟😕😕😕

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا