رمان غرقاب پارت 35
ـ غوغا من حرفای تورو شنیدم، تو چی…شنیدی من چی گفتم.
از سالن سمینار خارج شدم، شانه هایم از خستگی تیر می کشیدند و میل عجیبی به خوابیدن و تکیه دادن به جایی حس می کردم.
ـ دم پرشون نباش. فقط همین.
ـ فقط همین؟ دارم بهت می گم عموت و این خانم توی یک ساعت تایم عکاسی، بیست بار صداشون بلند می شه توی روی هم. عکاس رسما کلافه شده.
ـ مهران، زنگ بزن پریزاد. ازش بخواه برای عکاسی این دوتا خودش بره. فقط هم سکوت کن در برابر عکس العمل هاشون..باشه؟
ـ خدای بزرگ، باشه باشه…اما واقعا غیرقابل تحملن.
لبخند کم جانی روی لب های خسته ام نشست. سرویسی که برای مهمان ها ترتیب داده بودند جلوی در سالن منتظرم بود. سوار شدم و لبخندم را این بار مهمان صورت همکار مراکشی ام کردم.
ـ مهران من واقعا شرمندتم، واقعا! می دونم زحمات افتاده روی دوشت.
ـ مزخرف نگو. سمینار چطور بود؟
با دست چپ، بالای ابرویم را خاراندم. دوست داشتم به هتل برسم و با تونر، تمام این آرایش آزاردهنده را پاک کنم. حس خفگی پوستم، حس غیر قابل تحملی بود.
ـ بی نظیر. کاش خودتم حضور داشتی مهران، ایده ها و طرح های فوق العاده ای رونمایی شده. برات یه سری عکس ازشون ایمیل می کنم. می شه امیدوار هم بود برندمون توی این دوره، کمی تونسته توجه هارو به خودش جلب کنه.
ـ خوشحالم خانم، امیدوارم سفر بهت خوش بگذره. تو هم برام دعا کن از دست عموت و این اخلاق مزخرف جدیدش خل نشم. باهاش تماس نداشتی؟
تصور درگیری های کامیاب و تبسم هم خنده دار بود. این دونفر، از نظر عقلی رشد چشمگیری نداشتند.
ـ نه باهام قهره.
این بار خندید و با یک خدانگهدار کوتاه تماس را خاتمه داد. سرم را به پشتی صندلی ونی که برایمان فرستاده بودند تکیه دادم و بعد از سوار شدن نماینده ی یکی از برندهای مطرح ایتالیا و انگیس، بالاخره ون به حرکت در آمد. از شیشه به خیابان خیره شدم. باید می رفتم هتل، آرایشم را می شستم. لباسم را عوض می کردم و بعد اورا اگر طبق حرفش در اتاق ماساژ بود بیرون می کشیدم. فکرش هم خنده دار بود. احتمالا
اگر به حرفش عمل می کرد، ترجیحش این بود باقی ساعات روز را بخوابد. این فکر باعث شد دستم، جلوی دهانم قرار بگیرد و لبخندم غلیظ تر شود.
کلید اتاق را که تحویل گرفتم، بلافاصله خودم را به آسانسور رساندم. به جای پاک کردن آرایش، مستقیم وارد حمام شدم و بدون نیم نگاهی به وان سرامیکی، با یک دوش شش دقیقه ای هم از شر آرایشم خلاص شدم و هم با گرمای آب خستگی هایم را شستم. روند آماده شدنم، خیلی هم طولانی نبود. نمی دانستم باید در اتاقش دنبالش بگردم یا در محوطه. در حال گرفتن موبایلش به طرف آسانسور حرکت کردم و با شنیدن صدای بمش، لبخند محوی زدم.
ـ من رسیدم و دنبالت می گردم.
ـ دنبالم نگرد خوشگله، توی لابی بودم.
ـ امیدوارم از اتاق ماساژ نیومده باشی.
صدای خنده اش در گوشم پیچید و قبل از این که جوابی بدهد، با قطع تماس خودم را در آیینه ی آسانسور تماشا کردم. لبم از هیجان زیر دندانم کشیده شد و با کف دست، پایین شومیز سفید آستین بلندم را صاف کردم.
پیدا کردنش در سالن، خیلی هم طول نکشید. با توجه به قد و قواره اش که از مردان آسیای شرق بسیار بلندتر بود به راحتی توانستم ببینمش و به طرفش قدم تند کنم، لبخند مهربانانه اش را کش داد و من به این فکر کردم، یک پلیور ساده ی مشکی رنگ و شلوار همرنگش مگر چه دارد که انقدر در تنش زیبا می نشست.
ـ خسته نباشی عزیزم.
ـ ممنونم. روز شما چطور بود.
کنارم قرار گرفت، با فاصله ی کمی از هم راه افتادیم و او جوابم را با آرامش داد.
ـ حقیقتش تمام روز توی هتل بودم.
ـ و ماساژ؟
باز هم خنده اش گرفت و من هم لبخندی زدم.
ـ نه ولی به استخر و سونای هتل سری زدم.
سرم را به معنای فهمیدن تکان دادم و همگام با هم از هتل خارج شدیم. خیابان هتل، یک خیابان تجاری بود که می شد از قدم زدن در مجموعه های خریدش لذت برد. هنوز اما خیلی از هتل دور نشده بودیم که با صای جیغ یک زن، سرهردونفرمان چرخید. شوکه شده به جمعیتی که لحظه به لحظه بیش تر می شد چشم دوختم و همین که کمی جلوتر رفتیم با دیدن صحنه ی مقابلم، حس کردم چیزی در مغزم ترکید. چیزی که باعش داغ شدن سرم و بالافاصله پشت لب هایم شد.
ـ غوغا؟
صدایش نگران شد، دستش بلافاصله زیر بازویم نشست و من یک گام به عقب برداشتم. تصاویر در ذهنم بالا و پایین شدند و او، با یک چرخش جلوی دیدم را گرفت.
ـ من و فقط ببین، غوغا…صورتت سرخ شده لطفا به من نگاه کن.
تصویر روبرو، تصویر کابوس هایم بود. تصویری که هربار با آن مواجه می شدم، یک طناب دار و یک صورت کبود را جلوی چشمم می آورد. تصویر یک مرگ دردناک. خون ریخته شده روی زمین، ردش تا نزدیکی کفش زنی که نزدیک به جمعیت توقف کرده ایستاده بود. من فقط برای چندثانیه آن تصویر را دیدم. فقط برای چندثانیه مغز متلاشی شده ی روی پیاده رو را دیدم، فقط برای چندثانیه، همان چندثانیه اما کافی بود که همه چیز جلوی چشمم بنشیند. دختر نوجوانی که خودش را از پنجره به پایین پرتاب کرده بود، سن و سالی نداشت، درست که خون تمام صورتش را گرفته بود اما جوانی اش مشخص بود. زنی هم که بالای سرش اشک می ریخت، بیش تر شبیه یک مادر تمام شده بود. این تصویر برای من هم سو با یادآوری بدنی تاب خورده و آویزان از یک سقف بود. خودکشی…
ـ غوغا؟
صداهای خاموش شده ی ذهنم روشن شدند، انگار برای چندثانیه ای به دنیایی دیگر سفر کرده بودم. نه چیزی می شنیدم و نه چیزی می دیدم. حالا اما صداها روشن شده بودند. مستقیم و واضح. پشت سرم حس سنگینی می کردم و تصویر علی لحظه به لحظه وضوح بیش تری پیدا می کرد.
ـ عزیزم، لطفا یه واکنشی نشون بده داری من و می ترسونی.
دستم را بالا آوردم، اگر بازویش را نمی گرفتم قطعا سقوط می کردم. متوجه حالم شد که کمک کرد نزدیک به پیاده رو، کمی دورتر از معرکه ای که به راه افتاده بود بنشینم و خودش هم جلویم زانو زد.
ـ تو خوبی؟
نبودم. فشارم بالا رفته بود. سال ها دست و پنجه نرم کردن با این بیماری خوب به من نشان داده بود چه علائمی را باید جدی بگیرم. کاش برای چندثانیه هم که شده تصویر شاهین از ذهنم خط می خورد. من نمی دانستم ادم ها به کجای دنیا باید برسند که تصمیم به حذف خودشان بگیرند. که زندگی برایشان چقدر غیرقابل تحمل می شد که به دردی عظیم و بعد، سیاهی تن می سپردند.
ـ غوغا محض رضای خدا حرفی بزن. من دارم از نگرانی سکته می کنم.
ـ خودش و کشته بود.
نفس عمیقی کشید. انگار لازم بود حتما حرفی بزنم تا او بتواند نفس بکشد. بعد هم دستش را بین موهایش بفرستد و کلافه نگاهم کند.
ـ می تونی راه بری عزیزم؟ بهتره برگردیم هتل.
نمی توانستم، اما چه اهمیتی داشت که بگویمش، همین که نگاهم را دید فهمید و من خیره به بیش تر شدن جمعیت و ماشین اورژانس و حتی پلیس لب زدم.
ـ خیلی جوون بود.
ـ غوغا لطفا!
پشت پلک هایم انگار چیزی ترکید، با دردی عظیم خم شدم و با حس لزج خون پشت لبم، دستم را بالا آورد. سریع متوجه حالم شد، نگرانی آشکار نگاهش سر به فلک کشید و با گذاشتن دستش زیر چانه ام، مانع از خم شدن سرم شد.
ـ لعنتی!
کف دست لرزانم را جلویش تکان دادم تا آرام باشد و چندثانیه ی بعد دست لرزانم میان دستان او بود. تکیه ام را به خودش داد و یک طورهایی وقتی در بغلش بودم، باعث شد بایستم.
ـ تا هتل می ریم. فقط یکم تحمل کن.
فاصله تا هتل زیاد نبود. درواقع راه زیادی را طی نکرده بودیم. خونریزی ام کم تر شده بود اما گرمای صورت و مغزم، نشان می داد نیاز شدیدی به مصرف قرص دارم. تا جلوی اتاق همراهی ام کرد و بعد با کشیدن کلیدکارت در جایگاه مخصوصش کمک کرد داخل شوم. من را روی تخت نشاند و بی اهمیت به قسمت خونی شده ی لباسش که به خاطر پنهان کردن سرم در آغوشش حاصل شده بود، کیفم را کنارم قرار داد و برای آوردن آب به سمت یخچال رفت.
با دست هایی لرزان قرص را به ته حلقم فرستادم و او، آب به دست به طرفم آمد. سر کشیدمش و بعد منزجر از خون های خشک شده ی پشت لبم، خواستم بلند شوم. بی حرف کنارم ایستاد. تا جلوی سرویس همراهی ام کرد و تمام لحظاتی که صورتم را می شستم از بین در نیمه باز سرویس، حواسش به من بود. حرف نمی زد. در یک سکوت آزاردهنده به سر می برد و فقط نگاه نگرانش را دنبالم می فرستاد. نگاهی که من می فهمیدم تا چه حد آشفته و پریشان است. وقتی به تخت برگشتم، بدنم از خنکای آب لرز گرفته بود. پتو را روی پاهام کشید و من، با صدایی بی نهایت افتضاح زمزمه کردم.
ـ خوبم!
ـ یکم دراز بکش.
پیشنهاد فوق العاده ای بود. از ترسم پلک هم نمی زدم تا مبادا دوباره آن تصویر و شاهین در پشت صحنه اش، به سراغم بیایند. به حالت دراز کش درآمدم و از آرام گرفتن رگ های مغزم، استقبال کردم.
ـ واقعا خوبم.
ـ واقعا نیستی!
کرخت بودم، دلم می خواست چشم ببندم. اما می ترسیدم.
ـ فقط ترسیدم.
ـ یه چیزی فراتر از ترس بود غوغا، من حس کردم یه لحظه کم مونده بود سکته کنی. چشمات درشت شده بود، صدام و نمی شنیدی، مردمکات ثابت شده بودند و صورتت، سرخ سرخ بود.
این بار چشمانم را بستم. تصویر شکل گرفته پشتش اما نه شاهین بود و نه آن دختر. تصویر، علی بود و نگرانی هایش با یک پیراهن که رد خون رویش داشت.
ـ تو می دونی یاد چی افتادم، مگه نه؟
پتو تا روی سینه ام بالا کشیده شد. پلک هایم را اما باز نکردم. انگار تمام رگ های ملتهبم داشتند آرام می گرفتند. نمی خواستم این آرامش را از دست بدهم.
ـبه نظرت آدمایی که خود کشی می کنن، لحظه ی آخر به چی فکر می کنن؟
باز هم سکوت، کاش می توانستیم مرزها را برداریم، کاش به قول خودش محرمم بود و می توانست کنارم دراز بکشد. بغلم کند و اجازه بدهد، اشک بریزم. چندوقت بود در آغوش کسی اشک نریخته بودم؟ عمر تنهایی هایم داشت دورقمی می شد.
ـ اون خیلی جوون بود علی.
ـ صحنه ی وحشتناکی بود، اما نه به اندازه ی دیدن اون وضعیت تو.
به پهلو چرخیدم، چشمانم را باز کردم و یک دستم را زیر گونه ام گذاشتم.
ـدلم می خواد یه روز، برم تمام کسایی که خودکشی کردن اما زنده موندن و پیدا کنم، برم ازشون بپرسم که اون لحظه به چی فکر می کردن، از جواباشون یه کتاب بنویسم و اسمشم بذارم” خودخواه ترین ها ” تهشم بنویسم، لطفا…نذارین کسی شاهد مرگتون باشه.
متأثر کمی خم شد، دستش روی موهایم نشست و پر از پریشانی لب زد.
ـ عزیزم.
ـ حال اون زنی که بالای سر اون دختر گریه می کرد و می فهمم، تا آخر عمر قرار نیست از ذهنش پاک بشه. مرگ و از دست دادن، اونم جلوی چشمت، هیچ وقت فراموش نمی شه.
دستم را بلند کرد، کف دستم را بارها و بارها بوسید و من اشک ریختم. در آغوشش که نه، اما در کنارش.
ـ من آخه تجربه ش کردم.
ـ عزیزدلم.
دستم را روی چشم هایش گذاشت و من میان دل دل زدن هایم چشم بستم.
ـ مرگ با حس انکار شروع می شه، اما از کسی که مرگت و با چشمای خودش دیده این حس و می گیری. می دونی…من حتی نتونستم توی ذهنم انکار کنم که اون مرده. چون دیدمش. موقع مرگ، دیدمش!
«وَلا تَقْتُلُوا أَنْفُسَکُمْ إنَّ اللّه َ کانَ بِکُمْ رَحیما، وَمَنْ یَفْعَلْ ذلک عُدْوانا وَظُلْما فَسَوْفَ نُصْلیهِ نارا» «و خودکشی نکنید! خداوند نسبت به شما مهربان است. و هر کس این عمل را از روی تجاوز و ستم انجام دهد، به زودی او را در آتشی وارد خواهیم کرد.»
************************************************************************
ساعت ها به سقف زل زده بودم. ساعت هایی که شاید از نظر زمان دنیای واقعی، فقط سی دقیقه طول کشیده بود اما در زمان ذهن من، آن قدر طولانی که شب و ها و روزهای زیادی از آن می گذشت. دلم نمی خواست نگاهم را از سقف جدا کنم. از خودم، ترسم، وحشت هایم، تاریکی عمیق انتهای روحم و حال ضعیف و حقیرانه ی دیشبم بیزار بودم.
حقیقت همین قدر زشت بود. من یک زن عادی نبودم، یک زن با دغدغه ی رسیدگی به موها، ناخن ها و تنوع دادن در آرایش و میکاپ صورتش، یک زن که فکر کند آخر هفته در مهمانی چه بپوشد، چه غذایی بپزد و خانه تکانی عیدش را کی شروع کند. یک زن که لبخندش، رنگ داشته باشد و دستانش گرما، یک زن که حواسش به ترتیب کشوها و مرتب شدن کمد همسرش باشد.
من به جایش، یک زن شکست خورده ی عاصی بودم که در مقطعی از زندگی تمام شده و از نو شروع کرده بودم. من…مدت ها بود از یاد برده بودم چه رنگ لباسی به من می آید، چه غذایی دوست دارم، ناخن هایم را ژلیش کنم و بعد، برای یک مهمانی زنانه دنبال لباس بگردم. یادم رفته بود آشپزی کردن چه حس زیبایی دارد و مرتب کردن کمد لباس های مردانه، با آن عطرهای جامانده ی تلخ…چه کیفی! به جای لبخند، تلخ خند داشتم، دستانم به جای گرما سرما هدیه می داد و روحم به جای زیبایی و لطافت، پر شده بود از کابوس و درد و ترکش های یک زندگی کوتاه مدت مشترک.
به چه ی من دلخوش کرده بود؟
پاهایم را روی زمین گذاشتم، با انگشتان دست راستم، دکمه های شومیزم را باز کردم و بعد از درآوردنش، با همان لباس زیر برخواستم. بوی خون می دادم. بوی مرگ، بوی بدن یک مرد مرده!
در حمام، با آب داغ، پوستم را سه بار شستم. هربار محکم تر از قبل. سوختم و باز ادامه دادم. دست آخر هم با حالی بین گریه و درماندگی، لبه ی وان نشسته و با کف دست به پیشانی ام کوبیدم. چهاربار…بار چهارم از شدت ضربه سرم به درد افتاد و من، خیره ی آب روان، لب زدم” از ذهنم گمشو بیرون”
صدای جیغم اما بین دیوارهای حمام، انعکاس پیدا کرد، دوباره به سرم برگشت و انگار یکی در ذهنم فریاد زد” گمشو بیرون”
من یک خود بودم، یک خود از خود خسته. حوله پیچ که بیرون آمدم، رنگم از قبل پریده تر بود. موهایم را همان طور خیس بافتم، بعد بالای سرم به شکل یک گوجه جمعشان کردم. لباس هایم، رسمی بودند. چیزی تا سمینار نمانده بود و باید باز هم، دردهایم را میان بقچه می پیچیدم و به کار باز می گشتم. دیشب، حتی نفهمیده بودم کی از اتاق بیرون رفته بود. شب خوبمان را خراب کرده بودم.
اعترافش، درد بیش تری داشت.
سوار سرویس که شدم، مثل تمام روزهایی که تمرینشان کرده بودم به همکاران ملیتی دیگرم لبخند زدم. چندکلامی هم باهم صحبت کردیم و همین که در سالن و پشت میز چوبی نشستم، عینک روی چشمانم قرار گرفت و موبایلم خاموش شد، همه ی دیشب از ذهنم رخت بست. همه ی چیزهایی که در گذشته مانده بود همین طور.
ساعت های سمینار، تماشای طرح های ارائه شده و سالنی که مدل ها، لباس هارا به نمایش گذاشتند همه و همه برای کمک به سرپایی ذهنم موثر بودند، وقت برگشت…به جای سوار شدن به سرویس کمپانی اسپانسر، یک تاکسی گرفته و برای علی پیامک فرستادم تا خودش را به پارک ملی شینجوکو گیوئن برساند و بعد، با یک نفس عمیق به خیابان ها زل زدم. شاید باید شب قبل را جبران می کردم، به نحوی که هرچه تلخی بود از بین برود. به کف دستم زل زدم. جای بوسه هایش، هنوز هم حس می شدند.
بوسه هایی که هربار روی دستم می نشستند، انگار با خودشان بخشی از حال بدم را به جان می خریدند. وروردی پارک منتظرش ایستادم.پانزده دقیقه بعد از من رسید و با دیدنم، بدون این که شب گذشته را به رویم بیاورد به طرفم گام برداشت.
ـ عزیزم، خسته نباشید.
لبخندی زدم. از او و صبوری هایش خجالت می کشیدم.
ـ ممنونم. گفتم به جای این که تا هتل بیام، یک سره خودم رو به پارک برسونم.
دست در جیب، نیم نگاهی به ورودی پارک انداخته و لب زد.
ـجای زیبایی رو انتخاب کردی.
فقط یک لبخند زده و کنار هم وارد شدیم. این پارک ملی، آرامش بخش ترین و یکی از زیباترین پارک های توکیو بود. نفس عمیقی کشیدم و دست هایم را درهم قلاب کردم.
ـ بابت دیشب عذر می خوام.
از گوشه ی چشم نگاهم کرد، جای اعتراف داشت در مجامع عمومی شخصیتی بسیار جدی پیدا می کرد.
ـ تو کار اشتباهی نکردی.
ـ اما شبمون بهم ریخت.
یک نفس عمیق کشید و جدی تر زمزمه کرد.
ـ اصلا تقصیر تو نبود. بیا راجع بهش حرف نزنیم.
سری تکان دادم. پیشنهاد خوبی بود. حرف نزدن راجع به این مشکل، اگر چه راهکار هوشمندانه نبود اما خب، تنش هارا کم می کرد.
ـ من فردا روز استراحتمه و عوضش، روز بعد کارمون بیش تر طول می کشه. گفتم شاید بد نباشه بریم دیزنی لند.
ـ این جا دیزنی لند داره.
با حیرت پرسید و من لبخند عمیقی زدم.
ـ یه چیزی شبیه مجموعه ی کالیفرنیا.
ـ با شخصیت های والت دیزنی؟
این را با حالتی خنده دار پرسید. خب، قبول داشتم برای او گشت و گذار در مجموعه ای که بیش تر رویاهای کودکی دخترهارا تشکیل می داد، جذاب نبود اما خب، حتم داشتم بعد از دیدن آن جا نظرش تغییر می کرد.
ـ پشیمون نمی شی.
با همان لبخند محو سری تکان داد و دستی بین موهایش فرو فرستاد. این یکی از آرزوهای من بود که دستان من، این حرکت را انجام بدهند. به نظر، فوق العاده می آمد.
ـتو خوبی مگه نه؟
این سوال را بدون نگاه کردنم پرسید، لبخندم کمی محو شد. با چشم هایی براق از دوست داشتن به نیم رخش زل زدم. یکی بیاید و حالت برایش مهم باشد، قشنگ نیست؟
ـ خوبم!
نفس عمیقی کشید. می دانستم خیالش راحت نشده. نشده که زمزمه کرد.
ـ از این به بعد، یه بسته از قرص های فشارت و می گیرم پیش خودم داشته باشم.
ـ دیشب ترسیدی؟
این که از یک مرد بپرسی ترسیدی، نتیجه ی معکوس می گذارد. مردها عادت به اقرار ترسشان ندارد اما او، چرخید، نگاهم کرد و لب زد.
ـ از حالت؟ خیلی.
سعی کردم کمی به لحنم شیطنت ببخشم، کمی هم لرزش صدایم را کنترل کنم. رسیده بودیم به پل زیبای پارک، جایی که انگار وسط سریال های قدیمی این کشور غرق می شدی. میان تردد رهگذران. پایمان را روی پل گذاشتیم و من زمزمه کردم.
ـ من یه دختر یکم لوسم، زود به زود ممکنه حالم بد بشه، گریه م بگیره….توی خودم برم. اما خب، نترس! چون در تمام این مواقع فقط دارم می گم می شه یکم نازم و بکشین تا خوب بشم؟
لحنم بچگانه و طنز بود، اما او ایستاد. میانه ی پل. زنی کوتاه قامت شرقی از کنارمان رد شد، هندزفیری های فانتزی اش از روی موهای کوتاه و گوش های کوچکش مشخص بودند. نگاهم را از او، به چهره ی مرد مقابلم دادم. چهره ای قاطع که عزیز شده بود. به تناسب روزهایی که عاشقم بود و من، نفهمیده بودم.
ـ غوغا؟
دلم ریخت. شاید میان آب که از زیر پل عبور می کرد. ژاپن، زیبا بود و این زیبایی، تأثیر وجود او بود یا نه را نمی دانستم.
ـ جانم؟
ـ حواسم بهت هست!
مات نگاهش کردم، قلبم لمس شد. یکی نرم دست روی سرش کشید. انگار خدا پایین آمد، ایستاد کنارمان و من وسط این پل، با چشم هایی براق نگاهش کردم.
ـ حواسم به این که نازت و بکشمم هست.
چشمم پر شد اما قبل از سرریز شدنش، آرام…آهسته…نرم…در آغوشی کشیده شدم که صاحبش، حواسش به من بود. وسط پل یک پارک ملی در شرق دور! میان دردی که از صبح با سلام و صلوات ساکتش کرده بودم و با این آغوش، انگار حرارت دید و آب شد. صدای مردانه ی محکمش، زیر گوشم حدیث گفت به عشق!
ـ حواسم به چشمای سرختم هست. من حواسم بهت هست غوغا.
دوستت دارم نگفت، عاشقتم و دیوانه ات هستم هم نگفت. یک جمله اما گفت که همه را در بغلم ریخت. خدا هم انگار، زیر آن یکی گوشم زمزمه کرد” دیدی؟ دیدی به جبران آن سال ها….من هم حواسم به تو بود؟”
دلم می خواست گریه کنم. این بار از سر شوق!
” حواسم بهت هست” عجب جمله ی عاشقانه ی زیبایی بود.
“تو دنیامو عوض کردی من اهلِ عشق نبودم
به خاطر تو و چشماته که اینقد حسودم
حسادت میکنم حتی به عطرِ رو لباست
دلم میخواد فقط یک عمر به من باشه حواست”
پ ن: خوانده شود.
خواسته بودم بیاییم به معبد سنسوجی، هم به دلیل زیبا بودن بازارچه ی سنتی اطراف معبد و هم به خاطر نوع ساخت معبد که من را به فضای فیلم های قدیمی این کشور پرتاب می کرد. بعد هم با دیدن بخشی که لباس های کیمینو می فروختند، با برقی که کم در چشمانم هویدا می شد خواستار امتحان کردنش بودم. دلم می خواست وقتی در معبد، کنارش عکس می گیرم، بیش تر شبیه یک زن شرقی باشم.
از اتاق تعویض لباس که بیرون آمدم، خیلی زود نگاهش به من افتاد. با دیدنم، طوری چشمانش گرد و جالب خیره ام شدند که به سختی جلوی میلم به قهقهه زدن را گرفتم. با آن لباس راه رفتن کمی سخت بود و سرعتم را کم می کرد.
ـ وای نگاهش کن!
چرخیدم، لباسم با آن پارچه ی سفید و شکوفه های صورتی، بسیار زیبا به نظر می آمد.
ـ چطور شدم؟
ابرویش بالا پرید. عمیق نگاهم کرد و با همان مردمک های غرق خنده، به چشمانم زل زد.
ـ عزیزم، امیدوارم ناراحت نشی اما…خب، حس می کنم لباسای خودت قشنگ تر بودن.
ـ می خوای بگی بهم نمیاد؟
ـ می خوام بگم وقتی از گردن به پایین نگاهت می کنم، شبیه اوشین تصورت می کنم و وقتی از گردن به بالا به صورتت زل می زنم، شبیه یه انیمه ی ژاپنی که نصف صورتش چشمه و این تعارض یکم گیجم کرده.
دلم یک لبخند پرصدا می خواست. صدای قهقهه ام شاید کم پیش می آمد بلند شود و این محو شدن لبخند و خیرگی دلچسب او به خنده ی پرصدایم، به همین دلیل بود. به نظرم واقعیت را گفت. من بین یک اوشین و یک دختر انیمیشنی گیر کرده بودم.
ـ کاش می شد بلند داد بزنم همه ساکت بشن.
با نشاطی که خنده ی بلندم، هدیه ام داده بود نگاهش کرده و گیج و پرت از نفهمیدن جمله اش، سرم را تکان دادم. یک گام به طرفم برداشت و با بیرون کشیدن موبایل از جیب داخلی کت سرمه ای رنگ تنش، جواب سوال نگاهم را داد.
ـ که صدای خنده ات رو واضح تر بشنوم.
لبخندم به چشم هایم پرید، از روی لب هایم طوری پاک شد و طوری به مردمک هایم چسبید که حیرت کرده فقط به لنز دوربینش زل زدم. عکسش را که گرفت، با یک نفس عمیق، حین برگرداندن موبایل به جیبش زمزمه کرد.
ـ نمی ری عوضش کنی؟
گیج سری تکان دادم. لبخندی مهمانم کرد و من به این فکر کردم، این میزان بدعادت شدن به حرف های زیبای او، خوب بود یا بد. وقتی به اتاق پرو برگشتم و کیمینو را از تن درآوردم، مطمئن بودم می خرمش. هیچ وقت شاید قرار نبود بپوشمش اما، قطعا دیدنش می توانست یک صدا را در ذهنم تداعی کند” که صدای خنده ات رو واضح تر بشنوم”
از مغازه ی کوچک که بیرون امدیم، پاکت لباس دست او بود و در میان دستان من یک پاکت کوچک از هاندرد یون، زیور آلات مخصوص این کشور که برای تبسم و پریزاد به عنوان سوغاتی انتخاب کرده بودم. راه رفتن در یک بازارچه ی شرقی، با وجود او، یکی دیگر از تجربیات جالب این روزهایمان بود. فردا که برمی گشتیم می دانستم تا مدت ها دلتنگ این سفر و این کشور رویایی و خاطراتی که این مرد، با مهارت ساخته بودشان می ماندم.
ـ می خوام بعد از برگشت با پدرت حرف بزنم.
جدی گفته بود و خب، من با وجود جاخوردنم، دچار حس عجیبی هم شده بودم. این حرف، مسئولیت بزرگی پشتش بود.
ـ به نظرت وقت خوبیه؟
کوتاه نگاهم کرد و در همان چندثانیه هم، انگار یک دور به وسیله ی چشمانش نوازش شدم.
ـ دوری ازت سخت داره می شه غوغا.
به روبرویم زل زدم، با لبخندی محو و به شدت لااقل برای خودم، سفیر انرژی های خوب!
ـ ما خیلی هم از هم دور نیستم، شما همین چندشب پیش من و جلوی آدم های دیگه…
نگذاشت جمله ام تمام شود، با شیطنتی بی نظیر لب زد.
ـ خب شاید دلم بخواد فراتر از بغل جلو برم.
ـ اونم پیش رفتی، اون شب توی ماشین…
خنده اش این بار عیان شد. سرش کمی به عقب زاویه گرفت و من به فرم لب هایش حین خندیدن زل زدم. این مرد، آیینه ی تمام نمایی از جذابیت های فوتوژنیک لااقل در باب سلیقه ی جنس مونث بود.
ـ شایدم فراتر از بوسه..
واقعا بهترین رمانی هست ک خوندم و البته غیر تکراری این
پارت عااالی بود
حواسم بهت هست…