رمان غرقاب پارت 29
ابرویی بالا انداخت، از نظرش…منطق من، چیزی بود که از خاندان مادرم به ارث برده بودم. هیچ وقت نفهمیده بودم این حرفش کوبیدن خاندان آراسته به حساب می آمد یا تحسین خاندان شامخ، یعنی خانواده ی مادری من!
ـنگرانت بودم فقط.
ـ کدوم نگرانی منظور حرفت و توجیه می کنه؟
ـ غوغا؟
اخم کرده، دست سالمم را زیر دست مصدومم قرار دادم. کوتاه نیومدن راجع به مسائل آزاردهنده ام را بلد بودم. زندگی به من یاد داده بود جلوی بعضی اتفاقات و حرف ها باید طوری ایستاد که کسی دیگر نخواهد تکرارشان کند.
ـمن واقعا دلخورم کامیاب.
ـ کاش انقدر عزیز نبودی غوغا که نگرانیم، انقدر چرت و پرت به خورد ذهنم نده.
دوستش داشتم، حتی در اوج دلخوری ام.
ـ بیا بعدا حرف بزنیم.
ـ توی جغله رو می شناسم، الان حلش نکنیم بدتر می ره توی مخ پوکت و بیرون نمیاد.
خب، این یک خصوصیت منفی در من بود. اگر از دلخوری ام بیش از چهل و هشت ساعت می گذشت، شاید سخت دیگر از دلم در می آمد. سرم را پایین انداختم و او، دست دور شانه هایم حلقه کرد.
ـ من فقط نگرانتم، فقط همین!
شاید دلیل موجهی نبود اما، چشمان خواب آلودش باعث شد دیگر بحث را کش ندهم، سکوتم باعث شد کمی شیطنت به لحنش بدهد و لب بزند.
ـ با این نره غول، نصفه شبی کدوم قبرستونی رفتی؟
ـ اسمش علیه!
ـ نگو که بدت اومد گفتم نره غول!
طبیعتا بدم آمده بود، از آغوشش بیرون آمدم و با یک نگاه اورا متوجه این اتفاق کردم، حیرت زده چشمانش را باز و بسته کرد و لب زد.
ـ غوغا، تو واقعا بدت اومد.
جمله اش سوالی نبود، خبر می داد و بله…باید می گفتم من رویش، حساس شده بودم.
ـ من قبلا جلو روت به شاهین می گفتم، یابو…
این را با تعجب زمزمه کرد، انگار که بخواهد بگوید این حساسیت عجیب است و البته که بود، عجیب و ناشناخته!
ـ من، همیشه از تو می خواستم آدمارو محترمانه خطاب کنی.
ـ نه انقدر جدی!
زبان به کامم چسبید، نه انقدر جدی گفتنش، جدی بود و البته یک حقیقت محض! دستم را، به موهایم رساندم و پشت گوشم فرستادمشان. متوجه معذب بودنم شد که لبخندی زد، محو و کمرنگ.
ـ مطب که با وضع دستت تعطیله اما اگه می ری شرکت، من می رسونمت.
سرم را کوتاه تکان دادم. این که زیاد پیگیر شب قبل نشده بود را دوست داشتم و بابتش از او ممنون بودم.
ـ نه، می رم بالا یکم می خوابم. نزدیک ظهر با آژانس می رم.
پیشانی ام را مهر زد و آرام عقب کشید.
ـ آشتی؟
ـ آشتی!
ـ لوس خودمی.
تمام لحظاتی که با ماشینش از خانه باغ بیرون می رفت، با چشمانم تماشایش کردم. کامیاب، یکی از نقاط پررنگ و اصلی زندگی من بود. نقطه ای که نمی شد با وجود زخم عمیق حرف هایش، او را نبخشید و برای این که روز خوبی داشته باشد و فکرش، به بیراهه نرود، دعا نکرد. بعد رفتنش، خودم را به اتاقم رساندم…قصدم واقعا جبران خواب نکرده ی شب قبل بود. روی تخت دراز کشیدم و با نگاه به سفیدی بالای سرم، چشم بستم. چشم بستنی که با یاد برق نگاهش، همراه شد با یک لبخند عمیق!
هنوز اما اسیر رویا نشده بودم که تلفن همراه قدیمی ام زنگ خورد. چشمان خسته ام را گشودم، دستم را به طرف پاتختی بلند کرده و با برداشتن موبایل، بدون نگاه به نام تماس گیرنده، علامت سبز را لمس کردم.
ـ بله؟
ـ غوغا، می تونی بیای شرکت؟
صدای مضطرب مهران، نیم خیزم کرد! هیچ وقت…انقدر صدایش را عصبی و البته نگران نشنیده بودم.
**************************************************************************
ـ من….من به خدا….
پریدم میان حرفش، صدایم از شدت خشم، می لرزید.
ـ ساکت!
ـ غوغا؟
حتی جلو آمدن مهران هم تأثیری در میزان خشمم نداشت، نگاه خیره ام را از دو طرح اسکن شده جدا نکردم. هنوز مات اتفاق پیش آمده بودم. مات آبرویی که از اعتبارمان کسر شده بود. افتضاح…توصیف بی نظیری از شرایط بود.
ـ غوغا جان!
صدایم بلند شد، با یک خش بسیار عمیق.
ـ اخراج!
قاطعیتم باعث شد دختر جوان به گریه بیفتد و مهران، دست میان موهایش بکشد. کلافگی اشان را می دیدم و در واقع هیچ چیزی جز طرح های مقابلم پیش چشمم نبود.
ـ بذار یکم آروم شی…
ـ نشنیدی؟ اخراج!
فریاد زدم، طغیان کردم و مهران مه و مات نگاهم کرد. سینه ام از شدت فشار می سوخت و ریه هایم توانایی نگه داری اکسیژن را نداشتند. از پشت میز بلند شدم، دورش زدم و باز هم جدی اما با صدای آرام تری، چشم در چشم ساناز لب زدم.
ـ اخراجی…
ـ تورو خدا خانم آراسته، به خدا عمدی نبود.
ـ تا یک ساعت دیگه، حساب و کتابت انجام می شه، تا اون موقع فرصت داری وسایلت و جمع کنی، بعدش هم می ری کارگزینی و چک تصفیه ی حسابت و می گیری.
ـ توروخدا…
وقعی به التماس و گریه اش نگذاشتم، به طرف میزم حرکت کردم و با برداشتن عینک طبی و گذاشتنش، روی چشمانم…دوباره طرح هارا بررسی کردم، این گند را چطور باید درست می کردیم؟
ـ سرم و بالا میارم توی اتاق نباش.
نمی دانم اشاره ی مهران باعثش بود یا جمله ی قاطعانه و پر خشم من، اما بهرحال گریه کنان از اتاق بیرون رفت و مهران…مردد، نزدیکم شد. سرم را بالا نیاورده و حتی ذره ای اخمم را باز نکردم.
ـ شاید می شد….
با شتابی که به گردنم دادم و نگاه قفل شده ام در چشمانش، حرفش را خورد. ایستادم. من این سمت میز بودم و او، سمت دیگر….کاغذ هارا به طرفش گرفتم و غریدم.
ـ قبل تولید، قبل ارائه ی محصول به بازار….کی مسئولیت چک کردنشون و داره؟
چشمانش را بست، پشت گردنش را مالش داد و کف دست چپش را به میز تکیه داد. البته که جوابش را می دانستم و می خواستم خودش اعتراف کند.
ـ مجتبی!
ـ اخراجه!
ـ غوغا….
مهار شدنی نبودم، سر کار و موقعیتی که به سختی پیدا کرده بودم ابدا نمی توانستم نرمشی به خرج بدهم.
ـ بعد از تأیید مجتبی، ژورنال نهایی رو کی تأیید می کنه؟
لبش را گزید. سرش را با کلافگی تکانی داد و لب زد.
ـ منم لابد اخراجم؟
ـ کاش قدرتش و داشتم، کاش سهامدار این مجموعه و شریکم نبودی…وگرنه قطعا اخراج بودی مهران.
عصبی، هردو دستش را روی میز کوبید و موهایش، روی پیشانی اش سرخوردند. رگ های سرخ روی پیشانی اش، فشاری که رویش بود را نشان می داد. فشاری که متعاقبا روی من هم بود.
ـ من زنگ زدم بیای با هم فکری هم درستش کنیم…نه این که با عصبانیت یه اخراج دسته جمعی راه بندازی.
عینکم را روی میز پرت کردم و مثل خودش، دست هایم را به میز تکیه دادم.
ـ طراحی که معرفی کردی به مجموعه، یه طرح کاپی از یه برند مطرح رو به عنوان طرح اصلی تحویلتون داده، مسئول تأیید طرح دیده و نفهمیده….تو دیدی و نفهمیدی….طرح تولید شده، وارد بازار شده و توی تک به تک سایت های مد متصل به ترکیه، پوشش دهی شده که برند آبادیس، طرحش و از یه برند دیگه کاپی کرده! انتظار چی داری ازم آقای میلانی؟
چشمانش را فشرد. محکم و سریع!
ـ غوغا…
ـ اگه می خوای این شراکت ادامه پیدا کنه مهران، همین حالا از اتاق برو بیرون و لااقل تا دوروز، سعی کن باهام چشم تو چشم نشی. حکم اخراج مجتبی و ساناز هم، همین امروز امضا می شه!
ـ آخه…
پشتم را به او کردم، انگار از گوش و بینی ام آتش بیرون می زد. حس گرمای شدیدی که داشتم باعث شده بود نفس هایم تند شود.
ـ توی عرصه ی مد، چندسال جلوتر از من ورود کردی، با این همه تجربه، خوب می دونی لازمه ی این شغل شناخت طرح های دیگه و دور شدن از شباهت هاست، با این حال متوجه این کاپی آشکار نشدی و این از نظر من، یعنی اهمال در کار، ناامیدم کردی مهران….خیلی زیاد.
ـ غوغا…
ـ تنهام بذار!
نفس کلافه ای کشید و بعد، صدای بسته شدن در با مکث به گوش هایم رسید. به محض شنیدن این صدا، خم شدم و با بستن چشم هایم….چندین بار نفس عمیق کشیدم. در شروع جان گرفتن آبادیس، این اتفاق می توانست منجر به فاجعه شود. وقتی حس کردم کمی گرمای بدنم کم شده، به سر میز برگشتم. نشستم و با برداشتن تلفن متصل به بخش های مختلف شرکت، دکمه ی داخلی حسابداری را فشردم. خیلی طول نکشید که صدای منشی بخش در گوشم نشست و من بدون توضیح و تفصیلی زمزمه کردم.
ـ مجتبی میرزایی و ساناز علی بابایی، اخراجن..چک تصفیه رو بنویس میان بگیرن.
بعد هم بدون انتظار برای شنیدن جوابی، تماس را قطع کرده و این بار با موبایلم، شماره ی پرتو، یکی از سردبیرهای سایت مطرح مد ایران را گرفتم، زودتر از انتظارم تماس را جواب داد و بدون سلام، با لحنی شگفت زده زمزمه کرد.
ـ غوغا آراسته…قطعا زنگ زدی راجع به فاجعه ی جدید شرکتت حرف بزنی.
البته که درست حدس زده بود.
ـ یه مصاحبه برام ترتیب بده، خیلی سریع و با یه پوشش گسترده!
صدایش خندان و سرحال، در جان گوش هایم نشست.
ـ خیلی دلم می خواد بهت بگم نه و به جبران این که نذاشتی توی شرکتت کار کنم انتقام بگیرم اما….پای آبروی مارکت ایران مقابل ترکیه وسطه! پس با کمال میل درخواستت و انجام می دم.
همین را می خواستم بشنوم، بشنوم تا یک نفس آسوده کشیده و با قطع تماس، سرم را به پشتی بلند صندلی ام تکیه بدهم. پشت پلک هایم داغ بودند و در این لحظه، تنها چیزی که می توانست آرامم کند، یک شخص بود، شخصی که طلوع را….کنارش تماشا کرده بودم. حتی فکر کردن به نگاهش هم، آرامم می کرد.
از زمانی که برایش پیام فرستادم تا وقتی که به شرکت رسید و مقابلم ایستاد، یک ساعت و نیم زمان صرف شد. این زمان با احتساب این که من در زمان کاری اش خواسته بودم پیشم بیاید و ترافیک پایتخت، کاملا قابل درک بود. وقتی رسید…در چشمانم زل زد و من عینک از روی چشم برداشتم. اوهم بدون هیچ سلامی تنها زمزمه کرد.
ـ عصبی هستی!
البته که بودم، عصبی، خسته و بسیار نگران بودم. چیزی که سعی داشتم در ظاهرم نمود پیدا نکند. شاید این حادثه، برای هربرندی اتفاق می افتاد انقدر فاجعه آمیز به نظر نمی رسید جز برای آبادیس نوپا و عزیز من! با دست خواستم بنشیند، عذرخواهی کردم بابت کشاندش به این جا و از پشت میزم بلند شدم تا روی مبلمان، مقابلش بنشینم. نشستنم…همزمان شد با تکرار جمله اش این بار محکم تر و جدی تر.
ـ عصبی هستی.
ـ عصبی هستم.
ـ برام حرف بزن.
نیاز داشتم، به حرف زدن و از همه مهم تر درک شدن. نیازی که از چشمانم قابل رویت بود و او، مثل همیشه خوب آن راشکار کرد.
ـیازده سالگی، از طرف مدرسه به مسابقه ی دوی استانی معرفی شدم. من…دوندگی رو دوست داشتم و انرژی همیشه زیادم رو باهاش تخلیه می کردم. توی مسابقه با امید اول شدن شرکت کردم. امید که نه، مطمئن بودم اول می شم. تقریبا دور آخر بود و من…با نفر اول خیلی فاصله ای نداشتم. می دونستم باید سریع باشم تا ازش جلو بزنم. انرژیم و بیش تر کردم. ازش جلو زدم اما….
با یاد آن روز لبخند محوی زدم. دنیای کودکی من، دنیایی بود که عمیقا دلم می خواست با ماشین زمان به آن برگردم. با تمام نبودن های پدر و سرشلوغی های مامان، اما من…میعاد، میثاق و کامیاب…روزهای شیرینی داشتیم. روزهایی که در باغ صدای خنده هایمان می پیچید و پسرها حواسشان بود که من، میان بازی های دزد و پلیسشان اذیت نشوم.
ـ نفر دوم نتونست تعادلش و حفظ کنه و با زمینی که خورد، باعث شد از پشت به من هم بخوره و تعادل منم بهم بریزه. بد خوردم زمین…خیلی بد، تا به خودم بجنبم و پا بشم و بفهمم چی شده دیدم صدای سوت بلند شد. نگاهم چرخید طرف نقطه ی پایان و دیدم…نفر اول، دوم…سوم….همه رد شدن و ما دوتا موندیم پخش زمین و من حیرت زده به شادی اون دختری که اول شده نگاه می کنم.
ـ باید خیلی برات اذیت کننده بوده باشه.
ـ اون دختر، یکی از دوستای صمیمیم بود.
سکوت کرد و من، با یک نفس عمیق سرم را بالا کشیدم. بهرحال از آن روزها خیلی گذشته بود و آن قدری در زندگی زمین خورده بودم که برایم آن روز و خاطره اش تلخ به نظر نیاید.
ـ از اون روز، باهاش قهر کردم…تا همین امروز که بی خبرم ازش!
خودش را کمی جلو کشید و جدی تر، آرنج به زانویش تکیه داد. به ژست جالبش لبخندی زدم و زمزمه کردم.
ـمن…آدمایی که به هردلیلی جلوی رسیدنم به هدفم رو بگیرن، از زندگیم حذف می کنم. از بچگی….این و یاد گرفتم!
ـ غوغا!
ـ امروز دونفر و اخراج کردم.
ابروهایش درهم گره خوردند و من باز هم لبخندی زدم. چقدر حضورش خوب بود.
ـ من عصبی ام علی.
دستش را جلو آورد، روی دست گچ گرفته ام قرار داد و تنها لب زد.
ـ دردش آروم شده؟
ـاون دونفر، با کارشون من و از رسیدن به هدفم دور کردن…نمی تونستم ببخشمشون!
ـ قرصات و مرتب می خوری؟
ـ این خیلی بده که به خاطر خطای کس دیگه ای من باید برم مصاحبه کنم و سعی کنم همه چیز رو درست کنم؟
بالاخره، نگاهش را از دستم جدا به صورتم چسباند، من میان اخمش، میان چشمان جدی اش…میان دستی که زیر گچم قرار گرفته بود و میان گردنم، وقتی سردی زنجیر قوی او دورش بود، محبتش را عمیقا حس می کردم. می شد درونش ساعت ها غرق شد و نفس نکشید، نفس نکشید و نمرد….عجیب نبود؟
ـ تو مسئولی غوغا!
بله بودم، مسئول یک سلسله اتفاقی که به اسم من، به عنوان مدیر این شرکت مرتبط می شد، مسئول درد دندان های بیمارانم، عفونت لثه هایشان و کاری که باید برایشان انجام می دادم، مسئول دخترم….غنچه! من مسئولیت هایم را خوب می شناختم.
ـ دیدی مامانا، وقتی بچه هاشون یه کار خطا می کنن می رن تا درستش کنن؟ مثلا به پسر بچه ی شیطون که می زنه شیشه ی یک خونه رو می شکنه و مادر خونه تندی چادر می ندازه سرش بره برای عذرخواهی و جبران خسارت؟
ـ دیدم.
ـ به نظرت اون مادر، خطا کرده؟
ـ البته که نه!
کمی اخمش باز شد، مهربان نگاهم کرد و بعد با همان دستان بزرگش، روی گچ دستم نوازشی ایجاد کرد. نوازشی که حسش نمی کردم اما می توانستم ببینمش.
ـ اما مسئوله، مسئوله خطای فرزندش….این بد نیست که تو برای خطای بقیه بری جلو تا همه چیز و درست کنی….چون تو هم مسئولی.
ـ اما من مامانشون نیستم.
ـ و به همین دلیل تونستی اخراجشون کنی.
آرام تر بودم، نگاهم را به حرکت دستش روی گچ سفید دوختم و لب زدم.
ـ مامانا اخراج نمی کنن!
مهربان سری تکان داد و لب زد.
ـ مامانا کارت زرد شاید بدن اما قرمز نه.
در چشمانش خیره شدم، چشمان آرام کننده و مصممش، خدا اورا داده بود تا من همیشه ناآرام را آرام کند. کلامش انگار معجزه داشت. لب هایم کوتاه لرزیدند و زمزمه کردم.
ـ بازی کنیم؟
با لبخند و یک ابروی بالا رفته و چشمی جمع شده سرش را به معنای متوجه نشدن تکان داد و من از جایم بلند شدم. این بار…من می خواستم شگفت زده اش کنم. از کشوی میز، دبلنویی که همیشه جایش آن جا بود را درآوردم و به طرفش رفتم. با یک دست سرعتم پایین می آمد اما من، یک دبرنا باز حرفه ای بودم. با دیدن بطری و مهره های داخلش و ان کیسه ای که به آن متصل بود حیرت زده نگاهم کرد و من خندیدم. شیرین و برای اولین بار، کمی سرخوشانه. کلامم این بار تاکیدی بود و کمی آمرانه…
ـ بازی کنیم!
دستش را جلو آورد، بطری را از دست من گرفت و با تکان دادنش جلوی چشمش لب زد.
ـ دبرنا؟
ـ نگو تا حالا بازی نکردی.
ـ شوخیت گرفته، مگه می شه دهه ی شصتی باشی و تا به حال دبرنا رو بازی نکرده باشی؟
نشستم و کیسه را با همان یک دست به سختی بازش کردم، برعکس ساعات قبل و عصبانیتم…حالا با حرف های او، با یادآوری مسئولیتم و این که احتمالا بعد از مصاحبه همه چیز بهتر می شود، آرام تر بودم. حالا می شد لبخند زده و البته دبرنا بازی کرد.
ـشرط می بندم حریف سرسختی برات هستم.
با همان خنده ی محوش، سری تکان داد و با درآوردن یکی از مهره های زرد زمزمه کرد.
ـ یادش بخیر.
ـ یکی دیگه از خصوصیت های اخلاقی من اینه، به شدت به دبرنا علاقه دارم و همیشه توی کشوی میزم هست چون وقتی عصبی و کلافم، آرومم می کنه.
ـ تنهایی بازی می کنی!
ناامیدانه سری تکان دادم، کیسه را برگرداندم و نخودها روی میز غلت خوردند.
ـ تنهایی خیلی مزه نمی ده اما بازم خوبه!
صدایش یک اکسیر ناب از تمام حس های مثبت و زیبای دنیا بود.
_دیگه نمی ذارم تنها باشی، حتی توی دبرنا بازی کردن.
نگاهش کردم، با تمام محبتی که در سینه ام برایش پس انداز کرده بودم. نگاهش کردم و او، انگار عادی ترین حرف جهان را زده باشد حواسش را پرت مهره های قدیمی زرد رنگ کرد. من، گمانم روزی که حوا به هوای دانه ی گندم قدم برداشت، آدم زیر گوشش زمزمه کرد که تنهایت نمی گذارم حتی در گناه و دنیا و جهان امروز ما، از همین تنها نگذاشتن شروع شد. از یک خطای عاشقانه!
ـ خب، شروع کنیم؟
من می خواستم با او یک مسیر تازه، یک مسیر هموار و یک رویای زیبا را شروع کنم.
ـشروع کنیم.
کارت هارا درآورد، سه تا جلوی خودش گذاشت و سه تا مقابل من، بعد هم دبرناها را روی میز ریخت، صدای برخوردشان با میز، هیجان زیبایی به جانمان ریخت و علی با صدای محوی لب زد:
ـ 32!
32 را من داشتم، نخود را روی عدد قرار دادم و هردو انگار بچه شده بودیم، با هیجان چشممان روی اعداد می گشت و علی مسئول اعلام مهره ی جدید شده بود. این مرد، همینی که وسط بازی آستین پیراهنش را تا نصفه بالا زد و به شکل کاملا متمرکز، روی صفحاتش خم شد، مردی بود که بلد بود هم پای غوغای کودک من بازی کند، غوغای عصبانی مدیر عامل را آرام کند و غوغای شکست خورده از زندگی را به زندگی پیوند بزند. وقتی با هیجان دستانش را بهم کوبید و بلند گفت دبرنا، خنده ام عمیق و از ته دل بود.
آن قدر بلند که صدایش، خودم را هم متعجب کرد اما….حقیقتا لذت برده بودم، از بازی با او و هیجانش برای برد. وقتی صدای خنده ام ته کشید، چشمان براق و شفافش را با یک خیرگی دلچسب تماشا کردم و لب زدم.
ـ کیف کردم.
ـ نه قدر من!
ـ بایدم لذت ببری وقتی برنده بودی.
سری تکان داد، از روی مبل بلند شد و با همان ظاهر شلخته ای که بازی باعثش بود یعنی آستین های نامرتب تا شده و موهای بهم ریخته، پشت سرم ایستاد. دستانش را روی لبه ی پشتی مبلی که نشسته بودم قرار داد و با خم شدنش، سرش را زیر گوشم آورد.
ـ من از صدای خنده ی تو کیف کردم.
خنده ام بی صدا اما عمیق تر شد، آرام گرفتم…آرام گرفتم و با تکیه دادن به قسمتی که او پشتش ایستاده بود پلک بستم.
ـ من هیچ وقت انقدر زود عصبانیتم کم نمی شد، معجزه بلدی آقای عابدینی؟
ـ تورو بلدم خانم آراسته!
راست می گفت، من را بلد بود. یک طوری که نفهمیده بودم کی برایش کتاب خوانده شده بودم. من را، رج به رج شکافته و از نو بافته بود. من….آدم خنده های بی پروا و نگاه های آرام…سال ها بود نبودم و کنارش شدم.
ـکنار تو حس می کنم توی قصه هام، آخه دنیا هیچ وقت انقدر قشنگ نبود.
نفسش را زیر گوشم حس کردم و چشم باز نکردم، می خواستم قصه را تا تهش بروم و برایش یک پایان شکوهمند بنویسم. صدای چرم مبل، زیر دستش…با صدای نفسش آمیخته شد.
ـ اگه بخوام ته این قصه که می گی یه جمله بنویسم می دونی چیه؟
تلفن اتاقم زنگ خورد اما من، قصد جواب دادن به آن را نداشتم. می خواستم صدایش را بشنوم و انتهای قصه را از زبان او بدانم. ریتم نفس هایش تند تر شد و صدای مردانه اش خش دار تر.
ـ دوست دارم غوغا!
چشمانم وقتی باز شد که عطرش بود، خودش نبود، صدای نفسش زیر گوش من جا مانده و صدای باز و بسته شدن در پیش گوش دیگرم. چشمانم وقتی باز شد که تلفن همچنان زنگ می خورد، روی میز دبرناها پخش و پلا بودند و من….پرت بودم، پرت جمله ی آخر قصه اش!
“دوستت دارم غوغا”
قصه اش، عجب پایان شیرین داشت.
***********************************************************************
شما فهمیدین اون انگشتر علی غوغا رو یاد چی میندازه؟؟..
چرا همش فکر میکنم علی یه کاسه ای زیر نیم کاسشه… از آسمون افتاد یهو…
عاااااااااااااااااااااا لیییییییییییییییی ..
.
.
مثل همیشه….
به به خیلی خوبه
به این میگن رمان و آرمان های من از یک رمان توصیفاتش خیلی خوبه آفرین
منم کییف کردم از این پارت
خیلی خوبه برگشتن به گذشته و اهداف سازنده مهمترین بخش یک رمانه که خوب نویسنده تونسته بیان کنه
فوق العاده
مثل هیمشه