رمان دیازپام پارت 53
-یادم رفته بود که شما عزیز کرده ی آقاجونتون هستین!
سر برگردوند و نگاهش و به چشمهام دوخت. قلب بی جنبه ام ضربان گرفت.
-فکر نمی کنم خواسته ی نامعقولی ازت کرده باشه … اون حق داره بعد از اینهمه سال دوری پسرش رو کنارش داشته باشه.
-من دائی رو مجبور نکردم.
چرخید و با فاصله ی کمی رو به روم قرار گرفت. فاصله مون به اندازه ی یه کف دست بود.
-اما خودت میدونی برای عمو چقدر عزیزی. عمو فقط برای راحتی تو از اینجا رفت و از پدرش بخاطر تو گذشت؛ این یعنی دوست داشتن. تو بخاطر دوست داشتن اون دو نفر حاضری از اون خونه بگذری و بیای اینجا؟
سکوت کردم. سرش کاملاً روی صورتم خم شد. هرم نفسهای داغش به گونه و لبهام می خورد.
نگاهش بین چشمها و لبهام در گردش بود. نمیدونستم میخواد چیکار کنه. قلبم دیگه نمی تپید.
-اصلاً بخاطر عشق و دوست داشتن بلدی گذشت کنی؟ اصلاً احساسات داری؟
با صدایی که به سختی به گوش می رسید لب زدم.
-میشه بری اونورتر؟
قدمی به عقب برداشت. نفسم و سنگین بیرون دادم. این مرد داشت با من چیکار می کرد؟
-بهتره خوب فکرهات رو بکنی.
سمت در ویلا به راه افتاد. پاهام توان وزنم رو نداشت.
داغی نفس هاش رو هنوز روی گونه هام حس می کردم. لعنت بهت ویهان، لعنت.
آخر شب به همراه دائی و زندائی به خونه برگشتیم. تمام شب حرف های ویهان توی سرم بود. نمیدونستم چیکار کنم!
میدونستم بعد از اینهمه سال دائی دوست داره کنار خانواده اش باشه و خودخواهیه که بخاطر من ازشون دور باشه.
با خستگی چشم روی هم گذاشتم. صبح با یه تصمیم جدی بیدار شدم و آماده سمت شرکت به راه افتادم.
چند روزی بود که آقای زرین تمام امورات شرکت رو به پسرش واگذار کرده بود. این آدم خندیدن بلد نبود و کارمندان ازش حساب می بردن.
کارت و زدم و وارد شرکت شدم. خدا رو شکر به موقع رسیده بودم. عصر کارهام زودتر تموم شد و به خونه برگشتم.
دائی هم زود اومده بود و بهترین موقعیت برای صحبت کردن بود. کنار دائی و زندائی نشستم.
-من می خواستم یه چیزی بگم.
هر دو توی سکوت نگاهشون رو منتظر به لبهام دوختن.
-من خیلی فکر کردم؛ اینهمه سال شما از خانواده دور بودین. میدونم دلتون می خواد کنار هم باشید. به نظرم برگردیم ویلا.
دائی: اما …
-من اونجا راحتم … هر جایی که شما دو تا باشید من راحتم.
زندائی: خودت میدونی چقدر برای ما عزیزی.
همراه با بغض لبخندی زدم.
-میدونم.
وسط هر دو نشستم و سرم و روی شونه ی دائی گذاشتم.
-این خونه همینطوری می مونه، هروقت اونجا رو دوست نداشتی بر می گردیم.
چمدون لباسهام رو جمع کردم. شوق توی چشمهای دائی برق می زد. چقدر خودخواه بودم که فقط به فکر خودم بودم.
ماشین وارد ویلا شد. پیاده شدم و سرم رو بلند کردم. نگاهم به تراس اتاق ویهان افتاد.
به نرده های تراس تکیه داده بود. با یادآوری اون شب قلبم تپیدن گرفت.
خدمتکار چمدون ها رو داخل برد. میدونستم پیرمرد از برگشت دائی خوشحاله. ترجیح دادم توی حیاط بمونم.
-به این میگن دوست داشتن!
با صدای ویهان به سمتش برگشتم.
-به چی؟
-بخاطر عزیزانی که دوسشون داریم گاهی از خودمون باید بگذریم.
سری به معنی مثبت بودن حرفش تکون دادم. این دست اون دست کردم.
-چیزی میخوای بگی؟
-هنوز هم اون اتفاقا رو فراموش نکردی؟
-تو تونستی کسی که تو مرگ مادرت دخیل بوده ببخشی؟
سر بلند کردم و نگاهمو به چشمهاش دوختم. قدمی به سمتم اومد.
-من خیلی وقته بخشیدم.
-منم خیلی وقته فراموش کردم.
-یعنی …
-فکر کنم بریم داخل بهتره؛ الان همه دور هم جمع شدن.
-اوهوم.
به دنبال ویهان وارد سالن شدیم. خوشحال بودم از اینکه ویهان بابت اون روزها من و بخشیده.
پیرمرد با دیدنم لبخندی زد. از اینکه پسرش کنارش بود خوشحال بود اما کاش قبل مرگ مامان هم دلش ما دو تا رو کنار خودش می خواست.
نفسم و بیرون دادم. با صدای پیامک گوشیم صفحه رو باز کردم. پیامی از طرف هاویر بود.
“نکبت، حالا بی خبر من پا میشی میری برای خودشیرینی؟”
خنده ام گرفته بود. با حس سنگینی نگاهی با لبخند سرم و از روی گوشی بالا آوردم.
نگاهم به نگاه سنگین ویهان گره خورد. اخمی میان ابروهاش بود. متعجب و آروم لب زدم:
-چیزی شده؟
-نه، مهم نیست. بهتره جواب اون شخص مهمو بدی!
-شخص مهم؟
-همونی که یکساعته باعث شده بخندی.
-تو حواست به من و گوشیم بود؟
خونسرد پا روی پا انداخت.
-همچین مهم هم نیستی که حواسم بهت باشه!
چهره ام تو هم رفت. باز از دنده ی چپ بلند شده بود! لبخندی زدم.
-منم جواب دوستمو بدم.
سرم و دوباره توی گوشیم فرو کردم اما سنگینی نگاهش رو هنوز احساس می کردم.
هاویر و آشو برای شام اومدن. همه دور هم جمع بودیم. رضایت تو چهره ی پیرمرد موج می زد.
فرانک سخت درگیر خرید برای جهیزیه و چیدمان خونه اش بود.
آشو و ویهان با هم صحبت می کردن. دائی رو کرم بهم.
-ساشا و همسرش فردا شب برای شام دعوتمون کردن.
-چه عالی!
با صدای ویهان از دائی چشم گرفتم.
-حتماً عمو و زن عمو رو دعوت کرده و از اونجایی که دختر ندارن، فکر می کنم تو دعوت نیستی.
-نه عموجان، ساشا شخصاً خواسته اسپاکو هم همراه ما باشه.
ویهان دستی گوشه ی لبش کشید و حرفی نزد. هاویر و آشو رفتن.
بقیه هم بلند شدن برای رفتن. بعد از مدت ها وارد اتاق مامان شدم.
برعکس بقیه خونه، این اتاق بهم آرامش می داد و حس می کردم مامان کنارمه.
در تراس رو باز کردم و هوای آزاد وارد اتاق شد. به نرده ی تراس تکیه دادم و نگاهم و به تاریکی شب دوختم.
صدایی از سمت تراس اتاق ویهان اومد. لحظه ای یاد گذشته و صمیمیتمون افتادم.
پوزخند تلخی زدم. من و ویهان دو تا خط موازی بودیم که هیچ وقت بهم نمی رسیدیم و فقط در امتداد هم و کنار هم همگام بودیم.
خسته وارد اتاق شدم. صبح باید شرکت می رفتم.
هول هولکی آماده شدم. میدونستم تا برسم شرکت دیر میشه.
از خونه بیرون زدم. ماشین هنوز نیومده بود. نگاهم به ته کوچه بود که در ویلا باز شد و ماشین ویهان جلوی پام نگهداشت.
-بیا بالا می رسونمت.
-مزاحم نمیشم، الان ماشین میاد.
خم شد و در جلو رو باز کرد. ابروهام پرید بالا. رفتارای جدید می دیدم!
از خدا خواسته روی صندلی جلو جا گرفتم. عطرش پیچید توی دماغم.
نگاهم و به جلو دوختم. منتظر بودم حرکت کنه اما هنوز ایستاده بود.
سر برگردوندم سمتش.
-چرا حرکت نمی کنی؟
-کمربندت رو ببند.
دست بردم و کمربندم رو بستم. ماشین و روشن کرد و راه افتاد. تا رسیدن به شرکت هر دو سکوت کرده بودیم.
جلوی در شرکت نگهداشت. هر کاری کردم نتونستم قفل کمربند رو باز کنم. ویهان خم شد سمتم.
-بذار ببینم.
دست کشیدم و سرم و کمی عقب کشیدم. بعد از چند لحظه ویهان سر بلند کرد.
-تموم شد.
نگاهمون با هم گره خورد. هر دو خیره ی هم بودیم. قلبم انگار اصلاً نمی زد.
ویهان نگاه ازم گرفت. با هول پیاده شدم. خداحافظی سرسری کردم و سمت در شرکت پا تند کردم.
همزمان پسر زرین وارد شرکت شد.
-خانوم حسبیان، فکر نمی کنید الان وقت اومدن نیست؟
نگاهی به ساعتم انداختم. فقط پنج دقیقه تأخیر داشتم.
-اما …
-اما چی خانوم؟ از فردا تأخیر داشتید، خودتون استعفا بدین.
هاج و واج نگاهم و به رفتنش دوختم. مردک دراز از خودراضی!
شب به همراه دائی و زندائی به خونه ی زرین رفتیم. یه خونه ی بزرگ و باقدمت و با شکوه.
فقط خود زرین بزرگ به همراه همسرش و خدمتکار خونه بودن. خوشحال بودم از اینکه پسر از خودراضیش نبود.
بعد از اون شب ویهان رو در حد سر میز می دیدم. گاهی حس می کردم دوست نداره تا هر روز من و ببینه.
رفتارش سردتر از همیشه شده بود. انگار این ویهان رو نمی شناختم.
همه سخت درگیر عروسی فرانک بودیم. عروسی تو یکی از باغ های لواسان برگزار می شد.
همراه هاویر برای خرید لباس از این پاساژ به اون پاساژ می رفتیم.
پیراهن بلندی که بالا تنه اش گیپور کار شده بود انتخاب کردم.
-دوباره میخوای مشکی بخری؟
-اوهوم.
-یه رنگ دیگه بردار.
-نچ، همین قشنگه.
لباس رو پوشیدم. فیت تنم بود. هاویر فقط رنگ مشکی لباس رو دوست نداشت اما به نظر خودم لباس ساده و شیکی بود.
بالاخره شب عروسی رسید. فرانک و فرانگیز یه آرایشگاه رفتن و من و هاویر هم یه آرایشگاه دیگه.
موهای بلندم رو فر کردم و آرایش ملایمی روی صورتم انجام دادم.
آشو اومد دنبالمون. با دیدن هاویر چشمهاش برقی زد. خم شد و گونه ی هاویر رو بوسید.
-به به، لولو دادیم هلو تحویل گرفتیم.
-آشووو …
-جون دل آشو فرشته ی عذابم!
هاویر کوبید رو شونه اش. خنده ام گرفته بود.
-من می شینم تو ماشین، شما دو تا به کل کلتون ادامه بدین.
سوار شدن.
-از شوخی گذشته لعنتیا، چه هلوئی شدین! باید برم به این آرایشگره دست مریزاد بگم.
گونه هام گر گرفت. هر دو سکوت کرده بودیم. نگاهش پایین اومد و روی لبهام نشست.
-نگاهت هیچ وقت دروغ نمیگه اسپاکو!
به یکباره ازم فاصله گرفت. انگار با رفتنش هوا یه دفعه سمتم هجوم آورد.
نفسم رو با التهاب بیرون دادم. دست های سردم و روی گونه های گر گرفته ام گذاشتم.
سرانگشت های داغش رو هنوز روی بازوم حس می کردم. رفتارهای ضد و نقیضش داشت دیوونه ام می کرد.
با اومدن عروس و دوماد جوون ها ریختن وسط.
فرانک از همیشه زیباتر شده بود و مثل نگینی درخشان توی جمعیت می درخشید.
از صمیم قلب براش آرزوی خوشبختی کردم. آهنگ عوض شد و خواننده از جوون ها خواست تا دو نفری برای رقص بیان وسط.
آشو و هاویر زودتر از همه رفتن وسط. کم کم بقیه هم به جمعشون پیوستن.
نگاهم به هاویر و آشو بود که صدای ویهان از فاصله ی کمی کنارم به گوشم نشست.
-یه رقص دو نفره؟
دستش و سمتم دراز کرد. نگاهم از دستش بالا اومد و روی صورتش نشست.
با چشم و ابرو به دستش اشاره کرد. دستم و توی دست مردونه اش گذاشتم. فشاری به دستم آورد و با هم وسط رفتیم.
یکی از دست هاش روی کمرم نشست و اون یکی دستش سرانگشتهاش لغزید بین انگشتهام.
آهنگ عوض شد و لامپ ها خاموش شدن.
ویهان فاصله ی بینمون رو پر کرد. هرم نفس های داغش کنار گوش و گردنم نشست.
نورافکن های کمی روشن بود. آروم توی بغلش تکون می خوردم.
دلم می خواست این لحظه تموم نشه. دستش روی کمرم بالا اومد.
ضربان قلبم هر لحظه بیشتر می شد. دستش زیر چونه ام نشست و سرم و بالا آورد.
نگاهمون با هم تلاقی کرد. ته دلم خالی شد.انگشت شصتش رو نرم زیر لب پایینم کشید.
نگاهش هنوز توی چشمهام بود. دستش روی صورتم حرکت کرد و گونه ام رو لمس کرد.
رفت بالا و زیر لاله ی گوشم نشست. مسخ شده نگاهش می کردم.
قلبم از تپیدن ایستاده بود. سرش روی صورتم خم شد.
-نمیدونم تو چی داری که ناخواسته به سمتت کشیده میشم! حوالی تو حالم خوبه.
دستش پایین اومد و دوباره زیر لب پایینم نشست. قلبم مثل قلب گنجشکی که تو دام صیاد اسیر شده بی امان تو سینه ام می کوبید.
سرش پایین اومد. چشمهام رو بستم. فاصله و گرمی لبهاش رو حس می کردم.
توان باز کردن چشمهام رو نداشتم. آهنگ تموم شد.
چشمهام رو باز کردم. لامپ ها روشن شدن. ویهان دستی به پشت گردنش کشید.
-رقص خوبی بود.
سمت دیگه ی سالن رفت. زیرچشمی نگاهی به اطرافم انداختم.
از اینکه کسی متوجه ما نبود نفس آسوده ای کشیدم. با هر بار یادآوری سرانگشتان گرم ویهان چیزی ته قلبم خالی می شد.
انگار کسی قلبم رو چنگ می زد. تا تموم شدن جشن دیگه ویهان و ندیدم. به وضوح فاصله می گرفت و با دیگران خودش رو سرگرم می کرد.
نمیدونستم این رفتارهاش رو پای چی بذارم. سردرگم بودم.
به احساس خودم نسبت به ویهان ایمان داشتم هر چند حتماً از اعترافش به خودم می ترسیدم.
ترس از دست دادنش مثل خورده وجودم رو می خورد.
مراسم تموم شد و همه سمت ماشین هاشون رفتن تا عروس و داماد رو تا خونه ی خودشون همراهی کنن.
همراه فرانگیز بیرون اومدیم. ویهان کنار ماشینش ایستاده بود.
-ویهان؟
برگشت سمتمون.
فرانگیز: میشه ما با تو بیایم؟
ویهان نگاهی بهم انداخت.
-نه، با آشو برید.
مات شدم. قلبم تو سینه فشرده شد. رفتارش چنان سرد بود که آدم از نگاهش یخ می زد.
-اسپاکو، بیا دیگه.
دستم توسط فرانگیز کشیده شد اما نگاهم هنوز به ویهان بود. به مردی که این روزها انگار یکی دیگه شده بود.
تمام شوقی که از اول عروسی داشتم از سرم پرید.
دوست داشتم هر چی سریعتر به خونه برگردم و به تخت تنهائی هام پناه ببرم.
رو صندلی عقب کنار فرانگیز جا گرفتم. هاویر برگشت سمتم و نگاهی بهم انداخت.
-حالت خوبه اسپاکو؟
توان صحبت کردن نداشتم. سری تکون دادم. آشو آهنگ شادی گذاشت و از آینه ی جلو نگاهی بهم انداخت.
-پکری! نکنه عاشق شدی؟
ترسیده لب زدم:
-نه!
-باشه، چرا عصبی میشی؟
تمام راه سکوت کردم و نگاهم و از شیشه به تاریکی شب دوختم.
هزاران بار تو دلم به خودم و احساسم لعنت فرستادم.
بالاخره بعد از رسوندن عروس و داماد به خونه برگشتیم. خاله از رفتن فرانک اشک می ریخت.
دلم برای مامان تنگ شد. کاش الان کنارم بود. شب بخیر سرسری گفتم و سمت اتاقم راه افتادم.
وارد اتاق شدم و با همون لباس ها لبه ی تخت نشستم. تو قلبم آشوب بود.
دلم خواب می خواست، یه خواب ابدی؛ تا پاسی از شب خواب به چشمهام نیومد. با زدن سپیده چشمهام گرم شدن.
یک هفته از عروسی فرانک می گذره و طی این یک هفته هر بار ویهان رو دیدم جز سلام و خداحافظ حرفی بینمون رد و بدل نشده بود.
میدونستم حسم اشتباهه اما نمی تونستم فراموشش کنم.
بعضی وقتها به سرم میزد بذارم برم یه جای دور شاید فراموش می شد!
497
سلام.ازین رمان خوشم اومد میشه گفت وقایع جدیدی توش استفاده شده
ولی لطفا از نویسنده بخواین زمان انتشار هر پارت مشخص کنه
امیدوارم خیلی اب به خوردش ندن
ممنون