رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 15
مامان با چشماش گرد شده از تعجب نگاهش رو به گوشی پرت شده روی تخت دوخت و سوالی پرسید :
_کی بود ؟!
عصبی از حرفای زشک و رکیکی که از زبون اون نیمای عوضی شنیده بودم دستی به چشمام کشیدم و کلافه گیج لب زدم :
_چی ؟؟!
گوشی رو برداشت و درحالیکه لبه پاتختی میزاشتش چشم غره ای بهم رفت و گفت :
_گفتم کی بود که داشتی باهاش حرف میزدی ؟؟
آهانی زیرلب زمزمه کردم و برای اینکه به چیزی شک نکنه بی اهمیت شونه ای بالا انداختم
_همکارم بود !!
انگار حرفم رو باور نکرده باشه چشماش رو ریز کرد و سوالی پرسید :
_همکارت ؟؟ خوب میشه بگی چی بهت گفته که اینقدر عصبی شدی ؟؟؟
به سختی دستامو ستون بدنم کردم و همونطوری که از روی تخت بلند میشدم و یه جورایی از زیر سوال و جوابای مامان در میرفتم با استرس لب زدم :
_هیچی سر یه پرونده بحثمون شده همین !!
لباسا رو از کنارش روی تخت برداشتم و به سمت گوشه اتاق رفتم تا اونجا لباسامو عوض کنم ولی یکدفعه با یادآوری کبودی هایی که براثر درگیری دیشب روی تنم به وجود اومده بود و ممکن بود مامان با دیدنش نگران بشه
و اینطوری تا سر از کار من درنمیاورد ول کن ماجرا نمیشد راهم رو به طرف حمام کج کردم ولی هنوز دستم روی دستگیره در ننشسته بود که صدام زد و گفت :
_داری کجا میری ؟؟
بدون اینکه به سمتش برگشتم آروم لب زدم :
_میرم لباس تنم کنم دیگه نرگس جون !!
با تعجب بلند شد و با بُهت گفت :
_از کی تا حالا برای لباس عوض کردن میری توی حمام ؟؟!
اوووه لعنتی فکر اینجا رو نکرده بودم که مامان تیزبین تر از این حرفاست وقتی که ببینه منی که همیشه پیشش لخت مادرزاد میشدم چرا الان سعی در پوشوندن خودم دارم ؟؟ برای اینکه به چیزی شک نکنه به طرفش برگشتم و به شوخی لب زدم :
_از وقتی که فهمیدم شما چشمای هیزی داری !!
برای ثانیه ای خشکش زد و درحالیکه با انگشت خودش رو نشون میداد ناباور لب زد :
_با منی ؟؟!!
با وجود غمی که توی دلم داشتم و نزدیک بود خفه ام کنه ولی به زور خندیدم و سرم رو به نشونه تایید حرفاش تکون دادم و زیرلب زمزمه کردم :
_اهووووم !!
یکدفعه با حرص بالشت رو تخت رو بلند کرد و تا به خودم بیام محکم به طرفم پرتش کرد که جاخالی دادم
_حالا کارت به جایی رسیده به من میگی هیز دختره ی بی حیا ؟؟
توی حمام پریدم و درحالیکه دستپاچه در رو میبستم میون خنده بریده بریده گفتم :
_راستشو بگو چند وقته از بابا دور موندی که اینطوری آمپرت زده بالا مامان جان ؟؟
ضربه محکمی به در کوبید و عصبی شروع کرد به بد و بیراه گفتن و خط و نشون کشیدن ولی من بی اهمیت بهش کم کم لبخند روی لبهام خشک شد و حالا که تنها شده بودم بازم توی لاک غمگینم فرو رفتم در حالیکه رو به روی آیینه قدی توی حمام می ایستادم حوله دورم رو باز کردم
با دیدن کبودی های روی بدنم اشک به چشمام نشست و به سختی شروع کردم به لباس پوشیدن اشتباه خودم بود نباید پا داخل اون خونه میزاشتم تا همچین بلایی سرم بیاد
اشک تموم صورتم رو پُر کرده بود و قلبم از فشار غم و دردی که حس میکردم توی سینه ام فشرده شد و حس میکردم نفسم بالا نمیاد !!
از داخل آیینه آخرین نگاه رو به خودم انداختم خداروشکر لباسم تقریبا پوشیده بود و اون چند کبودی که پایین تر و نزدیک برجستگی های بدنم بود رو پنهون کرده بود دستی به صورت خیس از اشکم کشیدم و فین فین کنان به سمت شیر آب رفتم
بعد از شستن صورتم و اینکه از سر وضعم مطمعن شدم پشت در حمام نفس عمیقی کشیدم و آروم بیرون رفتم با ندیدن مامان توی اتاق با عجله جلوی آیینه ایستادم
بعد از اینکه رژ لب ملایمی روی لبهام نشوندم و چندبار آروم برس رژگونه روی گونه هام کشیدم و قیافه ام که شبیه روح بود رو سروسامون دادم از اتاق خارج شدم و از پله ها سرازیر شدم
ولی با رسیدن به سالن و دیدن کسی که از در سالن وارد میشد چندثانیه عصبی نگاش کردم و بی اهمیت به نگاه خیره و مشتاقش با دستای مشت شده به طرف آشپزخونه راه افتادم
اه این اینجا چیکار میکرد ؟!
بلند اسمم رو صدا زد و گفت :
_آیناز !!
بی اهمیت به ماکان وارد آشپزخونه شدم و در یخچال رو باز کردم و بی هدف نگاهم رو داخلش چرخوندم حس کردم که دنبالم اومده ولی بی توجه بهش تموم حواسم رو معطوف محتویات داخل یخچال کردم
تا خودش خسته شه و بره ، نمیدونم چقدر توی اون حالت ایستاده بودم که یکدفعه در یخچال رو محکم بست
_بیا بشین باهات حرف دارم !!
بدون اینکه حتی کوچکترین نگاهی سمتش بندازم باز در یخچال رو باز کردم با حس ضعفی که توی بدنم حس میکردم با اینکه میلم به هیچی نبود ولی به اجبار پاکت آبمیوه رو بیرون کشیدم و بعد از برداشتن لیوانی صندلی بیرون کشیدم و شروع به خوردن کردم
که با عجله رو به روم نشست و درحالیکه دستش زیر چونه اش میزد نگاه خیره اش رو به صورتم دوخت حوصله حرف زدن باهاش رو نداشتم عصبی لیوان خالی روی میز کوبیدم و کلافه لب زدم :
_هااا ؟ میشه اینقدر به من زُل نزنی ؟؟
با حالت خاصی نگاهش رو توی صورتم چرخوند و جدی گفت :
_نه !!
بی حرف چند ثانیه نگاش کردم و بلند شدم و خواستم به اتاقم برگردم که سد راهم شد
_چرا اینطوری میکنی ؟؟!
هه….یعنی نمیدونست من چمه ؟؟ و چرا ناراحتم ؟؟ یا خودش رو به خنگی زده بود ؟؟
پوزخند صداداری به صورت شاکیش زدم و عصبی گفتم :
_چرا ؟؟ این رو باید از خودت بپرسی
لبهاشو بهم فشرد و جدی گفت :
_باورم نمیشه که هنوزم برای رفتن من ناراحتی !!
از اینکه اینطوری ناراحتی من رو هیچ و بی ارزش میدید و بی تفاوت ازش حرف میزد عصبی تخت سینه اش کوبیدم و با جیغ گفتم :
_از اینکه من رو تک و تنها اینجا گذاشتی و رفتی میخوای ناراحت نباشم هااا ؟؟
دستم که روی سینه اش بود رو گرفت و با ناراحتی لب زد :
_مجبور بودم میفهمی ؟؟
از اینکه همه همیشه من رو یه طورایی نادیده میگیرفتن و بعدش که ناراحت میشدم به بهانه های الکی سعی در به دست آوردن دلم داشتن خسته شده بودم و از طرف دیگه فشاری که از طرف اون نیمای عوضی روم بود هنوز روحیه ام خراب و داغون بود
به همین دلیل عصبی دستمو از دستش بیرون کشیدم و با بغض نالیدم :
_دست از سرم بردار !!
کنارش زدم و با قدمای بلند به طرف اتاقم رفتم و محکم درو بهم کوبیدم و با حرص و خشمی که درونم زبونه میکشید شروع کردم بیقرار توی اتاق راه رفتن
بعد این همه مدت برای چی اومده بود اینجا ؟؟ فکر میکرد به این راحتی میبخشمش ؟؟
توی فکر بودم که یکدفعه با باز شدن در اتاق و پخش شدن بوی عطر ماکان بدون اینکه به سمتش برگردم خشن لب زدم :
_چی میخوای ؟!
گلوش رو با سرفه ای صاف کرد و عصبی گفت :
_چرا اینطوری بچه بازی درمیاری ؟؟
دستام از شدت خشم مشت شد و کلافه غریدم :
_منه بچه هیچ حرفی با تو ندارم گرفتی ؟؟
به سمتش برگشتم و خشن اضافه کردم :
_حالام تنهام بزار
دندوناش رو با حرص روی هم فشرد
_ولی من تا باهات حرف نزنم هیچ جایی نمیرم فهمیدی ؟؟
روی تخت نشستم و با یادآوری گذشته نیم نگاهی از گوشه چشم بهش انداختم و با نیشخندی گوشه لبم گفتم :
_یعنی میخوای بگی من تا این حد برات مهمم ؟؟
مات و گیج نگام کرد و گفت :
_معلومه که بر…..
توی حرفش پریدم و با جیغ گفتم :
_دروغ نگو اگه برات مهم بودم اون موقع که گفتم بعد امیرعلی تو تنها کسی که دارم و تنهام نزار بیخیال منی که خواهرت هستم نمیشدی و راحت بری
با این حرفم انگار به سرش زده باشه به سمتم اومد و عصبی فریاد زد :
_ خفه شو..…تو خواهر من نیستی !!
اولین باری بود که ماکان رو تا این حد عصبی میدیدم و اینطوری داشت سر من داد میزد و بدتر از همه حرفی بود که بهم زد یعنی چی که من خواهرش نیستم ؟؟
مگه غیر از این بود که از بچگی تا حالا من و ماکان همبازی بودیم و اون همیشه عین برادر بزرگتر پشتیبانم بود و هر وقت کوچکترین کاری داشتم برام انجام میداد و همدم روزای تنهاییم بود
آب دهنم رو قورت دادن و گیج لب زدم :
_نفهمیدم به من گفتی خفه شم ؟؟
رو به روم ایستاد و با چشمایی که پشیمونی توش موج میزد با صدای خفه ای گفت :
_ببخشید عصبی بودم !!
نگاهم رو به زمین دوختم و بی طاقت نفسم رو با فشار بیرون فرستادم ، اصلا این ماکانی که جلوم ایستاده بود رو نمیشناختم مخصوصا از روزی که تصمیم گرفت بی خبر از من به بهانه کار به ژاپن بره اونم چی ؟؟ بی خبر از کسی که از تموم جزییات زندگیش خبر داشت
خسته روی تخت دراز کشیدم و درحالیکه دستمو روی پیشونیم میزاشتم خطاب بهش لب زدم :
_اوکی ….تنهام بزار !!
حوصله بحث و دعوا نداشتم و هیچ قدرتی توی خودم نمیدیدم که حتی حرف بزنم ، حس کردم کنارم لبه تخت نشست ولی چشمامو باز نکردم
دستم رو گرفت و درحالیکه نوازشش میکرد با صدای خفه ای سوالی پرسید :
_ازم ناراحتی ؟؟
عصبی دستم رو از دستش بیرون کشیدم و بدون توجه به حرفش خشن پرسیدم :
_بیخیال ناراحتی من….تو بگو دلیل این رفتارات چیه ؟؟!
سکوت کرد که چشمامو باز کردم و همونطوری که نگاهمو توی صورتش میچرخوندم جدی ادامه دادم :
_با تو بودم !!
زبونی روی لبهاش کشید و کلافه نگاهش رو ازم دزدید اصلا معلوم نبود این پسر چشه ؟؟! و دلیل این رفتارهای ضد و نقیضش چی میتونه باشه ؟؟ عصبی روی تخت نشستم
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃