رمان دیازپام پارت 51
چمدون رو توی صندوق گذاشتم و در عقب رو باز کردم. همزمان ویهان پشت رل نشست.
پوزخندی زد که باعث شد بیشتر عصبی بشم. آخرهای شب بود که به خونه رسیدیم.
هاویر و آشو هم همراه ما اومدن. جز پیرمرد که برای استراحت رفته بود همه توی سالن جمع بودن.
ویهان: حال عمه چطوره؟
دائی: متأسفانه سکته اش وخیم بوده و الان تو بخش مراقبت های ویژه است. دکترا گفتن اگر تا فردا بهوش نیاد …
مکثی کرد.
-شاید دیگه زنده نمونه!
باورم نمی شد عمه ملوک، اون زن دوست داشتنی حالا داشت با مرگ دست و پنجه نرم می کرد.
دائی: پاشید برید استراحت کنید، همه خسته هستین.
همه بلند شدیم. خسته وارد اتاق شدم. حرف های ویهان توی سرم بالا و پایین می شد.
از اینکه فکر می کرد رابطه ی عاطفی بین من و آرشام بوده عصبی می شدم.
کلافه به پهلو چرخیدم و چشمهام و روی هم فشردم. با طلوع آفتاب چشم باز کردم. دوشی گرفتم و پله ها رو پایین اومدم.
توی سالن سکوت بود. این یعنی همه خوابن. آروم از سالن بیرون اومدم.
هوای آزاد به صورتم خورد و باعث شد چشمهام رو ببندم و عمیق نفس بکشم.
چشمهام رو باز کردم که نگاهم به ویهان افتاد. در حال دویدن تو حیاط بود. بی توجه بهم نفس زنان از کنارم رد شد.
نیم ساعتی تو حیاط بودم. بلند شدم و وارد سالن شدم. همه بیدار شده بودن.
در حال خوردن صبحانه بودیم که گوشی دائی زنگ خورد.
انگار آریا پشت خط بود. دائی لحظه ای مکث کرد و بعد گفت:
-ما الان میایم.
و گوشی رو قطع کرد. همه منتظر نگاهمون به دائی بود. دائی سری تکون داد.
-متأسفانه عمه خانوم امروز صبح تموم کردن.
دلم گرفت. دستی قلبمو تو مشتش فشرد. اون چهره ی جدی اما مهربون رو دیگه قرار نبود ببینم.
آخرین بار عروسی هاویر دیدمش. چقدر از دیدنم خوشحال بود.
برعکس تمام آدم ها، اون زنِ تنها انگار مهربونترین آدم روی این کره ی خاکی بود.
-باید بریم خونه ی عمه خانوم.
همه سکوت کرده بودیم. دونه دونه صندلی ها خالی شدن اما مثل کسی که پای رفتن نداشته باشه رو صندلیم چسبیده بودم.
دست هاویر رو شونه ام نشست.
-خوبی اسپاکو؟
سر بلند کردم. نگاهم به ویهان افتاد که هنوز روی صندلیش نشسته بود. اشک توی چشمهام حلقه زد.
ویهان نگاه ازم گرفت و از پشت میز بلند شد. صدای هاویر گوشم و پر کرد.
-اسپاکو بلند شو، باید بریم.
با صدای بغض آلودی زمزمه کردم:
-چرا خدا آدم خوباشو می بره؟
-خودتم داری میگی خوب؛ درسته برای عمه ناراحت شدم اما با شناختی که ازش پیدا کرده بودم فکر نمی کنم دوست داشت زنده می موند و بقیه ی عمرش رو تو تخت و محتاج اطرافیان و ترحمشون زندگی می کرد.
هاویر راست می گفت اما دلم دیدن اون چهره ی آروم و چروکیده رو می خواست.
آهی کشیدم. حس کردم قلبم سبک تر که نشد هیچ، سنگین تر هم شد.
همه آماده توی ماشین ها نشستیم. انگار هیچ کس حرفی برای زدن نداشتن. جلوی در خونه ی عمه از ماشین پیاده شدیم.
پرچم های سیاه رو داشتن می زدن و صدای صوت دلنشین قرآن فضای کوچه باغ رو پر کرده بود. کارگرها در تکاپو بودن.
وارد سالن شدیم هنوز از فامیل کسی نیومده بود. لنا به همراه دنیل، پسرش توی سالن بودن. اومد سمتمون.
مردها از خونه بیرون رفتن. خاله و زندائی ها رفتن تا به کارگرهای تو آشپزخونه سر بزنن.
پیرمرد گوشه ی سالن تو سکوت به فکر فرو رفته بود.
چهره اش رو برای اولین بار اندوهگین می دیدم.
کم کم خونه شلوغ شد. فامیل از تمام نقاط شهر خودشون رو رسوندن.
صدای گریه ی کسایی که عاشق عمه خانوم بودن بلند شده بود.
آریا وارد سالن شد. کت و شلوار مشکی همراه با پیراهن مشکی تنش بود.
ویهان و آشو پشت سرش وارد شدن. نگاه آریا بهم افتاد. سری به معنی سلام تکون دادم که متقابلاً برام سر تکون داد که از نگاه تیزبین ویهان پنهان نموند.
قرار شد فردا به خاک بسپارنش تا بقیه ی اقوام هم خودشون رو برسونن.
با اینکه خدمتکارها بودن اما خاله خواست تا بالای سرشون باشیم که چیزی کم و کسر نباشه.
تعدادی از مهمون ها برای خواب موندن و تعدادی به خونه هاشون برگشتن.
همه تو مقبره ی خانوادگی منتظر بودیم تا آمبولانس بیاد. کنار هاویر ایستاده بودم.
همه ی اقوام دور و نزدیک اومده بودن. وارد مقبره شد. کت مشکی با شال حریر مشکی روی موهای بازش انداخته بود.
عینک دودیش او برداشت. یاد شب نامزدی و تمسخر توی چشمهاش افتادم.
هیچ وقت هیچ کس چیزی ازش نگفته بود؛ اینکه هنوزم عقد ویهان هست یا نه!
صدای زمزمه ی هاویر کنار گوشم بلند شد.
-دختره ی نچسب، با چه روئی اومده؟
رفت سمت مادر ویهان. نیم نگاهی بهم انداخت. عمه رو آوردن. صدای گریه ی همه بلند شد.
با دیدن عمه بغضم شکست و اشک گونه هام رو خیس کرد.
آریا به همراه ویهان عمه رو توی قبر گذاشتن. آرین سمت قبر رفت و با صدا شروع به گریه کرد.
ویهان از قبر فاصله گرفت. آریا دستش و دور شونه های آرین حلقه کرد.
توی کیفم دنبال دستمال بودم اما انگار فراموش کرده بودم بردارم.
دستی با دستمال به سمتم دراز شد. چشمهای اشکیم بالا اومد و نگاهم به ویهان افتاد.
-بگیر دستمال رو، حوصله ی فین فین ندارم!
دستمال رو ازش گرفتم و تشکری زیر لب گفتم. با فاصله کنار ایستاد. قلب بی جنبه ام شروع به تپیدن کرد.
از زیر چشم نگاهش کردم. مثل همیشه ساکت و آراسته.
مهمون ها قرار شد برای نهار به مسجد محله بیان؛ جائی که همه عمه رو می شناختن.
ویهان به همراه آریا زودتر حرکت کرد.
هنوز ایستاده بودم و نگاهم خیره ی قبر عمه بود. کسی که زودتر از خودم متوجه احساسم شد.
دستمالی که ویهان داده بود رو توی دستم فشردم. دو جفت کفش زنانه جلوی دیدم رو گرفت.
سرم و بالا آوردم. آرین با پوزخند نگاهی بهم انداخت.
-فکر نمی کردم برگردی!
سکوت کردم.
-نمیذارم ویهان و از من بگیری … اون مال منه!
دست چپش رو بالا آورد و انگشت حلقه اش رو جلوی چشمم گرفت.
-نگا، حلقه اش هنوز توی دستمه … یکسال بیشتر از شب عقدمون میگذره! دوستم داره که طلاقم نداده.
پوزخندی زدم با اینکه از شنیدن حرفهاش دلم خون بود.
-اگر زن عقدیشی پس چرا این یکسال رو نبودی؟!
-اونش به خودم مربوطه، بهتره خیال خام برنداری چون ویهان مال منه! حتی رفتنت تو شب عقدمون باعث نشد جشن بهم بخوره. الان هم برگشتم تا زندگیم رو محکم بگیرم.
از کنارم رد شد. حالا معنی سکوت هاویر رو می فهمیدم که چرا هیچ حرفی راجب آرین نمی زد.
پس زن عقدی ویهان بود! قلبم داغ شد و آتیش گرفت. کسی توی سرم فریاد زد “ویهان از اولم مال تو نبود! “
-اسپاکو، چرا وایستادی؟ بیا بریم.
دنبال هاویر کشیده شدم اما تمام فکرم پیش صحبت های آرین بود.
خوب بلد بود چطور ریشه های طرف مقابلش رو با حرفهاش بسوزونه.
سمت مسجد محله حرکت کردیم. حرفهای آرین به فکر فرو بردم. همون نیمچه امیدی هم که داشتم پرید.
هر بار که می خواستم احساساتم رو از پوسته اش بیرون بیارم، اتفاقی می افتاد که باعث می شد سر باز نکرده دوباره وارد پوسته اش بشه.
آرین کنار خاله اش، مادر ویهان، نشسته بود. بالاخره مراسم تمام شد و همه رفتن. دوباره به خونه ی عمه برگشتیم.
از دیدن خونه ای که دیگه عمه خانوم، اون زن مهربون، توش نبود اندوهی روی قلبم می نشست.
بالاخره سوم عمه هم تمام شد و همه سر زندگیشون برگشتن.
طی این سه روز به ندرت ویهان رو می دیدم. از نظرم همه چی تموم شده بود.
کم کم وقتش بود که با دائی صحبت کنم و از خونه ی پیرمرد بریم. یک هفته گذشت. با دائی صحبت کردم.
قرار شد همین اطراف خونه ای برامون آماده کنه. اول پیرمرد قبول نمی کرد. نمیدونم دائی چی بهش گفت که قبول کرد!
خیلی زود خونه ای زیبا نزدیک به خونه ی هاویر خریداری کردیم.
همراه زندائی و هاویر وسایل خونه رو به نحو احسنت چیدیم.
چمدون کوچکم رو جمع کردم. نگاهم به گردنبند اهدائی ویهان افتاد. خیلی وقت بود گردنم نکرده بودمش.
داخل کیفم گذاشتمش و از اتاق بیرون اومدم. پیرمرد توی اتاقش بود. پوزخند تلخی روی لبهام نشست.
هیچ وقت نفهمیدم برای چی انقدر از من متنفر بود! با فرانک و فرانگیز و بقیه خداحافظی کردم.
هنوز از حیاط بیرون نیومده بودم که آرین وارد حیاط شد و نگاه تحقیرآمیزی بهم انداخت.
قدمی اومد سمتم.
-خوبه، دختر زرنگی هستی! فهمیدی خیلی وقته تو این خونه جائی نداری و خودت داری میری!
-گفتم برم ببینم تو تا کی میخوای منتظر ذره ای توجه از سمت ویهان بمونی! میدونی، مهم نیست همه ی اهالی این خونه تو رو می خوان، مهم اصلی کاری هست که هیچ رغبتی به تو نداره!
صورتش رنگ عوض کرد.
-بهت نشون میدم ویهان مال کیه!
-تونستی به دست بیاریش مال خودت.
از در بیرون اومدم. آژانس جلوی در منتظرم بود. همزمان ماشین ویهان پشت سر آژانس رو ترمز زد.
راننده چمدون رو تو صندوق گذاشت. ویهان نگاهی به ماشین و نگاهی به من انداخت. خواست بره داخل.
-میشه یه لحظه وایستی؟
برگشت و رو به روم قرار گرفت. نفسم و بیرون دادم تا بلکه این قلب لعنتی آروم بگیره.
-این مدتی که اومدم خیلی خواستم باهات صحبت کنم اما متوجه شدم تو دوست نداری هیچ توضیحی رو بشنوی! فقط میخوام بدونی من نمک نشناس نیستم و هیچ کدوم از محبت هایی که در حقم کردی رو فراموش نکردم. هر آدمی امکان داره اشتباه کنه!
-اون کلیپ، سکوت تو اون شب، خشم زیاد من … همه ی اینا باعث شد تا من راهمو اشتباه برم و تصمیم اشتباه بگیرم.
پوزخند تلخی زدم.
-همینطور دیدن پدری که اینهمه سال فکر می کردم مرده اما زنده بود و نجاتش از منی که دخترش بودم مهم تر بود، باعث شد بیشتر سمت بیراهه ای که برای خودم ساخته بودم برم. الانم قبل از رفتن خواستم بدونی از اینکه زنده هستی خیلی خوشحالم و برات کنار آرین آرزوی خوشبختی می کنم.
بغض گلومو چنگ زد. سریع رو صندلی عقب جا گرفتم.
-حرکت کنید آقا …
راننده حرکت کرد. ویهان هنوز کنار در ویلا ایستاده بود. باید این حرف ها رو میزدم؛ حداقل یکبار برای کسی که همه جا ناجیم بود.
تا زمانی که کنارم بود احساس غریبی و تنهائی نمی کردم. میدونستم مقصر مرگ مامان ویهان نیست.
جلوی در از ماشین پیاده شدم. نگاهی به خونه ای که قرار بود خونه ی جدیدم بشه انداختم.
میدونستم برای مدت ها توی این خونه احساس غریبی می کنم اما باید عادت می کردم.
چه خوبه که آدمها به هر چیزی عادت می کنن. بعضی چیزها شاید بشه حسرت اما بهش عادت می کنی و اون حسرت تو یه گوشه از صندوقچه ی قلبت می مونه.
اتاقم رو به حیاط بود. با کمک هاویر یه اتاق ساده به رنگ سفید طوسی درآورده بودیم.
قاب عکس دو نفری خودم و مامان و روی میز گذاشتم.
دستی به لبخند زیباش کشیدم. کمتر از یکماه تا سومین سالگردش مونده بود.
“چقدر زود سه سال شد که دیگه ندارمت … که دیگه کنارم نفس نمی کشی … بغلم نمی کنی … حتی صداتو ندارم که وقتایی که دلم برات تنگ میشه بهش گوش کنم”
اشکم روی گونه ام چکید. با صدای زندائی برای نهار رفتم. یک هفته ی پر از سکوت گذشت.
دائی دوباره به مأموریت رفت. هاویر و آشو می اومدن بهمون سر می زدن.
طی این یک هفته زندائی یکبار به خونه ی پیرمرد رفت اما من تنهائی و سکوت خونه رو ترجیح دادم.
باید کاری برای خودم پیدا می کردم. نشستن تو خونه فقط باعث می شد تا بیشتر غرق گذشته بشم.
-زندائی؟
-جانم؟
-میخوام برم سر کار.
-خیلی خوبه.
-خودت میدونی رشته ام طراحیه، به نظرتون شرکتی هست که طراح لباس بخواد؟
-بذار با دائیت مشورت کنم.
خوشحال گونه ی زندائی رو بوسیدم. کار کردن می تونست منو از این وضعیت دربیاره.
بالاخره بعد از چند روز زندائی آدرسی جلوم گذاشت.
-خیلی خوش شانسی؛ این شرکت، یه شرکت بزرگ و معتبره. البته دوست دوران دبیرستانم، شوهر و پسراش رئیس شرکت هستن و چندین شعبه تو داخل و خارج از کشور دارن. برای امروز عصر ساعت ۴ برات وقت ملاقات گرفتم.
نمیدونستم از ذوق و شوق زیاد چیکار کنم.
-واای زندائی، باورم نمیشه … به همین راحتی؟؟
زندائی خندید.
-بله، به همین راحتی!
هاویر روی تخت لم داد.
-اسپاکو خستم کردی، یه چی بردار بپوش دیگه!
-اولین ملاقاته، بعدش من خودم طراح لباسم باید یه چیز درست درمون تنم باشه یا نه؟
-به نظر من تو گونی هم بپوشی قشنگ میشی.
-مراسم خواستگاری نیست که؛ معارفه برای کاره.
سری تکون داد. بالاخره کت مشکی تا زیر باسن و تیشرت سفید، شلوار مشکی برمودا همراه با کفش مشکی پاشنه دار پوشیدم.
هاویر سوتی زد.
-براوو … چه هلوئی شدی دخی جون، ندزدنت!
-نه بابا … من برم که دیرم شد.
-شب یادت نره، شام خونه ی مایین.
-باشه.
بوسه ای روی گونه ی هاویر زدم و سوار ماشین زندائی شدم.
بعد از مدت ها پشت فرمان می نشستم. بالاخره به شرکت رسیدم.
ماشین و نزدیک شرکت پارک کردم و نگاهی به ساختمون بزرگ و مجلل رو به روم انداختم.
“شرکت بزرگ زرین” سری تکون دادم. وارد شرکت شدم. خیلی بزرگ بود و نمیدونستم کجا باید برم.
دختری اومد سمتم.
-با کسی کار دارین؟
-بله، با آقای زرین.
-کدومشون؟
-یعنی چی کدومشون؟
-زرین بزرگ پدر یا پسرها؟ البته فعلاً آقای علی رام هستن.
-با آقای زرین بزرگ.
-همراه من بیاین.
دری رو زد و بعد از چند ثانیه اومد سمتم.
-بفرمائید.
وارد اتاق شدم. مردی از دائی تقریباً بزرگ تر با چشمهای رنگی و موهای جوگندمی پشت میز نشسته بود.
با دیدنم لبخندی زد.
-تو باید خواهرزاده ی رامبد باشی!
باورم نمی شد، آقای زرین خیلی از طرح هام خوشش اومده بود. سوار ماشین شدم. سر راه جعبه ای شیرینی خریدم.
بالاخره بعد از گذشتن از ترافیک سنگین سرشب، ساعت حول و حوش ۹ بود که به خونه ی هاویر رسیدم.
هنوز زنگ رو کامل نزده بودم که در خونه باز شد.
-شیری یا روباه؟
-سلام علیکم! وای که مردم از خستگی.
-به به، این شیرینی که میگه شیری!
با هم وارد سالن شدیم. نگاهم به آشو و ویهان افتاد.
آشو: جریان این شیرینی ها چیه؟
-سلام.
آشو: علیک سلام.
ویهان سری تکون داد.
آشو: خب، نگفتی جریان شیرینی چیه؟
هاویر پیش دستی کرد.
-اسپاکو قراره به زودی تو شرکت زرین بزرگ شروع به کار کنه.
نگاه ویهان روم سنگینی می کرد.
آشو: منظورت همین زرین بزرکی هست که آقای ساشا و پسراش اداره اش می کنن؟
-پ نه پ … همونه دیگه.
-خیلی عالی!
روی مبل رو به روی ویهان نشستم. هاویر شیرینی رو چرخوند.
-بردار ویهان.
-میل ندارم.
-نمک گیر نمیشی، بردار.
سرش و آورد بالا و نگاهش و مستقیم به چشمهام دوخت.
-من خیلی وقته نمک گیرم!
ته دلم یه جوری شد. حرفشدو پهلو بود اما با حرف بعدیش حالم گرفته شد.
-لازم بود بری سر کار؟
نگاهم بین آشو و هاویر چرخید و روی ویهان ثابت موند.
-مهم دائی بود که خودش این شرکت و معرفی کرد.
هاویر کنار آشو نشست.
-حالا یکی یه کم راجع به این شرکت توضیح میده؟
ویهان پوزخندی زد.
-همچین چیز شاخی نیستن که دوست داری راجبشون اطلاعات داشته باشی زنداداش!
هاویر دستشو دور بازوی آشو حلقه کرد.
-آشو جوونم … گوگولی من، تو بگو.
از طرز تلفظ هاویر خنده ام گرفته بود.
-میگم هاویر، تو از کی انقدر عاشق آشوبودی که من نمی دونستم؟!
-راستشو بگم؟
آشو: اگه اعتراف کنی منم همه چی رو راجب این شرکت بهت میگم.
چشمهای هاویر برقی زد.
-یادته اون مهمونی خاصی که با شادی رفتیم؟
-همونی که مست کردی؟
هاویر چشم و ابروئی اومد.
-اولین بار این دو تا برادر رو اونجا دیدیم. از همونجا از این بشر خوشم اومد اما خب، بعد از مدتی فراموش کردم تا اینکه فهمیدم پسرعموی خودمه! می ترسیدم کسی تو زندگیش باشه؛ اینم که یه روی خوش به من نشون نمی داد! رفتن تو برای هر کی بد شد، برای من یکی خیلی خوب شد. باعث شد آشو اعتراف کنه دوستم داره.
آشو گازی از لپ هاویر گرفت که صدای جیغش بلند شد.
-میدونستم از همون اول واسم تله گذاشتی عمراً سمتت می اومدم.
هاویر کوبید رو بازوی آشو. دلم از اینهمه عشق و دوست داشتن لرزید.
خدا رو شکر کردم. نگاهم لحظه ای به ویهان افتاد. دید نگاهش می کنم سریع نگاهش و ازم گرفت.
-خب حالا تعریف کن جناب آقای همسر.
-این شرکت مال مردی به اسم آقابزرگ بوده البته با این اسم می شناختنش. این آقابزرگ بعد از تصادفی که تک فرزندش به همراه عروسش در اون فوت می کنن، هر پنج پسر پسرش رو بزرگ می کنه.
ساشا نوه ی بزرگ آقابزرگ مثل اینکه بعد از فوت پدر و مادرش روحیه ی خوبی نداشته.
نوه ی دومی شاهو، دست راست آقابزرگ میشه. میشه گفت یکی از خانواده های سرشناس تهران هستن. بعد از فوت آقابزرگ کسی نمیدونه شاهو کجا یکدفعه غیبش میزنه.
مدیریت شرکت دست ساشا و همسرش می افته. بیشترین مانورشون روی مد و مدلینگه. البته چندین شعبه و پاساژ زنجیره ای هم دارن.
این آقای ساشا خان بعد از انقلاب با ثروتی که داشت خیلی کمک حال رژیم جدید بوده. اینطور که شنیدم قراره شرکت رو به پسر بزرگش واگذار کنه.
اون یکی پسرش خواننده است و کمتر به شرکت رسیدگی می کنه. گفته باشم اسپاکو، این جناب علی رام از اون گوشت تلخ های روزگاره؛ خیلی حواست باشه.
-اما من هنوز میگم نیازی نیست این خانوم سر کار بره! اونقدری هست که گشنه نمونه.
نگاهمو مستقیم به چشمهاش دوختم.
-مگه آدم فقط از سر گشنگی سر کار میره؟!
بلند شد.
-دوباره داری اذیت می کنی!
474
داره مرتبط میشه به ویدیا که…
ویدیا چیه؟