رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 76

4.4
(17)

 

رو .. دیدم گریه ها و دلگیری ها رو … حتی عذاب وجدان ها رو … بیچاره حاج بابا
… … بیچاره تورج … بیچاره ما
یسنا عقده هاش رو که خالی میکنه … سرخ شده از خجالت غیب میشه … تورج
حتی دستش هنوز روی دستگیره ی در مونده و به جای خالی یسنا نگاه میکنه … یسنا
… حاله کسری و سودابه رو درک میکنه چون خودش خواهره
خودش یاشار و یلدارو داره و میدونه که بعد از پدر و مادر ، خواهر و برادر داشتنم
نعمته … اینو من بیشتر از هرکسی میدونم … منی که خیلی ساله که از حضوره اونا و
! از بودنشون محروم بودم
جلو میرم و دستم رو روی بازوی تورج میذارم .. تکون نمیخوره … برنمیگرده … حتی
: نگام نمیکنه … خیره به همون جای خالی یسنا میگه
ـ فکر میکنی حرف که بزنه برام … قانع میشم ؟
تکلیفم با خودم مشخص نیست … اشک و خنده با هم جور در نمیاد … اما بین این
همه بدبختی های چپ و راستی گاهی یه جمله می تونه لبخند رو به لبم بیاره … لبخند
: میزنم برای نرم شدنه تورج … لبخند میزنم و میگم

بی فکر برو … بی فکر به این همه سال … الزم نیست حرفاش رو گوش کنی …
فقط به چشماش نگاه کن … با آسوکه قهر بودم گفتی بهم اون دوسته خوبیه …
دوست نیست ، خواهره خوبیه … گفتم نه … گفتی به چشماش نگاه کن… پشیمونی ، دروغ ، عشق ، حسرت … همه و همه رو می تونی از چشماش بخونی …
توام بخون … چشم خوندن کاره سختی نیست … کافیه جبهه نگیری ! … کافیه
… حرفای امیر یادت بره
سرش رو سمتم برمیگردونه …. نگام میکنه … چشماش بارونیه ؟ .. اشکیه ؟ … به
روش نمیارم … مردا نمی خوان گریه کنن و می ترسن به روشون بیاری … اما نگاهم
: رو منحرف میکنم سمت یقه ش و میگم
ـ من … من تورو می خوام … مامان و بابارم میخوام … حداقل اندازه ی ۹ ماهی که
منو … ۱۴ سالی که تو رو نگه داشتن … حق دارن که فرصت بخوان برای توضیح
… دادن
ـ همه ی کارامون رو برای رفتن انجام دادم … گذاشتم پیشه مسیح بمونی چون آسو
… گفته بود کارد و پنیرین
چون آسو خبر می اورد ازت … خیالم راحت بود که مسیح اگه میزنه … بی آبرو
نمیکنه … کفه دست بود نکرده بودم که دل می بندی … که می خوای موندگار بشی
… تو کانادا خونه گرفتم … پوال رو چِِنج کردم … مونده بلیط که گفتم تو بیای

… شاکی میگم : تورج
! نگام میکنه : بسه … حاظرم همه ی اینا رو ضرر کنم … ولی خانواده داشته باشم

دستش رو میگیرم و این بار من اونو بیرون میارم از اتاق … دعا میکنم حل بشه
کدورتا … دعا میکنم برم پیشه مسیح … ببینمش … دلم هنوزم شور میزنه … باز
به همون راهرو میریم …. هنوزم همه هستن … چرا بیرونشون نمیکنن؟ … خیلی
زیادیم … این بار کمال و ماهرخم روی نیمکت نشستن … ماهرخ سرش رو به شونه
ی بابا کمال تکیه داده و اشکاش حتی از این فاصله هم بیداد میکنه … دونه های
… تسبیح رو دونه دونه رد میکنه و زمزمه میکنه
شکر می کنه ؟ … دعا میخونه ؟ … برای کدوم دردش ؟ … هنوزم امید داره … به
روزای خوب ، به بخشیدن تورج .. به خوب شدنه مسیح … به دل بستن و موندگار
شدنه من … همه ی اینارو از خدا میخواد … مگه یه مادر جز بچه هاش چی میخواد
؟
یسنا با دیدنمون تکیه ش رو از دیوار میگیره … هنوزم رنگ به رنگ میشه … حقیقت
رو گفته اما خجالت میکشه … کاش بدونه چه کاره بزرگی کرده … حرف زدن رو
حرفه تورج و از تصمیمش برگردوندن کاره هرکسی نیست و یسنا تونسته…. نادره
! بی لیاقت
رو به روی اونا می ایستیم … اونا یعنی ماهرخ و کمال … ماهرخ با دیدنمون تکیه ش
رو از شونه ی کمال برمی داره .. … خیره میشه … چرا سیر نمیشه از دیدنمون ؟ …
همه سرتا پا چشم شدن برای دیدنمون و گوش شدن برای شنیدنمون
من نگام سرگردونه کسری و سودابه س … سودابه هنوزم گریه میکنه … …
: کسری خسته س … صدای تورج حواسم رو جمع میکنه
… ـ ما .. ینی منو نهان … برنمیگردیم … فقط … خب
تورج خودشم نمی دونه چی میخواد …. ماهرخ بی حواسه … دسته دیگه ی تورج رو
توی دستاش میگیره … جای زخم قدیمیش رو با شصتش نوازش میکنه … آخر سر
دسته تورج رو نزدیک صورتش میبره و بوسه میزنه … توی عالمه دیگه میگه : گفته
… بودم نری باالی درخت … دستت که بُُرید ، بند دلم پاره شد
من ماتم میبره … تورج بهتش زده از این بوسه … حتی دستش رو از توی دستای
:ماهرخ بیرون نمیکشه … ماهرخ ادامه میده
وقتی برگشتم هیچکس خونه نبود … کمالم خیلی وقت بود که نبود … پا برهنه
دوییدم … توی کوچه … ایلگاروخانوم بزرگ فرستاده بود … چرا اعتماد کردم ؟ چرا
جاتون گذاشتم اون شب ؟ … تا صبح گشتم .. احمق شده بودم باخودم می گفتم بدو
تا پیداشون کنی … با پای برهنه …. پاهام زخمی شده بود … دلم گواهه بد میداد
… خواب بد دیدهبودم … خواب که می بینی خدا تلنگر میزنه … تعبیرش بد که
باشه ینی مراقب باش .. حواست باشه به عزیز کرده هات … تو باَِسَرین اگه عزیز
کرده نبودین چرا شب به صبح نرسیده … حتی خبر دزدیده شدنتون رو نشنیده ،
نُُطقم کور شد

که از هوش رفتم … وقتی به خودم اومدم ۶ ماه گذشته بود .. اصال کِِی گذشته
بود ؟ … من فقط یه شب تا صبح تو خیابونا دوییده بودم … دنباله نوره چشمام …
قرص پشته قرص بود که می خوردم … نه … ینی به خوردم میدادن … می خواستن
یادم بره … می خواستن کم غصه بخورم … داغه بچه که سرد نمیشه … میشه ؟
… از یاده آدم که نمیره … ( رو به مادراهورا ) تو بچه ت میره بیرون دلت رو فرشه
راهش نمیکنی که برگرده ؟ … سََرینه من بچه بود … شیر می خورد هنوز … شیرم
خشک شده بود … دلم سرد شده بود … تورجم کالس زبان میرفت … خودم می
بردمش که خار تو پاش نره … بچه هم نبودا … ۱۴ سالش بود … با مسیحم میرفت
… مسیحی که اون تو خوابیده … که تا چشمش باز نشه نفسم یکی در میون در میاد
… یه چشمم خون میشه یه چشمم اشک اگه چشمش باز نشه … بچه ی کامرانه …
کامرانه خانوم بزرگ … رو تخمه چشم بزرگش کردم … منی که مادر میشم برای نوه
… ی اون از خدا بیخبر … برای بچه ی خودم نمیشم؟ … نمیگردم پیداش کنم ؟
خیره میشه تو چشمای تورجی که اتفاقا چشماش همرنگه خوده ماهرخه و منه احمق
چرا تا حاال دقت نکرده بودم؟ … اما کی فکرشو میکرد مادر شوهرم مادرم باشه ؟!؟!
: … خیره به تورج میگه
ـ می خوره من اون آدمی باشم که امیر گفته ؟ … من دست و پای بسته ی نهان به
… التماسم انداخته بود .. ( رو به من ) ننداخته بود ؟ … از هوش نرفتم ؟
. … هق هق میکنه و زار میزنه : من مادرم به خدا …. به خدا مادرم
من اشکام باز راه می گیرن … این گونه ها انگاری قصده خشک شدن ندارن …
حواسم به ماهرخه ، اما تورج زانو میزنه … می دونم از چشمای ماهرخ راست بودن رو
خونده …. درست گفتنش رو … مادر بودنش رو … مادره خوب بودنش رو ! ….منم
خوندم … دستش هنوز گیره دستای ماهرخه و دسته دیگه ش رو روی دستای ماهرخ
… می ذاره … همین عشقه مادر پسریه که تورج رو زانو انداخته …. ملتمس کرده
تورج پیشونیش رو روی دستای ماهرخ میذاره … صدای گریه ش با صدای گریه ی
ماهرخ قاطی میشه … یا گریه ی بقیه … با گریه ی من … من عقب برمیگردم …
سمت همون پنجره ی مستطیلیه زشتی که همه ی دنیام رو توی ابعاده خودش نشونم
میده …. مسیحم رو نشونم میده … کاش زودتر بیدار بشه … کاش بفهمه خواهرش
!نیستم … اما اون چه حالی پیدا میکنه بفهمه یه عمر زن عموش مادرش بوده ؟!؟
*
حرکت نرم انگشتای دست استخونیش ال به الی موهام آرامش تزریق میکنه به من
… تورج دلگیر رفت … گفته بود حداقل برم خونه استراحت کنم … گفته بود یه هفته
اینجا بست نشستن دردی رو دوا نمیکنه … اما من تنها نبودم … مامانمم بود … بابا
هم شبا می اومد … مامان ؟ بابا ؟ … لبخند میزنم تو نا خودآگاهم به خودم .. به حسه
خوبم … مادر داشتن ، مادره خوب داشتن نعمت بود … برکت بود… لطفه بی نهایت
: خدا بود … باز دستش رو بین موهام گردش میده که میگم
… ـ باید میرفتی خونه استراحت میکردی

🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا