رمان دیازپام پارت 43
آماده به همراه آرشام از خونه بیرون اومدیم. آسمان همچنان ابری بود اما از بارون خبری نبود. هوا سوز بدی داشت.
دلم بهار می خواست؛ عطر گلهای وحشی … توی دشت بودن مامان و ساختن اون عطر خاص دست ساز.
نفسم مثل آه از گلوم خارج شد. سکوت ماشین و صدای موزیک خارجی می شکست.
نگاهم و به شیشه ی بخار گرفته ی ماشین دوختم.
بعد از طی مسافتی آرشام در ویلا رو با ریموت باز کرد.
منطقه ی جالبی بود. لواسون رو رد می کردیم و به یه بیابونی می رسیدیم.
کسی چه میدونست اون ور بیابون پایین تپه های پر از درخت، شهرکی سر به فلک کشیده است که فقط ورود افراد خاصی آزاده.
ویلاهای با فاصله ی چند متری که جز صدای کلاغ های سرگردان هیچ صدایی به گوش نمی رسید. مثل شهر ارواح بود.
سنگفرش حیاط و رد کردیم. آرشام با گذاشتن دستش روی لمس در ورودی باز شد.
کلی وسایل وسط سالن بزرگ ویلا بود. دست به سینه شدم و رو کردم به آرشام.
-توقع نداری که تا شب اینجا رو برات کامل شده تحویل بدم؟
-نه اما باید تا دو روز آینده همه چی آماده باشه.
-نگران نباش، تا اون موقع همه چی آماده است.
نگاهی به ساعت مارک توی دستش انداخت.
-تا چند دقیقه ی دیگه کارگرها هم میان. من باید برم، کاری داشتی با گوشی اونجا …
و با دست به تلفن اشاره کرد.
-باهام تماس بگیر … دفترچه هم کنارشه.
-باشه.
با رفتن آرشام نگاهی به داخل ویلا انداختم. ویو زیبایی داشت و همینطور اتاق های زیادی.
با اومدن کارگرها مشغول به کار شدیم و تا عصر مشغول بودیم.
اما هنوز خیلی کار داشت. با رفتن کارگرها خسته وارد یکی از اتاق ها شدم و روی تخت دراز کشیدم.
از فرط خستگی زیاد خیلی زود خوابم برد. با تابش نور کم آفتاب از لای ابرها چشم باز کردم.
ساعت ۸ صبح رو نشون می داد. آبی به دست و صورتم زدم.
با اومدن کارگرها و خوردن صبحانه دوباره شروع به کار کردیم. ازشون خواستم تا بیشتر بمونن و کار و تموم کنیم.
اتاق ها چیده شدن و سالن با پرده های مخمل و مبل های سلطنتی جلوه ی خاصی به خودش گرفت.
با دیدن ویلای آماده و دکوراسیون شیک لبخند رضایت بخشی روی لبهام نشست. هوا کاملاً تاریک شده بود که کارگرها رفتن.
لیوان نسکافه ام رو برداشتم و خواستم از آشپزخونه بیرون بیام که در سالن باز شد و آرشام وارد شد.
سوئیچ توی دستش و روی هوا چرخوند و نگاهی به ویلا انداخت.
-خوشم اومد تو کار خودت خوب حرفه ای هستی.
-من تو هر کاری حرفه ای هستم.
با دو گام بلند اومد سمتم و رو به روم قرار گرفت. فاصله ی بینمون قد همون ماگ نسکافه ی توی دستم بود.
از اینهمه فاصله ی کم حس خوبی نداشتم. سرش کمی روی صورتم خم شد.
-یعنی تو هر کاری حرفه ای هستی؟
و نگاهشو به لبهام دوخت. بی توجه به نگاهش از کنارش رد شدم و روی مبل تک نفره ی اینور سالن نشستم.
پا روی پا انداختم و خونسرد کمی از نسکافه ام رو مزه کردم. اومد سمتم و بالای سرم ایستاد.
از پایین نگاهی بهش انداختم.
-نیومدی که اینجا تمام شبت رو با نگاه کردن بگذرونی؟
روی مبل رو به روم نشست.
-ویلا همونطور که می خواستم آماده است. آخر هفته یه مهمونی ترتیب دادم. میدونم تو هنوز شک داری به اینکه دائیت و اون پسر دائیت ویهان، سر دسته ی همه هستن، اما میخوام اون شب بهت نشون بدم که این آدم ها چیکاره هستن!
قلبم بی امان تو سینه ام می زد. حتی تصور اینکه قراره دو نفر از آدمهایی که یک زمان از چشمهام بیشتر بهشون اعتماد داشتم اما باورهام رو خراب کرده بودن رو ببینم، خشم تو قلبم فوران می کرد.
آرشام کمی خم شد سمتم.
-حواست باشه اون شب کار اشتباهی ازت سر نزنه چون تو قرار نیست اون شب کاری انجام بدی!
-چرا؟
-فکر نمی کردم سطح فکرت انقدر پایین باشه! اون شب ما قراره فقط قراردادی ببندیم نه چیز دیگه ای و تو قراره هیچ کاری نکنی.
ماگ و روی میز گذاشتم.
-سمت تو توی این تشکیلات چیه؟ توام یکی از همون خلافکارهایی؟
-بودن من یه اجباره برای نجات تنها عموم، برادر فراریم و برادری که نمی تونه از خونه بیرون بیاد. من اینجام تا اونا رو نجات بدم. برای توام بد نیست؛ بودنت باعث میشه زودتر انتقامت رو از کسی که مادرت رو کشت و پدرت رو ازت گرفت، بگیری! میتونی همچین آدمی رو ببخشی؟
این مرد خوب بلد بود تا حس نفرتم رو بیشتر کنه. سکوت کردم. بلند شد.
-بهتره بریم خونه تو هم یه دوش بگیری.
نگاهی به لباسهام انداختم و با هم از ویلا خارج شدیم.
طاقباز روی تخت دراز کشیدم. هیچ خبری از هیچ کس نداشتم و نمیدونستم خونه ی پیرمرد چه خبره.
هاویر میدونه تمام بلاهایی که سرم اومده مقصر اصلیش پدرشه؟ به پهلو شدم.
دلم برای تنها کسی که تنگ شده بود هاویر بود؛ بی گناه ترین فرد زندگیم.
تو با من و قلبم چیکار کردی ویهان؟ با این قلبی که از وجودت گرمی گرفته بود. چرا با من این کار و کردی؟
رو به روی آینه تو اتاق ویلا ایستادم. قلبم تو سینه ام می کوبید. صدای آهنگ از طبقه ی پایین به گوش می رسید.
لباس مشکی ماکسی با یقه ای کیپ و چاکی که تا بالای رون پام بود پوشیده بودم. نقاب مشکی روی صورتم گذاشتم.
استرس و اضطراب امانم رو بریده بود. ترس از رویارویی با دائی و ویهان رو داشتم. ترس از این نفرتی که همه ی وجودم رو گرفته بود.
آرشام وارد اتاق شد. نگاهی به کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید تنش انداختم.
-نمیخوای بیای پایین؟ همه اومدن.
-همه؟
-اگه منظورت به مهمون های خاصه، بله اومدن.
دست تو دست آرشام پله ها رو پایین اومدم اما تمام توجهم به اطراف بود. به مهمون هایی که هر کدوم یه تیپ و مدل بودن.
تعداد مهمون ها بیشتر از ۵۰ نفر نمی شد. چند مرد به همراه چند زن گوشه ترین قسمت سالن نشسته بودن.
حتی از این فاصله هم می شناختمشون؛ دو مردی که بعد از مادرم قبولشون داشتم.
من یک درصد باورم نمی شد مرگ مامان و زندانی بودن بابا مقصرش همین دو نفر باشن.
-سعی کن متوجه نشه که تو هستی، نمیخوای که کار و خراب کنی؟
سری تکون دادم.
-نگران نباش.
هر قدمی که به سمتشون برمیداشتم کوبش قلبم توی سینه ام چندین برابر می شد.
چند ماه بود ندیده بودمشون؟
خیلی دلم می خواست تو چشمهای هر دوشون نگاه کنم و بگم چرا این کار و با من کردین؟
هرچی بهشون نزدیک تر می شدیم، هزاران احساس ضد و نقیض تو وجودم زبونه می کشید.
اما رنگ نفرت و انتقام از همه ی حس های توی وجودم پررنگ تر بود.
کف هر دو دستم عرق کرده بود. انگشتهای بلندم و توی دستم فشردم.
شدت فشار انقدری بود که درد و توی دستم حس کردم اما درد دستم در برابر درد قلبم هیچی نبود!
آرشام سمت ویهان و بقیه رفت.
سمت میز دیگه ای رفتم. ویهان و دائی دقیقا پشت بهم کنار هم ایستاده بودن. از این فاصله صداشون رو به راحتی می تونستم بشنوم.
آرشام: به نظرتون بار اسلحه رو چطوری از مرز خارج کنیم؟
با شنیدن صدای ویهان بغض به گلوم چنگ زد.
-بهترین مرز فعلاً عراقه. از اونجا مثل همیشه می بریم سوریه.
لبم رو به دندون کشیدم تا رفتار اشتباهی ازم سر نزنه. حرفهاشون تموم شد. دیگه مطمئن شده بودم که همه کاره ی باند، ویهانه.
یعنی آشو هم تو این کاره؟ حتی شاید اون پیرمرد! به کی می تونستم اعتماد کنم وقتی آدم هایی که یک عمر باهاشون بزرگ شده بودم اینطور از پشت بهم خنجر زدن.
سمت دیگه ی سالن رفتم. پیشخدمت ها در حال پذیرایی بودن. لیوانی نوشیدنی برداشتم.
قدمی به عقب برداشتم که دامنم زیر پاشنه ی کفشم گیر کرد و تعادلم رو از دست دادم و روی هوا معلق شدم.
با حلقه شدن دستی دور کمرم نفس آسوده ای کشیدم.
عطرش مشامم رو پر کرد. دست های داغش هنوز روی کمرم بود. جون انگار از پاهام رفته بود، توان جدا شدن نداشتم.
قلبم بی حرکت توی سینه ام بود، انگار متوجه وخیم بودن اوضاع شده بود! صداش توی گوشم طنین انداخت:
-حالتون خوبه؟
حالم رو متوجه نبودم. اون فیلم و صدای واضح ویهان توی اون تنها چیزی بود که توی سرم و جلوی چشمهام رژه می رفت.
-خانوم؟
به خودم اومدم و صاف شدم. دستش هنوز روی کمرم بود.
بغض و درد و نفرت و حسی که توی قلبم روشن نشده خاموشش کرده بود، همه به یکباره توی وجودم سر باز کردن.
قدمی برداشتم که دستش از روی کمرم جدا شد. بدون اینکه به عقب برگردم و ببینمش راه افتادم.
صداش به گوشم نشست.
-خانوم؟
توجهی نکردم و به قسمت دیگه ی سالن رفتم؛ به گوشه ترین قسمت سالن!
آهنگ ملایمی در حال پخش بود و تعدادی وسط با هم می رقصیدن.
لبهامو تو دهنم جمع کردم و نگاهمو از پنجره به سیاهی شب دوختم اما گرمی دستش و هنوز روی کمرم احساس می کردم.
-توجهشو جلب کردی!
با صدای آرشام به سمتش برگشتم. این کی اومده بود که من متوجه نشده بودم؟!
-مهم نیست.
-اما چشمهات چیز دیگه ای میگن!
با انگشت زدم رو شقیقه ام.
-نگاه من مهم نیست، مهم اون چیزیه که توی سرمه.
با دست روی سینه ام زدم.
-و این قلب که خیلی وقته سیاه شده … سیاه از وجود آدمهایی که یه روزی خیلی برام باارزش بودن اما الان فقط انتقام ازشون آرومم می کنه!
-ازت خوشم میاد. کمتر زنی به شجاعت تو دیدم. کسی که بتونه قلبش رو مهار کنه و روی انتقامش تمرکز کنه.
قدمی جلوتر اومد. نگاهش هنوز گره نگاهم بود. فاصله ی بینمون قد یه کف دست بود.
حس خوبی به اینهمه فاصله کم بینمون نداشتم. سرشو کمی روی صورتم خم کرد.
-در حین اینکه شجاع هستی به شدت زیبا و وسوسه کننده هم هستی!
پوزخندی زدم.
-به همون اندازه هم تلخ و گزنده ام.
گوشه ی لبش از لبخند کمی کج شد و قدمی به عقب برداشت.
-بر منکرش لعنت!
با گرفتن فاصله ازم نفسی که تو سینه حبس شده بود رو بیرون دادم.
آرشام سمت ویهان و بقیه رفت. سنگینی نگاهشو حس می کردم.
یک شبه چه غریبه شدی، مثل اون رهگذری که میگذره!
نباید نرم بشم، من باید انتقام مامان و بگیرم. فریادهای از درد سوختنش هنوز توی گوشهام بود.
باید می سوختن تا می فهمیدن زنده به آتیش کشیده شدن چقدر می تونه درد داشته باشه. این قلب دیگه قرار نیست غیر از روی نفرت بتپه!
بالاخره مهمون ها کم کم رفتن و آخرین مهمون ها دائی و ویهان بودن.
با رفتنشون نقاب و از روی صورتم برداشتم و روی مبل ولو شدم. آرشام روی مبل رو به روم نشست. ده.
-چیزی تا روز انتقام نمونده.
-تو مطمئنی میشه بابا رو از زندان نجات داد؟
-وقتی دست اینا رو بشه آره.
از روی مبل بلند شدم.
-امیدوارم نقشه همونطور که فکر می کنیم پیش بره.
-کم کم باید آماده باشی، میرم سوریه.
-اونجا؟
-آره، قراره محموله ی بزرگ اسلحه رو از عراق به سوریه ببریم. اونجا بهترین موقع برای اجرای نقشه است.
403
سلام
ممنکن از زحمات شما
پارت بعدی کی میاد؟!